سلاااااام بچه ها ببخشید چن روزی جایی بودم که نت نبودم یکم
سلاااااام بچه ها ببخشید چن روزی جایی بودم که نت نبودم یکم دیره ولی عیدتون مبارک
رمان پازل عشق
به قلم افسون
قسمت دوازدهم
*****************************%*******
از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت 4:30 رو نشون میداد چون رو کاناپه خوابیده بودم کل بدنم خشک شده بود از جام بلند شدم چراغای سوییت رو روشن کردم بچه ها شروع کردن غر غر کردن
مهشید -اییییییی ببندید اون زهرمارها رو
کمند -سنگ قبرتو با گلاب بشورم افسون مردم آزار کوری کپیدیم ها
عطیه -اه اه اه اه یکی اون چراغا رو خاموش کنه جای حساس خوابم بودااااا
انیتا -وااااااااااااااااااااااااااااااااااای خداااا شروع شد باز این افسون رگ کرم ریزیش زد بالا
خندیدم و گفتم :
-اوی اوی خانوما بلند شید جمع کنید خودتونو 4 ساعته با این مامتوهایی که 200-300 تومن پولشو دادید پهن زمین شدید کپیدید
با این حرفم همشون عین فشنگ پریدن و خواستن چمدونشونو پیدا کنن لباسشونو عوض کنن عطیه و انیتا چمدونشونو همون وسط باز کردن و زیر و روش میکردن واسه پیدا کردن لباس اما مهشید و کمند هنوز خواب الودِ خواب الود بودن چمدونشو ورداشتن داشتن می کشیدن که خوردن بهم بلند بلند خندیدم
مهشید و کمند -زهرررررماااااااار
همه رفتن و دونه دونه لباساشونو عوض کردن خندیدم و سری از روی تاسف تکون دادم چمدونمو کشون کشون داشتم میکشیدم به سمت یکی از اتاقای سوییت میکشوندم که یکی زد پس کلم چمدون از دستم ول شد و افتاد رو پام تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییی الهی بترکی الهی کچل شی الهی مورچه گازت بگیره الهی زنبور نیشت بزنه الهی از چاقی زیاد بمیری الهی خر لگدت بزنه الهی بمونی بترشی شوورت بدن به یه پیرمرد هاف هافو دماغ گنده چاق کچل گنداخلاق الهی دندونات بریزه تو شکمت الهی...
تا اومدم ادامشو بگم یکی با لگد زد تو پهلووم برگشتم نگاه کردم دیدم مهشید کف اتاق پهن شده و داره میخنده بریده بریده بخاطر خندیدنش گفت :
مهشید -وای... وای... خدا... چقدر... با... چقدر باحال... نفرین میکنی
اخم کردم و گفتم :
-خر قطبی آفریقا چرا جفتک میندازی
مهشید -اوی اوی خانوم حواستو جمع کنا میزنم با مبل بغلت یکی شی
بعد خندید بلند شد و رفت تو اتاق تا خواست در رو ببنده که پامو گذاشتم لای در و با یه حرکت سریع در رو باز کردم پریدم تو اتاقمهشید هم میخندید و جیغ میزد و رفت بغل تخت
در حالی که آستینامو میزدم بالا با نگاه. و لحن پر شیطنتی ابرومو انداختم بالا و گفتم :
-که منو میزنی با مبل بغلم یکی شم؟ آره؟
مهشید -الهی قربون سر کچلت ععع نه یعنی الهی قربون اون شوور چاقالوت نه نه چیییزه الهی قربونت بشم من که با تو نبودم
خندیدم. و دوییدم سمتش همراه خنده جیغی زد و پرید رو تخت دو نفره اتاق
مهشید -افسووووون سکته میکنم میمیرم میوفتم رو دستت هااااا
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم :
-فووووووق فووووقش میمیری دیه اتو میدم میدونی که از قدیم الایام گفتن یه خر کمتر اکسیژن بیشتر عزیزممممم
با یه حرکت قیچی بغل عسلی رو ورداشتم سریع پریدم رو تخت و یه تیکه از موهای کوتاه قشنگشو گرفتمم تو دستم و خندیدم و گفتم :
-یا کاری که گفتم میکنی یا یه چهارراه خوشگل و مامانی وسط موهات افتتاح میکنم مهشید -باشه باشه هر چی بگی قبوله
لبخند شیطنت امیزی زدم و یه ابرومو به معنی خوبه بالا انداختم
**************************
پنج دقه بعد
من -اه مهشییید خیلی اروم میری
مهشید-خفه بمیر بذار بیای پایین من میدونم و تو
خندیدم و گفتم :
-فعلا دور دور منه که بتازونمممم مش مشی جونم
مهشید -مش مشی و مرررگ
بچه ها هم به کارامون میخندیدن
دور اخر که مهشید رفت از روش بلند شدم
مهشید دستاشو عین چنگال های یه گرگ برد بالا.و گفت میییییییکشمتتتتت
خندیدم لباس تنم یه سارافن طوسی مشکی با سارپوت ضخیم مشکی
شالمو از رو دسته کاناپه چنگ زدم همونطور که میخندیدم دوییدم بیرون داشتم از پله ها میدویدم پایین که تو پله اخر پام به پشت پام گیر کرد و پرت شدم چشمامو بستم و رو هم فشار دادم گفتم حتما مردم
من -خدایا هنوز جوون بودم زود مردم هیییی بزار واسه شادی روح خودم یه فاتحه بخونم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله...
تا اومدم ادامشو بگم صدای خنده مردونه ای اومد
من -خدایا همیشه میدونستم من بنده خوبیم یعنی الان تو بهشتم و اینم صدای حوری بهشتی بود؟ دمت گرررم بابا راضی به زحمت نبودیم
یه نفر گفت :
-نه تو مردی نه من حوری بهشتی ام
من -خدایی؟
صدا -بعله چشماتو باز کن
چشمامو باز نکردم
صدا بازم گفت:
-بازشون کن دیگه
یکی از چشمامو با حالت بامزه ای باز کردم که عععععععع اینه که پس نمردم خدا رو شکر
چشمامو کاملا باز کردم صورت ارمیا دقیقا مماس با صورتم بود هرم نفسای گرمش میخورد به صورتم صورتش هنوز ل
رمان پازل عشق
به قلم افسون
قسمت دوازدهم
*****************************%*******
از خواب بیدار شدم نگاهی به ساعت گوشیم انداختم ساعت 4:30 رو نشون میداد چون رو کاناپه خوابیده بودم کل بدنم خشک شده بود از جام بلند شدم چراغای سوییت رو روشن کردم بچه ها شروع کردن غر غر کردن
مهشید -اییییییی ببندید اون زهرمارها رو
کمند -سنگ قبرتو با گلاب بشورم افسون مردم آزار کوری کپیدیم ها
عطیه -اه اه اه اه یکی اون چراغا رو خاموش کنه جای حساس خوابم بودااااا
انیتا -وااااااااااااااااااااااااااااااااااای خداااا شروع شد باز این افسون رگ کرم ریزیش زد بالا
خندیدم و گفتم :
-اوی اوی خانوما بلند شید جمع کنید خودتونو 4 ساعته با این مامتوهایی که 200-300 تومن پولشو دادید پهن زمین شدید کپیدید
با این حرفم همشون عین فشنگ پریدن و خواستن چمدونشونو پیدا کنن لباسشونو عوض کنن عطیه و انیتا چمدونشونو همون وسط باز کردن و زیر و روش میکردن واسه پیدا کردن لباس اما مهشید و کمند هنوز خواب الودِ خواب الود بودن چمدونشو ورداشتن داشتن می کشیدن که خوردن بهم بلند بلند خندیدم
مهشید و کمند -زهرررررماااااااار
همه رفتن و دونه دونه لباساشونو عوض کردن خندیدم و سری از روی تاسف تکون دادم چمدونمو کشون کشون داشتم میکشیدم به سمت یکی از اتاقای سوییت میکشوندم که یکی زد پس کلم چمدون از دستم ول شد و افتاد رو پام تعادلمو از دست دادم و افتادم زمین
-آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآییییییییییییییی الهی بترکی الهی کچل شی الهی مورچه گازت بگیره الهی زنبور نیشت بزنه الهی از چاقی زیاد بمیری الهی خر لگدت بزنه الهی بمونی بترشی شوورت بدن به یه پیرمرد هاف هافو دماغ گنده چاق کچل گنداخلاق الهی دندونات بریزه تو شکمت الهی...
تا اومدم ادامشو بگم یکی با لگد زد تو پهلووم برگشتم نگاه کردم دیدم مهشید کف اتاق پهن شده و داره میخنده بریده بریده بخاطر خندیدنش گفت :
مهشید -وای... وای... خدا... چقدر... با... چقدر باحال... نفرین میکنی
اخم کردم و گفتم :
-خر قطبی آفریقا چرا جفتک میندازی
مهشید -اوی اوی خانوم حواستو جمع کنا میزنم با مبل بغلت یکی شی
بعد خندید بلند شد و رفت تو اتاق تا خواست در رو ببنده که پامو گذاشتم لای در و با یه حرکت سریع در رو باز کردم پریدم تو اتاقمهشید هم میخندید و جیغ میزد و رفت بغل تخت
در حالی که آستینامو میزدم بالا با نگاه. و لحن پر شیطنتی ابرومو انداختم بالا و گفتم :
-که منو میزنی با مبل بغلم یکی شم؟ آره؟
مهشید -الهی قربون سر کچلت ععع نه یعنی الهی قربون اون شوور چاقالوت نه نه چیییزه الهی قربونت بشم من که با تو نبودم
خندیدم. و دوییدم سمتش همراه خنده جیغی زد و پرید رو تخت دو نفره اتاق
مهشید -افسووووون سکته میکنم میمیرم میوفتم رو دستت هااااا
لبخند شیطنت امیزی زدم و گفتم :
-فووووووق فووووقش میمیری دیه اتو میدم میدونی که از قدیم الایام گفتن یه خر کمتر اکسیژن بیشتر عزیزممممم
با یه حرکت قیچی بغل عسلی رو ورداشتم سریع پریدم رو تخت و یه تیکه از موهای کوتاه قشنگشو گرفتمم تو دستم و خندیدم و گفتم :
-یا کاری که گفتم میکنی یا یه چهارراه خوشگل و مامانی وسط موهات افتتاح میکنم مهشید -باشه باشه هر چی بگی قبوله
لبخند شیطنت امیزی زدم و یه ابرومو به معنی خوبه بالا انداختم
**************************
پنج دقه بعد
من -اه مهشییید خیلی اروم میری
مهشید-خفه بمیر بذار بیای پایین من میدونم و تو
خندیدم و گفتم :
-فعلا دور دور منه که بتازونمممم مش مشی جونم
مهشید -مش مشی و مرررگ
بچه ها هم به کارامون میخندیدن
دور اخر که مهشید رفت از روش بلند شدم
مهشید دستاشو عین چنگال های یه گرگ برد بالا.و گفت میییییییکشمتتتتت
خندیدم لباس تنم یه سارافن طوسی مشکی با سارپوت ضخیم مشکی
شالمو از رو دسته کاناپه چنگ زدم همونطور که میخندیدم دوییدم بیرون داشتم از پله ها میدویدم پایین که تو پله اخر پام به پشت پام گیر کرد و پرت شدم چشمامو بستم و رو هم فشار دادم گفتم حتما مردم
من -خدایا هنوز جوون بودم زود مردم هیییی بزار واسه شادی روح خودم یه فاتحه بخونم بسم الله الرحمن الرحیم الحمدالله...
تا اومدم ادامشو بگم صدای خنده مردونه ای اومد
من -خدایا همیشه میدونستم من بنده خوبیم یعنی الان تو بهشتم و اینم صدای حوری بهشتی بود؟ دمت گرررم بابا راضی به زحمت نبودیم
یه نفر گفت :
-نه تو مردی نه من حوری بهشتی ام
من -خدایی؟
صدا -بعله چشماتو باز کن
چشمامو باز نکردم
صدا بازم گفت:
-بازشون کن دیگه
یکی از چشمامو با حالت بامزه ای باز کردم که عععععععع اینه که پس نمردم خدا رو شکر
چشمامو کاملا باز کردم صورت ارمیا دقیقا مماس با صورتم بود هرم نفسای گرمش میخورد به صورتم صورتش هنوز ل
۶۶.۲k
۲۳ شهریور ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۶۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.