نگامو به نیمرخ بردیا دوختم...ترکیبِ صورتش واقعاً زیبا
نگامو به نیمرخ بردیا دوختم...ترکیبِ صورتش واقعاً زیبا
بود... موهای مشکی و مرتبش دو طرف صورتش ریخته
شده بود تو صورتش! بینی کوچیک و ریزی داشت لباشم
که قلوه ای و صورتی کمرنگ بود!
وقتی سکوت کش دارمو دید گفت: نیلوفر شنیدی چی
گفتم؟
نگامو از صورتش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم نگاه کردم و
گفتم: آره شنیدم!
_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟
_ چی بگم؟
_ تو میدونی من یلدا رو نمیخوام..نه؟
_ بنفشه بهم گفت...
نفس راحتی کشید و گفت: پس چرا با حرفات و طعنه هات
آزارم میدی؟
_ چون باورم نمیشه..
_ چی باورت نمیشه؟
_ اینکه یلدا رو دوس نداری اما دربرابرِ حرفا و لوس بازیاش
ساکت نشستی...
_ همه میدونن اینا همه بازیشه!! یلدا اهل عشق و
عاشقی نیس! فیلمشه که بره ایتالیا!
_ اتفاقاً توام دنبال عشق و عاشقی نیستی.. پس در و
تخته با هم جورن حسابی!!
آخه بگو دختر مرض داری؟ الان که بریدا ساکت و جدی و
بدون طعنه داره حرفشو میزنه چرا میزنی تو ذوقش!!
_ چی و میخوای ثابت کنی؟ هووم؟ چرا هی طعنه تحویلم
میدی تو؟
بردیا تقریباً داشت داد میزد..تقصیر خودم بود با خشم
رفت...ای بمیری نیلوفر!!
باید ساکت بهش گوش میدادم......خدا لعنت کنه منو!!
از دست خودم کلافه بودم به پذیرایی برگشتم بردیا تو
جمع نبود..نباید میذاشتم از دستم ناراحت بمونه!
کسی حواسش پیش من نبود به اتاقش رفتم در زدم...
صدای محکم و خشنشو شنیدم: کیه؟
_ نیلوفرم؟
_ بهتره بری؟ حوصله ی طعنه شنیدن ندارم اصلاً...
_ من نمیخوام بهت طعنه بزنم..
_ اِ کار دیگه ایَم بلدی مگه؟
_ در رو باز میکنی یا نه؟
بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد...بردیا رفت روی صندلیه
روبروی لب تابش نشست..داخل شدم بازم در محکم
بسته شد!! لعنت بهت!
بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت: نمیترسی با من تنهایی؟
در هم که بسته شد...
از نظر من که بردیا اسمش فقط این بود که ایکس
ایگرگه...!! اصلاً غریزه توش تعطیل بود...فکرکنم اشتباهی
یکی بهش یه ایگرگ داده بود وگرنه باید دختر میشد....
اما اگه اینارو بهش میگفتم چون هوا ابری میشد بیخیالش
شدم و مثل دخترای متین آروم گفتم:
تو ترسناک نیستی...
_ اِ خیال میکردم تو ذهنت منو هیولای دو سر تصور
کردی....
کنار بردیا نشستم..
_ چیکار میکنی؟
بردیا همونطور که خیره بود به صفحه ی لب تابش گفت:
کارای شرکت مونده..دارم تمومش میکنم!
_ از کارِت راضی هستی؟
_ مصاحبه میکنی؟ آره راضیَم!
_ دنبال یه شغل خوب میگردم!
بردیا زل زد تو چشام و گفت: چه شغلی؟
_ مهم نیس چه شغلی فقط میخوام از بیکاری خلاص
شم...
_ مگه دانشگاه نمیری؟
_ چرا خب..اما بقیه ی روزام سرم خلوته! حوصلم تو خونه
سر میره!!
_ البته راس میگیا..با رشته ی تو و اون هوش فندقیت
بایدم از حالا دنبال کار بگردی!
_ نمکدون!! چشم میخوریااا
بردیا ریز خندید و به صفحه ی مانیتور دوباره زوم کرد...
_ بردیا؟
_ هوووم؟
_ تو منشی داری؟
_ چطور؟
_ همینطوری!
_ بله دارم..یه دختر ناز و خوشگل و خانوم!!
چشام گرد شد..شاید عاشق منشیش شده و بروز نمیده!
بردیا نگام کرد تا بفهمه چه واکنشی نشون دادم از دیدن
چهرم خندید و گفت:
تو چرا انقدر حساس شدی نیلو؟ نترس یه خانومه 30
سالَس! 2تام بچه داره..
از اینکه ذهنمو خونده بود ناراحت شدم...
اخم کردم و گفتم: خیلی لوسی!!
_ میدونم!
لبخند محوی رو لباش معلوم بود انگار از اینکه بهش
حساسم خوشحال شده بود دلم نمیخواست فکرکنه
خیلی آویزونشم و میخوام خودمو بهش مثل یلدا قالب کنم!
فکری کردمو با شیطنت گفتم: البته میخواستم هستی و
بعنوان منشی بهت معرفی کنم! مطمئنم از بس خوشگله
زود عاشقش میشی!!
مرض داشتم دیگه...چیکار کنم؟ لبخند از لباش محو شد و
خیلی زود جاشو داد به یه اخم گنده وسط ابروهاش!
_ نشنیدی انگار؟ گفتم که منشی دارم!
لبخندی زدم و گفتم: دیگه همه رو راه میدی نه؟
از سؤال بی ربطم شوکه شد و گفت: کجا؟
_ اتاقت دیگه!
منظورمو گرفت و گفت: نه!
_ اِ پس چرا منو راه دادی؟
_ چون تو با همه فرق داری...
چشام شده بود اندازه ی دو تا بشقاب!! ذوق کردم اگه
بازم ادامه میداد از هوش میرفتم و میموندم رو دستش با
ذوق کودکانه ای گفتم: جدی میگی اینو؟
بردیا با بدجنسی نگام کرد و گفت: آره خب، تو از بس لوس
و نازک نارنجی و یه کم فضولی! ترجیح دادم به فضولیات
دامن نزنم و بزارم راحت اینجا رفت و آمد کنی تا بیشتر از
این رو اعصابم راه نری!
یه پوزخندم چاشنیه حرفاش کرد...داشتم آتیش
میگرفتم..پسره ی بیشوووووور!! منو بگو چی فکر میکردم!
خنده و اون ذوق و شوق کلاً از چهرَم پاک شد.. اما بردیا
اصلاً به روی خودش نیاورد که این حرفو زده..
بعد از چند دقیقه
بود... موهای مشکی و مرتبش دو طرف صورتش ریخته
شده بود تو صورتش! بینی کوچیک و ریزی داشت لباشم
که قلوه ای و صورتی کمرنگ بود!
وقتی سکوت کش دارمو دید گفت: نیلوفر شنیدی چی
گفتم؟
نگامو از صورتش گرفتم و به نقطه ای نامعلوم نگاه کردم و
گفتم: آره شنیدم!
_ خب؟ نمیخوای چیزی بگی؟
_ چی بگم؟
_ تو میدونی من یلدا رو نمیخوام..نه؟
_ بنفشه بهم گفت...
نفس راحتی کشید و گفت: پس چرا با حرفات و طعنه هات
آزارم میدی؟
_ چون باورم نمیشه..
_ چی باورت نمیشه؟
_ اینکه یلدا رو دوس نداری اما دربرابرِ حرفا و لوس بازیاش
ساکت نشستی...
_ همه میدونن اینا همه بازیشه!! یلدا اهل عشق و
عاشقی نیس! فیلمشه که بره ایتالیا!
_ اتفاقاً توام دنبال عشق و عاشقی نیستی.. پس در و
تخته با هم جورن حسابی!!
آخه بگو دختر مرض داری؟ الان که بریدا ساکت و جدی و
بدون طعنه داره حرفشو میزنه چرا میزنی تو ذوقش!!
_ چی و میخوای ثابت کنی؟ هووم؟ چرا هی طعنه تحویلم
میدی تو؟
بردیا تقریباً داشت داد میزد..تقصیر خودم بود با خشم
رفت...ای بمیری نیلوفر!!
باید ساکت بهش گوش میدادم......خدا لعنت کنه منو!!
از دست خودم کلافه بودم به پذیرایی برگشتم بردیا تو
جمع نبود..نباید میذاشتم از دستم ناراحت بمونه!
کسی حواسش پیش من نبود به اتاقش رفتم در زدم...
صدای محکم و خشنشو شنیدم: کیه؟
_ نیلوفرم؟
_ بهتره بری؟ حوصله ی طعنه شنیدن ندارم اصلاً...
_ من نمیخوام بهت طعنه بزنم..
_ اِ کار دیگه ایَم بلدی مگه؟
_ در رو باز میکنی یا نه؟
بعد از چند ثانیه در اتاق باز شد...بردیا رفت روی صندلیه
روبروی لب تابش نشست..داخل شدم بازم در محکم
بسته شد!! لعنت بهت!
بردیا با شیطنت نگام کرد و گفت: نمیترسی با من تنهایی؟
در هم که بسته شد...
از نظر من که بردیا اسمش فقط این بود که ایکس
ایگرگه...!! اصلاً غریزه توش تعطیل بود...فکرکنم اشتباهی
یکی بهش یه ایگرگ داده بود وگرنه باید دختر میشد....
اما اگه اینارو بهش میگفتم چون هوا ابری میشد بیخیالش
شدم و مثل دخترای متین آروم گفتم:
تو ترسناک نیستی...
_ اِ خیال میکردم تو ذهنت منو هیولای دو سر تصور
کردی....
کنار بردیا نشستم..
_ چیکار میکنی؟
بردیا همونطور که خیره بود به صفحه ی لب تابش گفت:
کارای شرکت مونده..دارم تمومش میکنم!
_ از کارِت راضی هستی؟
_ مصاحبه میکنی؟ آره راضیَم!
_ دنبال یه شغل خوب میگردم!
بردیا زل زد تو چشام و گفت: چه شغلی؟
_ مهم نیس چه شغلی فقط میخوام از بیکاری خلاص
شم...
_ مگه دانشگاه نمیری؟
_ چرا خب..اما بقیه ی روزام سرم خلوته! حوصلم تو خونه
سر میره!!
_ البته راس میگیا..با رشته ی تو و اون هوش فندقیت
بایدم از حالا دنبال کار بگردی!
_ نمکدون!! چشم میخوریااا
بردیا ریز خندید و به صفحه ی مانیتور دوباره زوم کرد...
_ بردیا؟
_ هوووم؟
_ تو منشی داری؟
_ چطور؟
_ همینطوری!
_ بله دارم..یه دختر ناز و خوشگل و خانوم!!
چشام گرد شد..شاید عاشق منشیش شده و بروز نمیده!
بردیا نگام کرد تا بفهمه چه واکنشی نشون دادم از دیدن
چهرم خندید و گفت:
تو چرا انقدر حساس شدی نیلو؟ نترس یه خانومه 30
سالَس! 2تام بچه داره..
از اینکه ذهنمو خونده بود ناراحت شدم...
اخم کردم و گفتم: خیلی لوسی!!
_ میدونم!
لبخند محوی رو لباش معلوم بود انگار از اینکه بهش
حساسم خوشحال شده بود دلم نمیخواست فکرکنه
خیلی آویزونشم و میخوام خودمو بهش مثل یلدا قالب کنم!
فکری کردمو با شیطنت گفتم: البته میخواستم هستی و
بعنوان منشی بهت معرفی کنم! مطمئنم از بس خوشگله
زود عاشقش میشی!!
مرض داشتم دیگه...چیکار کنم؟ لبخند از لباش محو شد و
خیلی زود جاشو داد به یه اخم گنده وسط ابروهاش!
_ نشنیدی انگار؟ گفتم که منشی دارم!
لبخندی زدم و گفتم: دیگه همه رو راه میدی نه؟
از سؤال بی ربطم شوکه شد و گفت: کجا؟
_ اتاقت دیگه!
منظورمو گرفت و گفت: نه!
_ اِ پس چرا منو راه دادی؟
_ چون تو با همه فرق داری...
چشام شده بود اندازه ی دو تا بشقاب!! ذوق کردم اگه
بازم ادامه میداد از هوش میرفتم و میموندم رو دستش با
ذوق کودکانه ای گفتم: جدی میگی اینو؟
بردیا با بدجنسی نگام کرد و گفت: آره خب، تو از بس لوس
و نازک نارنجی و یه کم فضولی! ترجیح دادم به فضولیات
دامن نزنم و بزارم راحت اینجا رفت و آمد کنی تا بیشتر از
این رو اعصابم راه نری!
یه پوزخندم چاشنیه حرفاش کرد...داشتم آتیش
میگرفتم..پسره ی بیشوووووور!! منو بگو چی فکر میکردم!
خنده و اون ذوق و شوق کلاً از چهرَم پاک شد.. اما بردیا
اصلاً به روی خودش نیاورد که این حرفو زده..
بعد از چند دقیقه
۴۲.۷k
۱۷ دی ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۸۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.