خدای خوب و مهربانم........
خدای خوب و مهربانم........
در نا هموراری های مسیر زیستن......
همان جاهایی که مسافر داستان رمقی برای حرکت نداشت.......
تنها تو بودی که امید رفتن را در دلش الهام کردی......
و حدیث جاری شدن را در دلش افکندی.....
آری.......
تو به او اموختی که در اوج عطش......
دلش خوش نشود به رخسار سراب.....!
خدای زیبا و دوست داشتنی من......
من نمی ترسم از آتشی که وجودم را تجزیه می کند و خاکستر آن را باقی می گذارد.........
از در آمیختن با بیم دهنده هایی که چهره شان شبیه آدم بد های داستان های مادر بزرگ است خیالی ندارم.......!
من حتی از عدم جاودانگی روحانی خویشتن هم هراسی ندارم........
فقط........!
فقط می ترسم از شرمندگی در پیشگاه دیدگان تو........!
دیدگانی که از تجسم آن ما را منع کرده ای..........!
همان هایی که ظلمت کفر را "گاه" به دلم می افکند....
آری.......!
من می ترسم مثل پسر بچه هایی که حرف پدرشان را آویزه ی گوش خود نکر ده اند........
سرم را در مقابلت پایین بیاورم و و تنها شکایتم سکوتی باشد از سر فریاد.......!
خدای خوبم.......!
دوست دارم آنقدر برایت بگویم که ........
نه خسته نمی شوم.......
بگویم از آدم هایی که قدرتشان را بر چهره ی رنجور جامعه می نمایاندند........
و مغرور می شوند به این که چه راحت می توانند روزی خود را بر مردم ببند...........
و زیر پرده ی معنویت خون به شیشه کنند..........
آنها نمی دانند نظاره گرشان در عرش گیتی ، رزاقی یکتاست و نوازنده ی موسیقی حیات کس دیگریست......!
خدای نیمه شب های بی صدای من........!
تو همان پدری هستی که مسیر هدایت فرزندان را در وصیت نامه ی خود بازگو نمودی.......
و آن را به دل آخرین فرزند سر به راه القا نمودی........
تا قاصدی باشد برای تکامل یافتن دیگر بچه ها........
اما.....!
من می ترسم همان اولاد نا اهلی باشم که منکر هدایت پدر می شود........
فرزندی که آیین کنعان شدن را آموخت "فقط"
همانی که تنها امیدش به کرامت پدر خویش است.......!
یا علی کل شی قدیر.......!
تو می دانی هر آنچه که در چشمه سار وجودم جاری می شود.......
و از سخصیتی که گاه در وجود من متولد می شود آگاهی.......
نوزادی که همیشه شیطان می خوانمش.....!
همان رفیق روزهای سیاه و گاه سفید من که اندام خود را بر بوم نوشته های من طراحی می کند......
و سارق آرامش افکار وا ژه ها می شود.....!
خدای من سایه اش را از سرم کوتاه کن......
تا پرتوی خورشید تو نوازشگر دست نوشته هایم شود.....
نه آتش شومینه ی خانه مان......!
و تو می شناسی.......
گلبرگی را که حرارت نفس هایش گرما بخش سردی خیال من است...........
همان که طرح اندامش تحرک و جنب و جوش را به خیال خسته ام عرضه می کند.......
و ندای آغاز را با تارهای صدایش می نوازد......!
خدایا........!
چنان طراوتی به آن ببخش.......
که آسمان با دیدنش هوس نکند که ابری شود "دیگر"
خدای نعره های زیر خاک.......!
می دانم که ذره ذره های خاک رویای عشقبازی با سلول های پیکرم را در سرشان گنجانده اند......
و هر انچه که به آن می نازم خوراک خوش طعمی می شود برای سوسک ها و کرم ها و ...........
و این غرور سرکش به خضوعی سر به زیر مبدل می شود.......
آن گاه ، روحم با آن رخسار مه آلود و نه چندان اثیر و دلبرش می نشیند بالای سرم.........
و اشک می ریزد به حال صاحب خانه اش......!
اما من همه ی آن ها را از یاد می برم "گاهی "
و آدمیت را می فروشم به قیمتِ بی بهایی.......
و خانه ی دل را با متاع غفلت آراسته می کنم ........!
من بارها خوانده ام......
که : وَاٍنّه هو اَضحک و اَبکی.......
اما فقط آراستگی را می بینم.......
نه آراسته گر را.......
و دلم را خوش می کنم.....
به ابروهای کمانی......
لب هایی قلوه ای.....
وهم دستانی کشیده و ظریف.......!
بارخدایا.....!
مرا آن گونه ساز که لایق پرستش تو شوم........
و
تکمیلمان کن......!
تا این گونه تتمه ی افکارمان خالی شود......!
در نا هموراری های مسیر زیستن......
همان جاهایی که مسافر داستان رمقی برای حرکت نداشت.......
تنها تو بودی که امید رفتن را در دلش الهام کردی......
و حدیث جاری شدن را در دلش افکندی.....
آری.......
تو به او اموختی که در اوج عطش......
دلش خوش نشود به رخسار سراب.....!
خدای زیبا و دوست داشتنی من......
من نمی ترسم از آتشی که وجودم را تجزیه می کند و خاکستر آن را باقی می گذارد.........
از در آمیختن با بیم دهنده هایی که چهره شان شبیه آدم بد های داستان های مادر بزرگ است خیالی ندارم.......!
من حتی از عدم جاودانگی روحانی خویشتن هم هراسی ندارم........
فقط........!
فقط می ترسم از شرمندگی در پیشگاه دیدگان تو........!
دیدگانی که از تجسم آن ما را منع کرده ای..........!
همان هایی که ظلمت کفر را "گاه" به دلم می افکند....
آری.......!
من می ترسم مثل پسر بچه هایی که حرف پدرشان را آویزه ی گوش خود نکر ده اند........
سرم را در مقابلت پایین بیاورم و و تنها شکایتم سکوتی باشد از سر فریاد.......!
خدای خوبم.......!
دوست دارم آنقدر برایت بگویم که ........
نه خسته نمی شوم.......
بگویم از آدم هایی که قدرتشان را بر چهره ی رنجور جامعه می نمایاندند........
و مغرور می شوند به این که چه راحت می توانند روزی خود را بر مردم ببند...........
و زیر پرده ی معنویت خون به شیشه کنند..........
آنها نمی دانند نظاره گرشان در عرش گیتی ، رزاقی یکتاست و نوازنده ی موسیقی حیات کس دیگریست......!
خدای نیمه شب های بی صدای من........!
تو همان پدری هستی که مسیر هدایت فرزندان را در وصیت نامه ی خود بازگو نمودی.......
و آن را به دل آخرین فرزند سر به راه القا نمودی........
تا قاصدی باشد برای تکامل یافتن دیگر بچه ها........
اما.....!
من می ترسم همان اولاد نا اهلی باشم که منکر هدایت پدر می شود........
فرزندی که آیین کنعان شدن را آموخت "فقط"
همانی که تنها امیدش به کرامت پدر خویش است.......!
یا علی کل شی قدیر.......!
تو می دانی هر آنچه که در چشمه سار وجودم جاری می شود.......
و از سخصیتی که گاه در وجود من متولد می شود آگاهی.......
نوزادی که همیشه شیطان می خوانمش.....!
همان رفیق روزهای سیاه و گاه سفید من که اندام خود را بر بوم نوشته های من طراحی می کند......
و سارق آرامش افکار وا ژه ها می شود.....!
خدای من سایه اش را از سرم کوتاه کن......
تا پرتوی خورشید تو نوازشگر دست نوشته هایم شود.....
نه آتش شومینه ی خانه مان......!
و تو می شناسی.......
گلبرگی را که حرارت نفس هایش گرما بخش سردی خیال من است...........
همان که طرح اندامش تحرک و جنب و جوش را به خیال خسته ام عرضه می کند.......
و ندای آغاز را با تارهای صدایش می نوازد......!
خدایا........!
چنان طراوتی به آن ببخش.......
که آسمان با دیدنش هوس نکند که ابری شود "دیگر"
خدای نعره های زیر خاک.......!
می دانم که ذره ذره های خاک رویای عشقبازی با سلول های پیکرم را در سرشان گنجانده اند......
و هر انچه که به آن می نازم خوراک خوش طعمی می شود برای سوسک ها و کرم ها و ...........
و این غرور سرکش به خضوعی سر به زیر مبدل می شود.......
آن گاه ، روحم با آن رخسار مه آلود و نه چندان اثیر و دلبرش می نشیند بالای سرم.........
و اشک می ریزد به حال صاحب خانه اش......!
اما من همه ی آن ها را از یاد می برم "گاهی "
و آدمیت را می فروشم به قیمتِ بی بهایی.......
و خانه ی دل را با متاع غفلت آراسته می کنم ........!
من بارها خوانده ام......
که : وَاٍنّه هو اَضحک و اَبکی.......
اما فقط آراستگی را می بینم.......
نه آراسته گر را.......
و دلم را خوش می کنم.....
به ابروهای کمانی......
لب هایی قلوه ای.....
وهم دستانی کشیده و ظریف.......!
بارخدایا.....!
مرا آن گونه ساز که لایق پرستش تو شوم........
و
تکمیلمان کن......!
تا این گونه تتمه ی افکارمان خالی شود......!
۹.۴k
۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.