وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که مواف
وای خداا این خاله چی اشت پشتِ سرِ هم میبافت! دایی که موافقت نکرده
بود شایدم مراعاتِ قلبِ خاله رو میکرد..! سکوت دایی و مبنی بر موافقتش تصور
کرده بود..شایدم راس راستی دایی راضی بود!!
********
سه روز از موند ما تو شمال میگذشت با حضورِ یلدا کنارِ بردیا اصلاً به من
خوش نمیگذشت...!
من کمتر جلوی چشمِ بقیه آفتابی میشدم بردیام زیاد با من حرف نمیزد..
روزآخری بود که ما تو شمال بودیم به پیشنهادِ یلدا راهیه آستارا شدیم برای خرید!
اَه بدم میومد از این پیشنهادای یلدا!!
بهار و یلدا با شور و شوقِ بچگانه ای به وسایل نگاه میکردن و هر چی که
چشمشونو میگرفت میخریدن!
من آخر همه راه میرفتم ذهنم مشغول بود! میدونستم هستی بره بهم خوش
نمیگذره!
بنفشه گفت: نیلوفر تو نمیخوای چیزی بخری؟
آهسته گفتم: نه..مرسی!
با بی حوصلگی روی نیمکتی نشستم آفتاب داغ و سوزانی بود بدرای نزدیکم شد
_ توام حوصله ی خرید و نداری نه؟
جوابشو ندادم با اخم گفت: چه هیزمِ تری بهت فروختم؟هان؟
_ خواهشاً به پَر و پای من نپیچ..اعصابشو ندارم! برو پیشِ نامزدِ عزیزت..
بردیا عصبی شد و گفت: هر چی باشه یلدا مثلِ تو گستاخ نیس!
بردیا با قدمایی استوار از من دور شد از لج منم که شده رفت کنار یلدا وایساد
بنفشه کنارم روی نیمکت نشست..
_ وای که چقدر گرمه هوا! تو چیزی نخریدی نیلو؟
_ نه..خیلی خسته شدم!
_ آره منم خسته شدم...این بهار و یلدا آدمو کلافه میکنن!
_ نوشینم اینطوریه!
نوشین بسته ای بزرگ دستش بود مطمئن بودم تا کلِ آستارا رو جمع نکنه ببره
تهران ول نمیکنه!
_ بنفشه؟
_ ها؟
_ یلدا چقدر به بردیا می چسبه!!
بنفشه نگاهی به بردیا و یلدا کرد و گفت: به نظرِ من که اصلاً به هم نمیان!
شوکه شدم بنفشه تا حالا مخافتشو اعلام نکرده بود فکر میکردم موافقه این
وصلته!
_ چطور؟
_ بردیا خیلی آروم و خوبه خیلیم عاقله! نه اینکه چون برادرمه دارم ازش طرفداری
میکنما..نه..اصلاً اما خداییش بردیا حیفه! نمیخوام بگم یلدا دختر بَدیه! نه..اما به درد
داداشِ من نمیخوره..مطمئنم ذره ای بردیا رو دوس نداره فقط نقشِ عاشقارو بازی
میکنه...یلدا دخترِ تنوع طلبه ایه مطمئنم با بردیا نمیسازه و خوشبخت نمیشن!...
بردیا دنبالِ یه زندگیه آروم و بی دردسره اما یلدا همش به فکره هیجان و شلوغیه!
کاملاً با هم متضادن..هیچ وجهِ اشتراکی ندارن...
_ پس چرا بردیا مخالفتی نمیکنه؟
_ راستش هم به فکرِ مامانه..هم دایی پدرام! مامان از بچگی به یلدا به چشمِ
عروسش نگاه میکرد مامان فکر میکنه خدا یلدا رو برای بردیا ساخته! بردیام نمیخواد
فعلاً چیزی بگه نگرانِ وضع مامانه! نباید هیچ شوکی بهش وارد شه تا بره امریکا...
پوزخندی زدم: یعنی میخواد بخاطر دایی و خاله پری با یلدا ازدواج کنه؟
_ نه نیلوفر، بحثِ ازدو.اج نیس فعلاً میخواد حرفی از مخالفتش نزنه تا بعد...
در ثانی دایی پدرام تا حالا هیچ حرفِ جدی ای درموردِ ازدواج این دو تا نزده!
هر حرفیَم بوده مامان جلو کشیده اصلاً معلوم نیس دایی راضیه یا نه!...
چقدر بنفشه عاقل بود!( البته چون گفته بود یلدا و بردیا بهم نمیانا!)
حس کردم چقدر بنفشه رو دوس دارم تا حدودی خیالم از بابتِ بردیا راحت شد!
کاش زودتر با بنفشه حرف میزدم! بالاخره خریداشون تموم شد...اوه اوه چی
خریده بودن اینا!! خیلی گرسنم بود بعد از خوردن غذا راهیه تهران شدیم منو
یلدا و بنفشه سوارِ ماشینِ بردیا شدیم..اصلاً دلم نمیخواس یلدا تنها با بردیا
بره!!
بردیا با چشمایی خسته پشت رل نشست...
بنفشه گفت: نیلوفر، نگاراینا کی برمیگردن اصفهان؟
گفتم: فکرکنم امشب بیان خونه ی ما و فردا برن...
_ دلت براشون تنگ میشه؟
_ خب آره..خیلی! اما خب اونجا شرایطِ زندگیشون بهتره
بنفشه رو به بردیا گفت: مامان و کی میبرن امریکا؟
بردیا با لحنی خسته گفت: هفته ی آینده!
گفتم: درمانِ بیماریِ خاله قطعیه؟
بردیا گفت: هیچ دکتری نمیتونه بگه قطعیه!
گفتم: پس چرا میخوان ببرنش اونجا؟
بردیا گفت: عقلِ کوچیکه تو این چیزا رو نمیفهمه!
یلدا خندید.بیشوووووووور...! حالتو میگرم به وقتش!
بنفشه با حرص گفت: اصلاً خنده نداشت..بردیا بدون چی میگی...
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
بردیا گفت: تو سنگِ نیلوفر رو به سینَت نزن..زبون داره خودش دو متر!
گفتم: من مثِ تو نیستم که تا یه نفر و میبینم خودمو گم کنم!
یلدا گفت: انقدر بردیا رو اذیت نکن!
با خشم رو به یلدا گفتم: خودش زبون داره!
بنفشخ خندید و گفت: اینو راس میگه!
یلدا گفت:وا..بنفشه تو کدوم وری هستی؟
بنفشه گفت: من طرفِ حقَم!
بریدا گفت: متأسفم که هنوز حق و نشناختی..!!
یلدا گفت: این چند روزی که بابا با عمه پری میره امریکا..من تنها میمونم!
فهمیدم که خانوم کمین کرده بره خونه ی خاله پری!ای موز مار...!
بردیا خیلی سرد گفت: برو خونه ی خاله افسانَت!مگه نگفتی خیلی چشم به راهه
بری اونجا..خب برو یه هفته ای اونجا...
بنفشه
بود شایدم مراعاتِ قلبِ خاله رو میکرد..! سکوت دایی و مبنی بر موافقتش تصور
کرده بود..شایدم راس راستی دایی راضی بود!!
********
سه روز از موند ما تو شمال میگذشت با حضورِ یلدا کنارِ بردیا اصلاً به من
خوش نمیگذشت...!
من کمتر جلوی چشمِ بقیه آفتابی میشدم بردیام زیاد با من حرف نمیزد..
روزآخری بود که ما تو شمال بودیم به پیشنهادِ یلدا راهیه آستارا شدیم برای خرید!
اَه بدم میومد از این پیشنهادای یلدا!!
بهار و یلدا با شور و شوقِ بچگانه ای به وسایل نگاه میکردن و هر چی که
چشمشونو میگرفت میخریدن!
من آخر همه راه میرفتم ذهنم مشغول بود! میدونستم هستی بره بهم خوش
نمیگذره!
بنفشه گفت: نیلوفر تو نمیخوای چیزی بخری؟
آهسته گفتم: نه..مرسی!
با بی حوصلگی روی نیمکتی نشستم آفتاب داغ و سوزانی بود بدرای نزدیکم شد
_ توام حوصله ی خرید و نداری نه؟
جوابشو ندادم با اخم گفت: چه هیزمِ تری بهت فروختم؟هان؟
_ خواهشاً به پَر و پای من نپیچ..اعصابشو ندارم! برو پیشِ نامزدِ عزیزت..
بردیا عصبی شد و گفت: هر چی باشه یلدا مثلِ تو گستاخ نیس!
بردیا با قدمایی استوار از من دور شد از لج منم که شده رفت کنار یلدا وایساد
بنفشه کنارم روی نیمکت نشست..
_ وای که چقدر گرمه هوا! تو چیزی نخریدی نیلو؟
_ نه..خیلی خسته شدم!
_ آره منم خسته شدم...این بهار و یلدا آدمو کلافه میکنن!
_ نوشینم اینطوریه!
نوشین بسته ای بزرگ دستش بود مطمئن بودم تا کلِ آستارا رو جمع نکنه ببره
تهران ول نمیکنه!
_ بنفشه؟
_ ها؟
_ یلدا چقدر به بردیا می چسبه!!
بنفشه نگاهی به بردیا و یلدا کرد و گفت: به نظرِ من که اصلاً به هم نمیان!
شوکه شدم بنفشه تا حالا مخافتشو اعلام نکرده بود فکر میکردم موافقه این
وصلته!
_ چطور؟
_ بردیا خیلی آروم و خوبه خیلیم عاقله! نه اینکه چون برادرمه دارم ازش طرفداری
میکنما..نه..اصلاً اما خداییش بردیا حیفه! نمیخوام بگم یلدا دختر بَدیه! نه..اما به درد
داداشِ من نمیخوره..مطمئنم ذره ای بردیا رو دوس نداره فقط نقشِ عاشقارو بازی
میکنه...یلدا دخترِ تنوع طلبه ایه مطمئنم با بردیا نمیسازه و خوشبخت نمیشن!...
بردیا دنبالِ یه زندگیه آروم و بی دردسره اما یلدا همش به فکره هیجان و شلوغیه!
کاملاً با هم متضادن..هیچ وجهِ اشتراکی ندارن...
_ پس چرا بردیا مخالفتی نمیکنه؟
_ راستش هم به فکرِ مامانه..هم دایی پدرام! مامان از بچگی به یلدا به چشمِ
عروسش نگاه میکرد مامان فکر میکنه خدا یلدا رو برای بردیا ساخته! بردیام نمیخواد
فعلاً چیزی بگه نگرانِ وضع مامانه! نباید هیچ شوکی بهش وارد شه تا بره امریکا...
پوزخندی زدم: یعنی میخواد بخاطر دایی و خاله پری با یلدا ازدواج کنه؟
_ نه نیلوفر، بحثِ ازدو.اج نیس فعلاً میخواد حرفی از مخالفتش نزنه تا بعد...
در ثانی دایی پدرام تا حالا هیچ حرفِ جدی ای درموردِ ازدواج این دو تا نزده!
هر حرفیَم بوده مامان جلو کشیده اصلاً معلوم نیس دایی راضیه یا نه!...
چقدر بنفشه عاقل بود!( البته چون گفته بود یلدا و بردیا بهم نمیانا!)
حس کردم چقدر بنفشه رو دوس دارم تا حدودی خیالم از بابتِ بردیا راحت شد!
کاش زودتر با بنفشه حرف میزدم! بالاخره خریداشون تموم شد...اوه اوه چی
خریده بودن اینا!! خیلی گرسنم بود بعد از خوردن غذا راهیه تهران شدیم منو
یلدا و بنفشه سوارِ ماشینِ بردیا شدیم..اصلاً دلم نمیخواس یلدا تنها با بردیا
بره!!
بردیا با چشمایی خسته پشت رل نشست...
بنفشه گفت: نیلوفر، نگاراینا کی برمیگردن اصفهان؟
گفتم: فکرکنم امشب بیان خونه ی ما و فردا برن...
_ دلت براشون تنگ میشه؟
_ خب آره..خیلی! اما خب اونجا شرایطِ زندگیشون بهتره
بنفشه رو به بردیا گفت: مامان و کی میبرن امریکا؟
بردیا با لحنی خسته گفت: هفته ی آینده!
گفتم: درمانِ بیماریِ خاله قطعیه؟
بردیا گفت: هیچ دکتری نمیتونه بگه قطعیه!
گفتم: پس چرا میخوان ببرنش اونجا؟
بردیا گفت: عقلِ کوچیکه تو این چیزا رو نمیفهمه!
یلدا خندید.بیشوووووووور...! حالتو میگرم به وقتش!
بنفشه با حرص گفت: اصلاً خنده نداشت..بردیا بدون چی میگی...
قربونِ بنفشه که طرفدارمه!
بردیا گفت: تو سنگِ نیلوفر رو به سینَت نزن..زبون داره خودش دو متر!
گفتم: من مثِ تو نیستم که تا یه نفر و میبینم خودمو گم کنم!
یلدا گفت: انقدر بردیا رو اذیت نکن!
با خشم رو به یلدا گفتم: خودش زبون داره!
بنفشخ خندید و گفت: اینو راس میگه!
یلدا گفت:وا..بنفشه تو کدوم وری هستی؟
بنفشه گفت: من طرفِ حقَم!
بریدا گفت: متأسفم که هنوز حق و نشناختی..!!
یلدا گفت: این چند روزی که بابا با عمه پری میره امریکا..من تنها میمونم!
فهمیدم که خانوم کمین کرده بره خونه ی خاله پری!ای موز مار...!
بردیا خیلی سرد گفت: برو خونه ی خاله افسانَت!مگه نگفتی خیلی چشم به راهه
بری اونجا..خب برو یه هفته ای اونجا...
بنفشه
۱۶.۲k
۱۶ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.