پارت 2 عشق بی پروا: چشمام و روی صورتش دوخته بودم و نگاش م
پارت 2 عشق بی پروا: چشمام و روی صورتش دوخته بودم و نگاش میکردم دستامو نزدیک صورتش اوردم و روی لپاش گذاشتم صورتشو نوازش میکردممم چشماشو باز کرد و با چشمای درشتش با تعجب نگام میکرد جونگ کوک با لحن عجیبی پرسییید :گائول خل شدی؟؟؟؟چیکار میکنییی؟؟؟؟لبخندی زدم و اروم گفتم چیه مگه؟؟؟دیگه طاقت نیورد و سرمو تو بغلش گرفت ...گرمای نفساش به گردنم میخورد حس آرامش داشتم اصلا نمیفهمیدم ولی داشتم اشک میریختم.....جونگ کوک سرمو از بغلش اورد بیرون .سرمو تو دستاش گرفت و نگام کرد گفت عشقم چرا دوباره گریهه میکنی؟؟؟از خوشحالی زبونم بند اومده بود اولین باری بود که بهم میگفت عشقم هیچی نگفتم جونگ کوک دوباره گفت:گائول؟؟؟با نگاهم جوابشو دادم گفت میدونی خیلی دوست دارم؟؟؟میدونی دیوونتم؟؟؟میدونی اولین کسی هستی که بهت احساسی دارممم؟؟؟بی پرده عاشقتم...... فرصت صحبت کردن بهم نداااد... صورتشو نزدیکم اورد .. پیشونیمو بوسید دیگه چشمامو بستم نیشخندی بم زد صداشو شنیدم چشامو باز کردم پوکر نگاش کردم مهلت نداد چشامو ببندم اومد جلو و لباشو رو لبااام چفت کرد بلد نبودم ببوسم بار اولم بود اما یه کارایی کردم انگار حول کرده بود یه چهره دیگه از جونگ کوک رو میدیدممم انگار لباش قفل شده بود دستامو دور گردنش حلقه کردم و چشمامو سفت بستم جونگ کوک خندید لبام به دندوناش خوورد اوووف سرشو عقب برد...دستمو گرفت و بلندم کرد نمیدونستم میخواد چیکار کنه چسبوندم به دیوار یه بوسی سطحی رو لبام رفت نگاش کردم گفتم چه فرقی میکنه اینجا باشیم یا اونجا!!؟؟گفت اینجا بیش تر حال میده !!خندیدم وباز هم لباشو رو لبام قفل کرد و میبوسید خیلی ماهر بووود نمیخواستم ازش جدا شم صدای پایی رو شندیم در حال بوسه به طور نا معلوم گفتم فک کنم یکی داره میاد اما کوک متوجه نشد یهو صدای باز شدن در اومد لبامو از لباااش جدا کردم با صحنه خجالت اوری مواجه شودم وااای نام جون و مهرآسا از خجالت لپام گل انداخت جونگ کوکم با انگشتش سرشو میخاروند سکوتو شکستم و مثه دیوونه هاا بلند و با خنده سلام کردم...سلااااااام هه خوبین؟؟؟مهراسا جوری نگام کرد که از نگاش خندم گرفت گفت:سلااام چه خبرا دور از چشم ما لاو میترکوندین نه؟؟؟جواب دادم خوب .....که چیی؟؟اصلا شما اینجا چیکار داشتین؟؟؟؟مهراسا و نام جون:خوب .... اممم ...... ماااا...راستش اههه کار داشتیم دیگههههه..... خوب بوود میترسیدم کس دیگه ای بیااد توو اوووف به خیر گذشت با هم دیگه رفتیم بیرون . نام جون و مهراسا کلا خیلی به گردنمون حق داشتن نام جون مثه برادر بزرگ ترم بود و مهراسا هم خواهرم ..... اون روز با هم دیگه رفتیم رستوران اووووف اصلا دلم نمیخواست چیزی بخورم غذا رو که اوردن فقط به کوک نگا کردم کوک پرسید گائول چرا نمیخوری؟؟؟؟نگاش کردم و خنده ریزی رفتم چشمام به کوکی میخندید نگام که کرد اونم خندش گرفت دوباره سوالشو پرسید گائول پرسیدم چرا غذاتو نمیخوووری؟؟؟؟بیش تر خندیدممم کوکی با تعجب بم خندید آخرش مهراسا هم پرسید دختر چرا نمیخوری؟؟؟؟با خجالت و آروم گفتم:نمیخوام طعم لباش از بین برههه ... همه چشماشون گرد شده بود بعد یه مدت کوتاه همه زدن زیر خنده به شون گفتم چیه مگه ؟؟؟مهراساا با خنده کیشمیشی گفت:تو اگه جای من بودی که کلا هیچی نمیخوردی از گشنگی میمردی !!!!!!
۲۳.۸k
۱۳ آبان ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.