(قسمت هشتم)
(قسمت هشتم)
(عاشقی)
خوابیدم تا فردا صبح.ساعت8بیدار شدم،اصلا حال خودمو نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم؟داشتم به تصویر یه دختر خوشگل و تو دلبرو نگاه میکردم که شاید خوشگل بشه.
داشتم گریه میکردم که خدا بهمون یه دختر ناز و تپلی و تو دل برو بده.
بعداز اینکه گریه ام بند اومد شروع کردم به نقاشی کشیدن،خودمم نمیدونستم چی میکشم؟
یهو صدای یه پیرزن منو به خودش جذب کرد.
اون به زبون خارجی میگفت:چندسال 4تا بچه رو باعشف و محبت بزرگ کردم ولی حالا چی؟همشون رفتن کشورای دیگه.یکیشون رفته ایران برای بازیگری.اون یکی دخترم رفته اروپا.اون دوتا پسرامم که نگو،اونا رفتن برنتانیا (کشوری که ایرانیا بهش میگن انگلستان)
حالا کسی رو ندارم جز شوهرم.قراره چند روز دیگه مرخص بشم و برم کشورای دیگه.شاید اون جا یه زندگی جدیدی رو دست و پا کردم.
داشتم به حرفاشون گوش میکردم که یهو صدای گوشیم بلند شد.اون کسری بود.
-الو سلام کسری خوبی؟
+سلام ممنون تو چطوری عزیزم؟شام و ناهار و صبونه بهت میدن؟
-آده خیالت راحت باشه،من بیشتر نگران توام.چی میخوری؟اصلا کجایی؟
+من همه چیزم به راهه.خونه ی خالم اومدم و جات خالی.حالا فردا مرخص میشی میریم دوباره خونمون.
-اره دیگه فقط امروز بگذره تا من برم.
+فردا صبح که مرخص شدی میریم بازار و وسایل بچمونو میخریم
-اره منم خواستم بهت بگم.
+باشه.پس کاری نداری با من؟من دارم میرم بیرون.
-با کی؟
+با چند تا از رفقام.
-تو که این جا رفیق نداری!چطور رفیق دار شدی؟
+عزیزم تو این 9ماه نباید دوست انتخاب میکردم.؟
-اسماشون چیه؟
+چیکار به اسامیشون داری؟
-تو بگو.
اسم رفیقاشو گفت.5نفر مرد بودن2نفر زن.بهش شک کرده بودم که چرا داره باهام این کارو میکنه؟بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم.داشتم عکساشو میدیم و به خاطرات تو دانشگام میخندیدم.
دلم برای همه تنگ شده بود.اون روز گرچه تلخ بود ولی خیلی روز به یاد ماندنیی برایم شد.
فردا شد و مرخص شدم.روبه روی آینه ایستادم و داشتم چادرمو درست میکردم.یکی از خانوما اومد و گفت:ببخشید خانم شما ایرانی هستید درسته؟
گفتم بهش:بله و شما هم لابد ایرانی هستید نه؟
-بله من ایرانی هستم ازکجا فهمیدید؟
+اول اینکه فارسی صحبت کردی،دوم اینکه آرایش زیادی کردی و سوم اینه که چشمات اصلا کشیده نیست.
بلداز اینکه اینارو بهش گفتم رفتم بیرون.منتظر کسری بودم که یهو دیدمش.
رفتم سوار ماشین شدم و رفتیم سمت بازار.
رفتیم برای دختر خوشگلم حوله گرفتم،لباس گرفتم،کلی چیز میز براش گرفتم و ماشینو پر کردیم.
رفتیم سمت خونه و یکی یکی وسایلا رو میبردیم خونه.
رفتم وسایل رو تو اتاقش چیدم.بعد از این که وسایل رو تو اتاق دخترم جاسازی کردم نشستم پای تلوزیون.
یه فیلم گذاشته بودن به نام فیلم....(نام فیلم را نمیگویم)
این فیلمو یه بار تو ایران گذاشته بودن و این جا هم گذاشتن.
هردو نشستیم نگاه کردیم.بعضی از صحنه هاشو برای اولین بار بود میدیدیم.از تعجب شاخ دراوردیم.اخه مگه میشه این صحنه هارو بیارن به مردم نشون بدن؟
بعداز 5 ساعت فیلم به پایان رسید.ساعت 4ظهر بود.رفتم و ناهار حاضری درست کردم.
سیب زمینی رو گذاشتم تو بشقاب و آوردم سرسفره.داشتیم میخوردیم که دوباره دلم درد گرفت.
روزها سپری میشدن.7ماه،8ماه و آخرین ماه که روز موعود بود فرا رسید.روز 29 اردیبهشت ماه به دنیا اومد.
دقیقا شبیه من.
وقتی به هوش اومدم صدا میکردم دخترم الناز کجاس؟
--------------------
ادامه دارد......
(عاشقی)
خوابیدم تا فردا صبح.ساعت8بیدار شدم،اصلا حال خودمو نداشتم و نمیدونستم چیکار کنم؟داشتم به تصویر یه دختر خوشگل و تو دلبرو نگاه میکردم که شاید خوشگل بشه.
داشتم گریه میکردم که خدا بهمون یه دختر ناز و تپلی و تو دل برو بده.
بعداز اینکه گریه ام بند اومد شروع کردم به نقاشی کشیدن،خودمم نمیدونستم چی میکشم؟
یهو صدای یه پیرزن منو به خودش جذب کرد.
اون به زبون خارجی میگفت:چندسال 4تا بچه رو باعشف و محبت بزرگ کردم ولی حالا چی؟همشون رفتن کشورای دیگه.یکیشون رفته ایران برای بازیگری.اون یکی دخترم رفته اروپا.اون دوتا پسرامم که نگو،اونا رفتن برنتانیا (کشوری که ایرانیا بهش میگن انگلستان)
حالا کسی رو ندارم جز شوهرم.قراره چند روز دیگه مرخص بشم و برم کشورای دیگه.شاید اون جا یه زندگی جدیدی رو دست و پا کردم.
داشتم به حرفاشون گوش میکردم که یهو صدای گوشیم بلند شد.اون کسری بود.
-الو سلام کسری خوبی؟
+سلام ممنون تو چطوری عزیزم؟شام و ناهار و صبونه بهت میدن؟
-آده خیالت راحت باشه،من بیشتر نگران توام.چی میخوری؟اصلا کجایی؟
+من همه چیزم به راهه.خونه ی خالم اومدم و جات خالی.حالا فردا مرخص میشی میریم دوباره خونمون.
-اره دیگه فقط امروز بگذره تا من برم.
+فردا صبح که مرخص شدی میریم بازار و وسایل بچمونو میخریم
-اره منم خواستم بهت بگم.
+باشه.پس کاری نداری با من؟من دارم میرم بیرون.
-با کی؟
+با چند تا از رفقام.
-تو که این جا رفیق نداری!چطور رفیق دار شدی؟
+عزیزم تو این 9ماه نباید دوست انتخاب میکردم.؟
-اسماشون چیه؟
+چیکار به اسامیشون داری؟
-تو بگو.
اسم رفیقاشو گفت.5نفر مرد بودن2نفر زن.بهش شک کرده بودم که چرا داره باهام این کارو میکنه؟بدون خداحافظی گوشی رو قطع کردم.داشتم عکساشو میدیم و به خاطرات تو دانشگام میخندیدم.
دلم برای همه تنگ شده بود.اون روز گرچه تلخ بود ولی خیلی روز به یاد ماندنیی برایم شد.
فردا شد و مرخص شدم.روبه روی آینه ایستادم و داشتم چادرمو درست میکردم.یکی از خانوما اومد و گفت:ببخشید خانم شما ایرانی هستید درسته؟
گفتم بهش:بله و شما هم لابد ایرانی هستید نه؟
-بله من ایرانی هستم ازکجا فهمیدید؟
+اول اینکه فارسی صحبت کردی،دوم اینکه آرایش زیادی کردی و سوم اینه که چشمات اصلا کشیده نیست.
بلداز اینکه اینارو بهش گفتم رفتم بیرون.منتظر کسری بودم که یهو دیدمش.
رفتم سوار ماشین شدم و رفتیم سمت بازار.
رفتیم برای دختر خوشگلم حوله گرفتم،لباس گرفتم،کلی چیز میز براش گرفتم و ماشینو پر کردیم.
رفتیم سمت خونه و یکی یکی وسایلا رو میبردیم خونه.
رفتم وسایل رو تو اتاقش چیدم.بعد از این که وسایل رو تو اتاق دخترم جاسازی کردم نشستم پای تلوزیون.
یه فیلم گذاشته بودن به نام فیلم....(نام فیلم را نمیگویم)
این فیلمو یه بار تو ایران گذاشته بودن و این جا هم گذاشتن.
هردو نشستیم نگاه کردیم.بعضی از صحنه هاشو برای اولین بار بود میدیدیم.از تعجب شاخ دراوردیم.اخه مگه میشه این صحنه هارو بیارن به مردم نشون بدن؟
بعداز 5 ساعت فیلم به پایان رسید.ساعت 4ظهر بود.رفتم و ناهار حاضری درست کردم.
سیب زمینی رو گذاشتم تو بشقاب و آوردم سرسفره.داشتیم میخوردیم که دوباره دلم درد گرفت.
روزها سپری میشدن.7ماه،8ماه و آخرین ماه که روز موعود بود فرا رسید.روز 29 اردیبهشت ماه به دنیا اومد.
دقیقا شبیه من.
وقتی به هوش اومدم صدا میکردم دخترم الناز کجاس؟
--------------------
ادامه دارد......
۵.۶k
۰۲ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.