قسمت 10 فصل هشتاد و هشتم
قسمت 10 فصل هشتاد و هشتم
روزام مضخرف و تکراری شده!صبح میرم دانشگاه با سپیده و آرسین میخندم!میام خونه با بابایی و رادمان میحرفم!میگیرم میکپم!دوباره روز از نو!
خبری از بچه ها ندارم!همه یا مشغول دانشگاهن یا کار!اصــ ــن خسته کننده شده روزام!
امیرم رفت خاستگاری مهناز و الان نامزدن تا اینکه بعد از عید عروسی کنن!فک کنم مهناز مونده بود رو دست بابا و مامانش که به این سرعت انداختنش به امیر!!
دلسا هم دیگه این روزا میره!به همه گفته میخوام برم درسمو اون جا ادامه بدم!!
فقط منو سپیده میدونیم واقعا چرا داره میره!
یکی از آهنگای بیست و پنج باند رو گذاشتم و درازیدم رو تختم!!
"گند نزن تو زبان فارسی!درازیدم چیه؟!بگو دراز کشیدم!"
خب حالا تو ام!
نخیـــ ـــر!اینجوری نمیشه!باس برم بیرون یه هوایی بخوره به مغزم!
یه مانتوی ضخیم پاییزه و یه جین مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای سوخته!چهار تا شیوید هم ریختم رو پیشونیم!!
از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت پارکینگ خونه!
جووووون!قربون اون رنگ قرمز و براقت!عشــ ـــق من!
دزدگیر لکسوزمو زدم و سوارش شدم!
دستی به فرمونش کشیدم و گفتم:گوگولی من!بریم یه ذره صفا!
راه افتادم تو خیابونا!هی خیابون متر می کردم!
از جلوی یه فست فودی رد شدم!یه هو زدم رو ترمز!!بندگان خدا کلی بهم فحش دادن!!اونم از نوع کاف دارش!!
سریع پارک کردم و رفتم تو فست فودی!سفارش یه پیتزا مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه دادم و رفتم نشستم!به شماره ی نوبتم نگاه کردم!چهار صد و شیش!
خب بریم تو کار توصیف!یه فست فودی کوچیک که میز و صندلیاش قهوه ای مشکیه!شیک و نقلی!خوشم اومد!حالا ببینیم غذاش در چه وضعیه!
سرمو از پشت به صندلی تکیه دادم!یه هو دو تا پاســ ـــتیل دیدم!
جوووووون!مامانتون قربونتون بره!آخ دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد!آخ دهنم آب افتاد دلم بـ…
"آتا جان یاد اشعار دوران کودکیت افتادی؟!"
لامصبا چه قیافه هایی داشتن!تا نگاه منو دیدن با غرور اومدن نشستن رو به روی من!!
زرشـــ ــــک!حالا ما گفتیم خوشگلین ولی نه اینکه بیاین بشینین ور دل ما!
با چشای گرد شده گفتم:برادرا تعارف نکنین یه وخ!راحت باشین!
یکیشون که هیکل درشت تری داشت گفت:ما راحتیم!
با بیخیالی شونمو بالا انداختم!!
با صدایی که میگف چهارصد و شش بلند شدم تا برم غذامو بگیرم!!
خعلی ریلکس نشستم و شروع کردم به خوردن!
همون هیکل درشته رف تا واسه خودشون سفارش بده!!
این یکی نره قوله که نشسته بود با پوزخند گفت:آروم تر بخور بابا!همش مال خودته!!
سرمو بالا آوردم و با ابروهای بالا رفته گفتم:والا تا شما مثه عقاب به غذای من نیگا میکنی بایدم تند تند بخورم!ماشاالله همچین یه نمه درشتم هستی میترسم با یه فوت شوتم کنی اون طرف و غذامو تصاحب کنی!
تو همین لحظه اون درشته هم اومد!
درشته:سامان تو هات داگ میخواستی دیگه؟؟
پس اسم یکیشون سامانه!
سامان در حالی که همچنان نگاش رو من بود گفت:آره!
یه تیکه ی گنده از پیتزام رو گذاشتم تو دهنم!!حالا مگه میشد این دهنه رو حرکت داد؟!
با بدبختی فکم رو یه سانت حرکت دادم!ابروهام رف تو هم!هیچ جوره نمیشه!!
درشته:مجبور بودی تیکه به اون گندگی رو بزاری تو حلقت؟!
نافرم حرصم گرفت!
تموم عضلات صورتمو به کار گرفتم تا بتونم اون تیکه ی نحس پیتزا رو قورت بدم!!
آخیـــ ــــش…!
رو به پسر درشته گفتم:آخه فازش به همین گنده بودنشه!!
دو تایی زدن زیر خنده!!
سامان:ناموسا تو دختری؟!
یه نگاه انداختم بهش که ینی کوری؟!فک کنم گرفت چون اخم کرد!!!خخخخ!
دستمو تو حلقه ی فلزی نوشابه انداختم و بازش کردم!!
فیییییسسسس!
این صدای گازش بود!!
همون جوری بدون استفاده از نی نوشابه رو سر کشیدم!
سامان با صدای آرومی رو به پسر درشته گفت:احسان فک کنم پسر بوده تغییر جنسیت داده!
با صدای شاکی و تقریبا خشمگینی گفتم:نخیر!من دخترم و از جنسیتمم راضیم!
احسان:خب بابا!حالا جوش نیار!
ناخوداگاه گفتم:من غلط بکنم جلوی هیبت شما دو تا جوش بیارم!
نمیدونم به خاطر لحنم بود یا حرفم که صدای خندشون رفت هوا!
ای بابا هر کیم که منو میبینه تا یه کلمه حرف میزنم خندش بلند میشه!آخه مگه من دلقک تشریف دارم!؟!
زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفتم:خبر مرگت آتاناز که سوژه ی خنده ی مردمی!
سامان با خنده گفت:آتاناز ینی چی؟!
ای خـــ ـــــدا!نمیشد به این دو تا قدرت شنوایی ما فوق صوت ندی!؟؟!
یه نگاه به مردم تو فست فودی انداختم،همه داشتن خیلی بد بهم نگاه میکردن!
اینقدر نگا کنین تا چشاتون دربیاد!انگار دارم کار مثبت هیجده میکنم!خو به من چه این دو تا مثه بز کوهی اومدن نشستن رو به روی من و هر هر میخندن!اصن چرا این فست فودی اینقدر کوچیکه؟مسئولین؟!!!
شماره ی اینا هم خونده شد و احسان رفت تا غذاشون رو بگیره!
"چه زودم پسر خاله میشه!احسان!؟"
بمیر بابا تو ام!
سامان با کنجکاوی گفت:نگفتی!
من:ها؟
روزام مضخرف و تکراری شده!صبح میرم دانشگاه با سپیده و آرسین میخندم!میام خونه با بابایی و رادمان میحرفم!میگیرم میکپم!دوباره روز از نو!
خبری از بچه ها ندارم!همه یا مشغول دانشگاهن یا کار!اصــ ــن خسته کننده شده روزام!
امیرم رفت خاستگاری مهناز و الان نامزدن تا اینکه بعد از عید عروسی کنن!فک کنم مهناز مونده بود رو دست بابا و مامانش که به این سرعت انداختنش به امیر!!
دلسا هم دیگه این روزا میره!به همه گفته میخوام برم درسمو اون جا ادامه بدم!!
فقط منو سپیده میدونیم واقعا چرا داره میره!
یکی از آهنگای بیست و پنج باند رو گذاشتم و درازیدم رو تختم!!
"گند نزن تو زبان فارسی!درازیدم چیه؟!بگو دراز کشیدم!"
خب حالا تو ام!
نخیـــ ـــر!اینجوری نمیشه!باس برم بیرون یه هوایی بخوره به مغزم!
یه مانتوی ضخیم پاییزه و یه جین مشکی پوشیدم با یه شال قهوه ای سوخته!چهار تا شیوید هم ریختم رو پیشونیم!!
از پله ها اومدم پایین و رفتم سمت پارکینگ خونه!
جووووون!قربون اون رنگ قرمز و براقت!عشــ ـــق من!
دزدگیر لکسوزمو زدم و سوارش شدم!
دستی به فرمونش کشیدم و گفتم:گوگولی من!بریم یه ذره صفا!
راه افتادم تو خیابونا!هی خیابون متر می کردم!
از جلوی یه فست فودی رد شدم!یه هو زدم رو ترمز!!بندگان خدا کلی بهم فحش دادن!!اونم از نوع کاف دارش!!
سریع پارک کردم و رفتم تو فست فودی!سفارش یه پیتزا مخصوص و سیب زمینی سرخ کرده و نوشابه دادم و رفتم نشستم!به شماره ی نوبتم نگاه کردم!چهار صد و شیش!
خب بریم تو کار توصیف!یه فست فودی کوچیک که میز و صندلیاش قهوه ای مشکیه!شیک و نقلی!خوشم اومد!حالا ببینیم غذاش در چه وضعیه!
سرمو از پشت به صندلی تکیه دادم!یه هو دو تا پاســ ـــتیل دیدم!
جوووووون!مامانتون قربونتون بره!آخ دهنم آب افتاد دلم به تاب تاب افتاد!آخ دهنم آب افتاد دلم بـ…
"آتا جان یاد اشعار دوران کودکیت افتادی؟!"
لامصبا چه قیافه هایی داشتن!تا نگاه منو دیدن با غرور اومدن نشستن رو به روی من!!
زرشـــ ــــک!حالا ما گفتیم خوشگلین ولی نه اینکه بیاین بشینین ور دل ما!
با چشای گرد شده گفتم:برادرا تعارف نکنین یه وخ!راحت باشین!
یکیشون که هیکل درشت تری داشت گفت:ما راحتیم!
با بیخیالی شونمو بالا انداختم!!
با صدایی که میگف چهارصد و شش بلند شدم تا برم غذامو بگیرم!!
خعلی ریلکس نشستم و شروع کردم به خوردن!
همون هیکل درشته رف تا واسه خودشون سفارش بده!!
این یکی نره قوله که نشسته بود با پوزخند گفت:آروم تر بخور بابا!همش مال خودته!!
سرمو بالا آوردم و با ابروهای بالا رفته گفتم:والا تا شما مثه عقاب به غذای من نیگا میکنی بایدم تند تند بخورم!ماشاالله همچین یه نمه درشتم هستی میترسم با یه فوت شوتم کنی اون طرف و غذامو تصاحب کنی!
تو همین لحظه اون درشته هم اومد!
درشته:سامان تو هات داگ میخواستی دیگه؟؟
پس اسم یکیشون سامانه!
سامان در حالی که همچنان نگاش رو من بود گفت:آره!
یه تیکه ی گنده از پیتزام رو گذاشتم تو دهنم!!حالا مگه میشد این دهنه رو حرکت داد؟!
با بدبختی فکم رو یه سانت حرکت دادم!ابروهام رف تو هم!هیچ جوره نمیشه!!
درشته:مجبور بودی تیکه به اون گندگی رو بزاری تو حلقت؟!
نافرم حرصم گرفت!
تموم عضلات صورتمو به کار گرفتم تا بتونم اون تیکه ی نحس پیتزا رو قورت بدم!!
آخیـــ ــــش…!
رو به پسر درشته گفتم:آخه فازش به همین گنده بودنشه!!
دو تایی زدن زیر خنده!!
سامان:ناموسا تو دختری؟!
یه نگاه انداختم بهش که ینی کوری؟!فک کنم گرفت چون اخم کرد!!!خخخخ!
دستمو تو حلقه ی فلزی نوشابه انداختم و بازش کردم!!
فیییییسسسس!
این صدای گازش بود!!
همون جوری بدون استفاده از نی نوشابه رو سر کشیدم!
سامان با صدای آرومی رو به پسر درشته گفت:احسان فک کنم پسر بوده تغییر جنسیت داده!
با صدای شاکی و تقریبا خشمگینی گفتم:نخیر!من دخترم و از جنسیتمم راضیم!
احسان:خب بابا!حالا جوش نیار!
ناخوداگاه گفتم:من غلط بکنم جلوی هیبت شما دو تا جوش بیارم!
نمیدونم به خاطر لحنم بود یا حرفم که صدای خندشون رفت هوا!
ای بابا هر کیم که منو میبینه تا یه کلمه حرف میزنم خندش بلند میشه!آخه مگه من دلقک تشریف دارم!؟!
زیر لب جوری که فقط خودم بشنوم گفتم:خبر مرگت آتاناز که سوژه ی خنده ی مردمی!
سامان با خنده گفت:آتاناز ینی چی؟!
ای خـــ ـــــدا!نمیشد به این دو تا قدرت شنوایی ما فوق صوت ندی!؟؟!
یه نگاه به مردم تو فست فودی انداختم،همه داشتن خیلی بد بهم نگاه میکردن!
اینقدر نگا کنین تا چشاتون دربیاد!انگار دارم کار مثبت هیجده میکنم!خو به من چه این دو تا مثه بز کوهی اومدن نشستن رو به روی من و هر هر میخندن!اصن چرا این فست فودی اینقدر کوچیکه؟مسئولین؟!!!
شماره ی اینا هم خونده شد و احسان رفت تا غذاشون رو بگیره!
"چه زودم پسر خاله میشه!احسان!؟"
بمیر بابا تو ام!
سامان با کنجکاوی گفت:نگفتی!
من:ها؟
۴۱۸.۴k
۲۲ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.