ازروی تختم بلندشدمو قایمکی رفتم توی اتاق پنی...
ازروی تختم بلندشدمو قایمکی رفتم توی اتاق پنی...
درو واکردمو وارد شدم.عه هیشکی نیس که...
شوکول نداره...نگاه چقدراتاقش به هم ریخته اس
یکم مرتبش کردمو کمد دیواری رو بازکردم..
خوب..ببینم..آهان این پتوروروی اینا میذارم..شمع فضولیم فعال شد...رفتم ببینم این آقاهم مث من زیرتختش چیزیو میزقایم میکنه یانه؟!.
رفتم زیرتخت ویه تصمیم ناگهانی گرفتم..زیرتخت درازکشیدمو منتظرموندم تا بیادتوی اتاقش..تایکم بترسونمش...
داشتم به روبه روم نگاه میکردم که دیدم یه چیزسیاهی به تخته ی زیر تختش چسبیده..چسبای نواریه روشو کندم..کنجکاو شدم ببینم این چیه...
یه چیزی لای این پارچه ی سیاهه..من حتما باید ببینم این چیه..فضولم خودتونید...والا...
گره ی روی پارچه رو بازکردم و پارچه رو انداختم کنار...
اززیرتخت دراومدم...تا بهتر ببینم این چیه...
یه جیغ خفیف کشیدم..که همراه شد با ورود پندار
پندار_چ..چی شده..
بزگشتم سمتش..درو بسته بود..
من+پ.پندار..ا.این چیه؟؟زیرتخت بود..ماله توعه..روش نوشته اورجینال..اسلحه ی واقعی به چه دردیت میخوره؟؟هان؟!.
پندار+بیا بشین عزیزم..برات توضیح میدم..توروخدا اینو بده من..خطرناکه..
اسلحه رو ازم گرفت
پندار+ببین بهار...مامان نباید بفهمه...م..من.من..عه..خوب میدونی..اصلا واسه ی محافظت از خانواده خریدمش..اگر یه روزی شاخمون به این پارسایی گیرکنه چی؟!
من_هه..دروغ گو نبودی..که شدی..
پندار+تو چی میگی..م..م.من..دارم.راستشو میگم؟!
من_وقتی دروغ میگی چشمات سرخ میشن..یکم زبونت میگیره..دستات رو بی اختیار توی موهات میبری...پشت سرهم هوف میکشی..چشماتو به چشمام نمی دوزی و دستاتو توهم میلولی...خوب میشناسمت..راستشو بگو..به کسی نمیگم.به همون ریشه ی تازه نوشکفته ی توی قلبامون...
پندار+خوب راستش..راستش..من.از13سالگی تحت نظرپدرم..آموزش دیده ام..بدون اینکه مادرم بفهمه...درس میخوندمو با پدرم تمرین انجام میدادیم..به اسم اردو ازمامان اجازه ی بیرون رفتنو وبه اسم مریضی ازمدرسه مرخصی میگرفتیم...باپدرم میرفتیم تمرینات فشرده انجام بدیم..من هم درس خوندمو پزشک شدم مثل تو..هم همراه پدرم بودمو یه مامور پلیس ساده که مخفیه...وهم پسرمغرورمادرم که دوست داشت یه پزشک تحویل جامعه بده...
بابزادرت دوست بودم..خیلی وقت بود..اولین باراونجا دیدمت..ولی تواونقدرسنگ بودی که حتی نگاهمم نکردی....
برادرتم نمیدونه من پلیسم..هیچ کس نباید بفهمه...حالا هم پدرم مرده میخوام راهشو ادامه بدم...میخوام کسی که هرسال هزارتاجون بیگناه رو سربه نیست میکنه..زندگی خیلیارو بهم مریزه رو آتیش بزنم...لیاقت طندگی رو نداره...ولی بهار..توظریفی...من نمیزارم که وارد ماجارهابشی..آخرش یه روز باید می فهمیدی ...میدونی...من..من...شاید اونقدرها مرد نشدم که..که .عرضه ی گفتن این حرفو نداشتم..
رفتم جلوتر...
روی پنجه هتم وایسادم..
من+مطمعن باش..توی این راه خیلی کمکت میکنم...خیلی...به کسی نمیگم..دستامو روی گونه هاش گذاشتم...
من+ببین مرد..من..کنارتم.تاآخرت همراهتم...شایدترسیدی که ازدست بدیم همو که نگفتی.ولی بدون.من حتی اگرتوروهم تنهابذارم واسه اینه که تورو خیلی میخوام...
توی بغلش داشتم خفه میشدم...
#رمان#رمانخونه
درو واکردمو وارد شدم.عه هیشکی نیس که...
شوکول نداره...نگاه چقدراتاقش به هم ریخته اس
یکم مرتبش کردمو کمد دیواری رو بازکردم..
خوب..ببینم..آهان این پتوروروی اینا میذارم..شمع فضولیم فعال شد...رفتم ببینم این آقاهم مث من زیرتختش چیزیو میزقایم میکنه یانه؟!.
رفتم زیرتخت ویه تصمیم ناگهانی گرفتم..زیرتخت درازکشیدمو منتظرموندم تا بیادتوی اتاقش..تایکم بترسونمش...
داشتم به روبه روم نگاه میکردم که دیدم یه چیزسیاهی به تخته ی زیر تختش چسبیده..چسبای نواریه روشو کندم..کنجکاو شدم ببینم این چیه...
یه چیزی لای این پارچه ی سیاهه..من حتما باید ببینم این چیه..فضولم خودتونید...والا...
گره ی روی پارچه رو بازکردم و پارچه رو انداختم کنار...
اززیرتخت دراومدم...تا بهتر ببینم این چیه...
یه جیغ خفیف کشیدم..که همراه شد با ورود پندار
پندار_چ..چی شده..
بزگشتم سمتش..درو بسته بود..
من+پ.پندار..ا.این چیه؟؟زیرتخت بود..ماله توعه..روش نوشته اورجینال..اسلحه ی واقعی به چه دردیت میخوره؟؟هان؟!.
پندار+بیا بشین عزیزم..برات توضیح میدم..توروخدا اینو بده من..خطرناکه..
اسلحه رو ازم گرفت
پندار+ببین بهار...مامان نباید بفهمه...م..من.من..عه..خوب میدونی..اصلا واسه ی محافظت از خانواده خریدمش..اگر یه روزی شاخمون به این پارسایی گیرکنه چی؟!
من_هه..دروغ گو نبودی..که شدی..
پندار+تو چی میگی..م..م.من..دارم.راستشو میگم؟!
من_وقتی دروغ میگی چشمات سرخ میشن..یکم زبونت میگیره..دستات رو بی اختیار توی موهات میبری...پشت سرهم هوف میکشی..چشماتو به چشمام نمی دوزی و دستاتو توهم میلولی...خوب میشناسمت..راستشو بگو..به کسی نمیگم.به همون ریشه ی تازه نوشکفته ی توی قلبامون...
پندار+خوب راستش..راستش..من.از13سالگی تحت نظرپدرم..آموزش دیده ام..بدون اینکه مادرم بفهمه...درس میخوندمو با پدرم تمرین انجام میدادیم..به اسم اردو ازمامان اجازه ی بیرون رفتنو وبه اسم مریضی ازمدرسه مرخصی میگرفتیم...باپدرم میرفتیم تمرینات فشرده انجام بدیم..من هم درس خوندمو پزشک شدم مثل تو..هم همراه پدرم بودمو یه مامور پلیس ساده که مخفیه...وهم پسرمغرورمادرم که دوست داشت یه پزشک تحویل جامعه بده...
بابزادرت دوست بودم..خیلی وقت بود..اولین باراونجا دیدمت..ولی تواونقدرسنگ بودی که حتی نگاهمم نکردی....
برادرتم نمیدونه من پلیسم..هیچ کس نباید بفهمه...حالا هم پدرم مرده میخوام راهشو ادامه بدم...میخوام کسی که هرسال هزارتاجون بیگناه رو سربه نیست میکنه..زندگی خیلیارو بهم مریزه رو آتیش بزنم...لیاقت طندگی رو نداره...ولی بهار..توظریفی...من نمیزارم که وارد ماجارهابشی..آخرش یه روز باید می فهمیدی ...میدونی...من..من...شاید اونقدرها مرد نشدم که..که .عرضه ی گفتن این حرفو نداشتم..
رفتم جلوتر...
روی پنجه هتم وایسادم..
من+مطمعن باش..توی این راه خیلی کمکت میکنم...خیلی...به کسی نمیگم..دستامو روی گونه هاش گذاشتم...
من+ببین مرد..من..کنارتم.تاآخرت همراهتم...شایدترسیدی که ازدست بدیم همو که نگفتی.ولی بدون.من حتی اگرتوروهم تنهابذارم واسه اینه که تورو خیلی میخوام...
توی بغلش داشتم خفه میشدم...
#رمان#رمانخونه
۳.۶k
۰۴ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.