از دستت ساعت را باز می کنی,
از دستت ساعت را باز می کنی,
و دستانم زمان را از دست می دهند....
ولیعصر را دور می زنی,
خیابان، پیشِ رویم بلند می شود....
راه را از سرِ راه ام بر می دارد,
شعرها سیاه می شوند....
کاغذها درخت,
و جرقه های کوچک، به کشتی هاشان بر می گردند...
دریا، اشک، برمی گردد به چشمانم....
حرف ها نگفته,
شعرها مرده....
کسی از سیاهی دست دراز می کند,
تا گره ی طناب کشتی ها را به اسکله ی سینه ام ببندد....
و دستانم زمان را از دست می دهند....
ولیعصر را دور می زنی,
خیابان، پیشِ رویم بلند می شود....
راه را از سرِ راه ام بر می دارد,
شعرها سیاه می شوند....
کاغذها درخت,
و جرقه های کوچک، به کشتی هاشان بر می گردند...
دریا، اشک، برمی گردد به چشمانم....
حرف ها نگفته,
شعرها مرده....
کسی از سیاهی دست دراز می کند,
تا گره ی طناب کشتی ها را به اسکله ی سینه ام ببندد....
۲۵۵
۰۲ خرداد ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.