Part3
Part3
_بفرمایید
درکلاسو بازکردیم و رفتیم داخل که حسینی گفت چرا اینقدر دیر تشریف اوردید؟هشت دقیقه تاخیر !
اومدم جوابشو بدمـ که یکی از پسرا(رایان خره)گفت:بالاخره خانوما تشریف اوردن
تکبییییررررر
یعنی دوووست دارمم خفش کنم پسره ی احمقو ولی اهمیتی ندادم و گفتم: استاد واقعا شرمنده یکی از فامیلای ما فوت کرده بود دیر شد
رایان:اینو که دفعه پیشم گفتی،میترسم استاد راتون نده نسلتون منقرض شه.
_شما نگران نسل ما نباش!اگه زیاد حرف بزنی نسل خودتو از زمین محو میکنمـ
حسینی:کافیه!شمام بیاین داخل اما دفعه بعدی اگه دیر بیاین میفرستمتون پیش آقای عباسی
جاااااااااان؟ این الان چی گفت؟ عباسیی😱 😱 😰 😰
یه نگاهی به اوا و نهال که حالا داشتن با نگاهاشون قورتم میدادن کردم و جلو تر از اونا حرکت کردم و به سمت اخرین نیمکتای کلاس رفتم. همینجور داشتم میرفتم که رایان خره پاشو اورد جلوی پام که نزدیک بود بیفتم زمین که آوا از پشت منو گرفت.
بچه های کلاسم همه زدن زیر خنده
یه نگاهی به رایان انداختم اونم با پوزخند حرص دراری گفت: خانم کامیاب لطفا حواستونو جمع کنید.
دوباره همه زدن زیر خنده منم صدامو صاف کردم و گفتم: شمام جسارتا لنگاتونو جمع کنید
این بار خنده ی بچه ها به قهقهه تبدیل شده بود
منم به رایان که از عصبانیت سرخ شده بود پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و رفتم نشستم سر جام...
@roman_khooob
_بفرمایید
درکلاسو بازکردیم و رفتیم داخل که حسینی گفت چرا اینقدر دیر تشریف اوردید؟هشت دقیقه تاخیر !
اومدم جوابشو بدمـ که یکی از پسرا(رایان خره)گفت:بالاخره خانوما تشریف اوردن
تکبییییررررر
یعنی دوووست دارمم خفش کنم پسره ی احمقو ولی اهمیتی ندادم و گفتم: استاد واقعا شرمنده یکی از فامیلای ما فوت کرده بود دیر شد
رایان:اینو که دفعه پیشم گفتی،میترسم استاد راتون نده نسلتون منقرض شه.
_شما نگران نسل ما نباش!اگه زیاد حرف بزنی نسل خودتو از زمین محو میکنمـ
حسینی:کافیه!شمام بیاین داخل اما دفعه بعدی اگه دیر بیاین میفرستمتون پیش آقای عباسی
جاااااااااان؟ این الان چی گفت؟ عباسیی😱 😱 😰 😰
یه نگاهی به اوا و نهال که حالا داشتن با نگاهاشون قورتم میدادن کردم و جلو تر از اونا حرکت کردم و به سمت اخرین نیمکتای کلاس رفتم. همینجور داشتم میرفتم که رایان خره پاشو اورد جلوی پام که نزدیک بود بیفتم زمین که آوا از پشت منو گرفت.
بچه های کلاسم همه زدن زیر خنده
یه نگاهی به رایان انداختم اونم با پوزخند حرص دراری گفت: خانم کامیاب لطفا حواستونو جمع کنید.
دوباره همه زدن زیر خنده منم صدامو صاف کردم و گفتم: شمام جسارتا لنگاتونو جمع کنید
این بار خنده ی بچه ها به قهقهه تبدیل شده بود
منم به رایان که از عصبانیت سرخ شده بود پوزخندی زدم و از کنارش رد شدم و رفتم نشستم سر جام...
@roman_khooob
۱.۴k
۲۷ مهر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.