قسمت 8:
قسمت 8:
-چییییییییی ؟؟؟؟؟ این چی بود که این گفت؟؟؟
چشای شین هه و پسری که کنارش بود اندازه یه پیاله شده بود ،اینا چرا خشکشون زد؟
-تبریک میگم دختر ناز و خوشگلیه ، شما مسلمان هستید؟
من هنوز تو شک بودم ،این چه سریع تبریک میگه سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم
-بله مسلمان و ایرانی هستم
-وااای چه خوب من خیلی دوست دارم بیام ایران
-ایرانی ها هم خیلی دوست دارن شما بیاید ایران ،اونجا خیلی محبوب و مشهورید
-واقعا ، چه خوب
-بهتره دیگه وقتشون رو نگیریم شین هه جان میخواد برای گریم بره
واااااااا این چشه .دو دقیقه داشتم گپ میزدم.شین هه و اون پسره رو با نگاه های متعجبشون تنها گذاشتیم ،وقتی به یه سالن که کسی نبود رسیدیم با اعصبانیت به طرف سوکی برگشتم چون انتظار این حرکت رو نداشت یه کم ترسید ،خندم گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و عصبانیتم رو حفض کنم
-چیه ؟چرا این شکلی شدی؟
-این چه حرفی بود زدی بهشون؟
باز حالت شیطنت تو فیلماش رو پیدا کرد
-چیه ذوق زده شدی؟الآن احتمالا داری از خوشحال میمیری؟آره؟
یعنی یه آدم تا چه حد میتونه خودشیفته باشه ،آرامش خودم رو حفض کردم
-هه ، میگفتن خودشیفته ای و اعتماد به نفست بالاست دیگه فکر نمی کردم تا این حد.چرا بحث رو عوض میکنی پرسیدم چرا این رو گفتی میخوای طرفدارات تبدیل به آنتی طرفدار بشن(خخخخخخ منظورش ما بودیم)
-فکر نکن چون عاشقت شدم اینرو گفتم ،این رو گفتم چو...
صدای اذان گوشیم حرف سوکی رو قطع کرد.ازعمد قطعش نکردم
-چرا جوابش رو نمی دی ؟خودش رو کشت
خخخخخ فکر کرده زنگ گوشیمه
-هه این صدای اذانه من باید برم جایی این رو واسه این میگم که دیگه باز دوباره شاکی نشی
-کجا میری؟
-میرم نماز بخونم
آه اینکه نمیدونه نماز چیه
-ببین نماز یه عبادت بین ما مسلون هاست که روزی سه مرتبه اینکار رو باید انجام بدیم اینرو هم گفتم که باز دوباره مثل الان تعجب نکنی
-کیون چان یکی میخواد تورو ببینه
بلاخره نفهمیدم این بشر رو چی صدا کنم ،جانگ گیون سوک،سوکی یا کیون چان؟چند تا اسم داره .سوکی به دنبال مین آ رفت منم به دنبال سرویس.
بعد کلی گشتن یه جای آروم پیداکردم سجاده و چادرم رو از کیفم دراوردم .بعد سلام دادن ، صدای پای کسی رو شنیدم انگاری داشت با گوشی صحبت میکرد
-دیگه چیکار بایدبکنم، تا الان هرچی گفتین منم انجام دادم ،اما این یکی رو نمیتونم از من نخواین ،شما نمی تونین بگین واسه من چی درسته چی غلط ... هرکاری دلتون میخواد بکنید واسه من اصلا مهم نیست،می فهمی اصلا مهم نیست
این کی بود داشت اینطوری حرف میزد کنجکاو شدم سرم برگردوندم ببینم کیه که کای رو روبه روم دیدم ،اونم من رو دید هردو از دیدن هم تعجب کردیم
-باز تو؟ اینجا داری چیکار میکنی ؟اینا چیه ؟اون چیه انداختی رو سرت داری جادو میکنی؟
از لحنش خندم گرفت ، بیچاره حقم داره من تو این تاریکی با چادر سفید رو زمین نشستم هرکی میبود میترسید
-این جادو نیست من مسلمونم دارم عبادت میکنم
-از حرفای من چیش رو شنیدی
-بخش اخرش رو اما هیچی نفهمیدم
-امیدوارم راست گفته باشی
داشت میرفت که دوباره برگشت یه نگاه به من و یه نگاه به چادر رو سرم انداخت
-اینطوری خوشگل تر شدی مثل فرشته ها شدی
بعدم یه لبخند زد و رفت .
جشنواره تا ساعت10 طول کشید بلافاصه به فرودگاه رفتیم آخه سوکی فردا واسه یه مجله ای عکسبرداری داشت باید بر می گشتیم کره تا هفته ی دیگه برای شروع عکسبرداری و فیلمبرداری تبلیغ جدید سوکی که تو چینه ، آماده بشیم.من دیگه چشام باز نمیشد خیلی خسته بودم تو فرودگاه و هواپیما خوابیدم اما چون فاصله چین تا کره زیاد نبود نتونستم خوب بخوابم ،از هیچی بهتر بود کمی سر حال شدم.سوکی رو جلوی آپارتمانش پیاده کردیم از سر شب تا الآن حالش عجیب شده بود انگار از یه چیزی ناراحت بود حتی موقع خداحافظی هم بدون هیچ حرفی پیاده شد. احتمالا خود درگیری داره .به خیابون بعدی که رسیدیم نگاهم به کیفی که رو صندلی سوکی بود افتاد،اا اینکه ماله سوکیه به راننده گفتم برگرده تا رسیدیم سریع پیاده شدم از بچگی از اینکه تنها سوار آسانسور بشم ، میترسیدم مجبور شدم از راه پله ها برم نفسم دیگه بالا نمیومد بلاخره به آپارتمان سوکی رسیدم درش باز بود .دودل بودم برم یا نه دل به دریا زدم وبا بسم ا... وارد شدم . کسی داخل نبود تقریبا همه جا رو گشتم اما نبود میخواستم برگردم که یه صدایی از آشپزخونه شنیدم رفتم اونجا اما کسی نبود پرده آشپزخونه رو باد می زد حدس زدم باید رو تراس باشه پرده رو که کنار زدم دیدم بله حدسم درست بود .سوکی اونجا بود اما انگار حالت عادی نداشت یه شیشه تو دست راستش بود معلوم شد باز از اون زهر ماری ها خورده . هیج وقت دلم نمی خواست پا خونه ای که مشروب دارن بذارم حالا یه آدم مست رو به روم بود ، ترسیدم کیف رو گذاشتم به سمت در حرکت کردم
-صبر کن
یا خدا قلبم ریخت حال
-چییییییییی ؟؟؟؟؟ این چی بود که این گفت؟؟؟
چشای شین هه و پسری که کنارش بود اندازه یه پیاله شده بود ،اینا چرا خشکشون زد؟
-تبریک میگم دختر ناز و خوشگلیه ، شما مسلمان هستید؟
من هنوز تو شک بودم ،این چه سریع تبریک میگه سعی کردم آروم باشم و لبخند بزنم
-بله مسلمان و ایرانی هستم
-وااای چه خوب من خیلی دوست دارم بیام ایران
-ایرانی ها هم خیلی دوست دارن شما بیاید ایران ،اونجا خیلی محبوب و مشهورید
-واقعا ، چه خوب
-بهتره دیگه وقتشون رو نگیریم شین هه جان میخواد برای گریم بره
واااااااا این چشه .دو دقیقه داشتم گپ میزدم.شین هه و اون پسره رو با نگاه های متعجبشون تنها گذاشتیم ،وقتی به یه سالن که کسی نبود رسیدیم با اعصبانیت به طرف سوکی برگشتم چون انتظار این حرکت رو نداشت یه کم ترسید ،خندم گرفت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و عصبانیتم رو حفض کنم
-چیه ؟چرا این شکلی شدی؟
-این چه حرفی بود زدی بهشون؟
باز حالت شیطنت تو فیلماش رو پیدا کرد
-چیه ذوق زده شدی؟الآن احتمالا داری از خوشحال میمیری؟آره؟
یعنی یه آدم تا چه حد میتونه خودشیفته باشه ،آرامش خودم رو حفض کردم
-هه ، میگفتن خودشیفته ای و اعتماد به نفست بالاست دیگه فکر نمی کردم تا این حد.چرا بحث رو عوض میکنی پرسیدم چرا این رو گفتی میخوای طرفدارات تبدیل به آنتی طرفدار بشن(خخخخخخ منظورش ما بودیم)
-فکر نکن چون عاشقت شدم اینرو گفتم ،این رو گفتم چو...
صدای اذان گوشیم حرف سوکی رو قطع کرد.ازعمد قطعش نکردم
-چرا جوابش رو نمی دی ؟خودش رو کشت
خخخخخ فکر کرده زنگ گوشیمه
-هه این صدای اذانه من باید برم جایی این رو واسه این میگم که دیگه باز دوباره شاکی نشی
-کجا میری؟
-میرم نماز بخونم
آه اینکه نمیدونه نماز چیه
-ببین نماز یه عبادت بین ما مسلون هاست که روزی سه مرتبه اینکار رو باید انجام بدیم اینرو هم گفتم که باز دوباره مثل الان تعجب نکنی
-کیون چان یکی میخواد تورو ببینه
بلاخره نفهمیدم این بشر رو چی صدا کنم ،جانگ گیون سوک،سوکی یا کیون چان؟چند تا اسم داره .سوکی به دنبال مین آ رفت منم به دنبال سرویس.
بعد کلی گشتن یه جای آروم پیداکردم سجاده و چادرم رو از کیفم دراوردم .بعد سلام دادن ، صدای پای کسی رو شنیدم انگاری داشت با گوشی صحبت میکرد
-دیگه چیکار بایدبکنم، تا الان هرچی گفتین منم انجام دادم ،اما این یکی رو نمیتونم از من نخواین ،شما نمی تونین بگین واسه من چی درسته چی غلط ... هرکاری دلتون میخواد بکنید واسه من اصلا مهم نیست،می فهمی اصلا مهم نیست
این کی بود داشت اینطوری حرف میزد کنجکاو شدم سرم برگردوندم ببینم کیه که کای رو روبه روم دیدم ،اونم من رو دید هردو از دیدن هم تعجب کردیم
-باز تو؟ اینجا داری چیکار میکنی ؟اینا چیه ؟اون چیه انداختی رو سرت داری جادو میکنی؟
از لحنش خندم گرفت ، بیچاره حقم داره من تو این تاریکی با چادر سفید رو زمین نشستم هرکی میبود میترسید
-این جادو نیست من مسلمونم دارم عبادت میکنم
-از حرفای من چیش رو شنیدی
-بخش اخرش رو اما هیچی نفهمیدم
-امیدوارم راست گفته باشی
داشت میرفت که دوباره برگشت یه نگاه به من و یه نگاه به چادر رو سرم انداخت
-اینطوری خوشگل تر شدی مثل فرشته ها شدی
بعدم یه لبخند زد و رفت .
جشنواره تا ساعت10 طول کشید بلافاصه به فرودگاه رفتیم آخه سوکی فردا واسه یه مجله ای عکسبرداری داشت باید بر می گشتیم کره تا هفته ی دیگه برای شروع عکسبرداری و فیلمبرداری تبلیغ جدید سوکی که تو چینه ، آماده بشیم.من دیگه چشام باز نمیشد خیلی خسته بودم تو فرودگاه و هواپیما خوابیدم اما چون فاصله چین تا کره زیاد نبود نتونستم خوب بخوابم ،از هیچی بهتر بود کمی سر حال شدم.سوکی رو جلوی آپارتمانش پیاده کردیم از سر شب تا الآن حالش عجیب شده بود انگار از یه چیزی ناراحت بود حتی موقع خداحافظی هم بدون هیچ حرفی پیاده شد. احتمالا خود درگیری داره .به خیابون بعدی که رسیدیم نگاهم به کیفی که رو صندلی سوکی بود افتاد،اا اینکه ماله سوکیه به راننده گفتم برگرده تا رسیدیم سریع پیاده شدم از بچگی از اینکه تنها سوار آسانسور بشم ، میترسیدم مجبور شدم از راه پله ها برم نفسم دیگه بالا نمیومد بلاخره به آپارتمان سوکی رسیدم درش باز بود .دودل بودم برم یا نه دل به دریا زدم وبا بسم ا... وارد شدم . کسی داخل نبود تقریبا همه جا رو گشتم اما نبود میخواستم برگردم که یه صدایی از آشپزخونه شنیدم رفتم اونجا اما کسی نبود پرده آشپزخونه رو باد می زد حدس زدم باید رو تراس باشه پرده رو که کنار زدم دیدم بله حدسم درست بود .سوکی اونجا بود اما انگار حالت عادی نداشت یه شیشه تو دست راستش بود معلوم شد باز از اون زهر ماری ها خورده . هیج وقت دلم نمی خواست پا خونه ای که مشروب دارن بذارم حالا یه آدم مست رو به روم بود ، ترسیدم کیف رو گذاشتم به سمت در حرکت کردم
-صبر کن
یا خدا قلبم ریخت حال
۶۱.۴k
۲۹ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.