:نامه ای بخدا
:نامه ای بخدا
سلام خدا. خوبی خدا؟ منم خوبم. میدونی، خیلی خوب.خوبم ولی تو باور نکن...
اونوقت ها که بچه بودم،مامانم همیشه دوســــت داشت .همیشه صدات می کرد. می گفت خدا منو بهشون داده..می گفت خدا مواظبته، خــدا دوستت داره. مادرم اینقدرعاشقونه دوستت داشت که منم عاشقت کرد.
مادرم با اسمت گریه می کرد،صدات می کرد، دعات می کرد. مادرم خیلی دوستت داشت. من هم مادرم رو خیلی دوست داشتم مادرم تو رو به من داد....
خـــدایا درسته که گناهـــــکارم ،
ولی آخه خدا ،
گناه دارم !
پس چـــرا دلت واسـم نمی سوزه ؟ میگن همه چیــــز خبر داری . ازحقیقت چشــــم ها و نگاه ها . از راز دل ما آدم ها. راست میگن خــدا ؟ خب من دلم میخواد پیشم باشی. خدا هم هستی که باش. دلم میخواد آرومم کنی.بغلـــم کنی دلم میخواد بغلت گریه کنم.آخه جــز تو دیگه کی رو دارم؟ کی نزدیک تراز تو ؟تو که از قلب آدم خبرداری.تو که ازدلــم خبر داری،من الآن دلــم تو رو میخواد، که پیشم باشی. پس توچرا دلت منو نمی خواد ؟؟؟ دلم میخواد ببینمت.دلم میخواد رو دررو باهات حرف بزنم تموم حرفایی روکه یه عـمـر توی دلم باهات زدم و جوابش رو ندادی.حــرفایی که فقط توی دلــم باهات زدم.دلم میخواد ببینمت. دلـــــم میخواد حرفام رو داد بزنم!دلم میخواد بغض توی گلوم بشکنه...... ببین ! اشک توی چشم هام خشک شد خدا،ولی هنوز نیومدی.خدایا پس تو کجایی؟ خدایا ، ببین! من “دقیقا” اینجام. “تو” دقیقا کجایی؟!!
خدایا؟ ای کاش بودی!! کاش بودی.راست راسکی هم بودی. خدا بزرگه، ولی کاش به اندازه فهم من کوچیک میشد.اینقدرکه می شد بغلش کرد! که می شد روی شونه هاش هق هق گریه کرد.ازش گله کرد،باش حرف زد، بابا اصلا بهش نق زد! داد زد! خدا که مثل ما آدما نیست که دلخور شه، خــــــــــدا، خــــــداست! خدا که با این کارا کوچیک نمیشه !خدا با همین کاراشه که با ماها فـرق داره، خدای همه ای..کاش“می فهمیدی” گناهکارا گناهکارن.ولی بازم گناه دارن! گناه دارن که بسوزونیشون! خدایا مگه میشه چیزی رو آفریدو دوستش نداشت؟ خدایا مگه تو ما رو نساختی؟ مگه نمیگن مارو آفریدی؟ خدا خب چرااین همه بهمون سختی میدی؟ها؟ نمی تونم تصور کنم که چیزی رو که خودم ساختم،دلم بیادخودم بادستای خودم خرابش کنم. اذیتش کنم.بسوزونم.عذابش بدم. فشار قبربراش بیارم!تیکه تیکش کنم،جونشو ذره ذره بگیرم.یه عمر بچرخونمش و آخر بزارمش توی سینه خاک! خدایا من دلم نمیادبا چیزی که ساختم اینکار رو کنم. اینا رو میگم چون میدونم از دستم ناراحت نمی شی.اصلا حرفهای یه آدم کوچیکی مثل من چرا باید ناراحتت کنه؟ خودت خوب میدونی راست یا دروغ،جزئی ازدنیای من شدی .بخشی از باورم هستی. بخشی از دنیای قشنگم، تصور دنیایی بدون خـدا، برام مثل یه کابوس میمونه.ولی بهم حق بده. خسته شدم. خیلی خسته شدم خدایا دوست دارم بیای و یه کشیده بخوابونی بیخ گوشم ،اما فقط بیای.لمست کنم حتی اگه لمس تنت واسم دردناک باشه.... خدایا خیلی خوابم میاد. چشام دیگه باز نمی شن. میشه برم بخوابم؟ خــــدا؟ میشه امشب بیای به خوابم؟ تووورووو خدا. میدونم اگه خیلی باشم فقط آدمم و تو خدایی. ولی یکم منو دوسم داشته باش دوسم داری خدا؟ راستی خدایا؟
نکنه یه وقت فکر کنی دیگه دوستت ندارم ها. ببین! ببین چقــــدر باهات حرف زدم ! چقدر واست نوشتم ! اگه نیستی، پس من دارم واسه کی مینویسم ؟ خدایا میخوام بخوابم. میشه امشب بیای به خوابم؟ توی بیداری نمیای،میشه یه بار توی خواب ببینمت؟ دلم واست تنگ شده.میخوام توی خواب باهات حرف بزنم.خواهش می کنم بیا میخوام ببینمت. کلی حرف دارم واست تعریف کنم. تعریف کنم و از آدمـات بگم. کسایی که خیلی ساده تمام وجودمو به لرزه میندازن از این دنیایی که کاش هیچوقت دست به ساختنش نمی زدی.... خدایا بیا و امشب
فقط همین یک شب خدا نباش
مثل خود من باش. همین یک بار…
کنارم باش..
پ ن:دلنوشته شخص خودمه،تو دفترخاطراتم چندسال پیش نوشتم،و همچنین تو وبلاگمم هستش
سلام خدا. خوبی خدا؟ منم خوبم. میدونی، خیلی خوب.خوبم ولی تو باور نکن...
اونوقت ها که بچه بودم،مامانم همیشه دوســــت داشت .همیشه صدات می کرد. می گفت خدا منو بهشون داده..می گفت خدا مواظبته، خــدا دوستت داره. مادرم اینقدرعاشقونه دوستت داشت که منم عاشقت کرد.
مادرم با اسمت گریه می کرد،صدات می کرد، دعات می کرد. مادرم خیلی دوستت داشت. من هم مادرم رو خیلی دوست داشتم مادرم تو رو به من داد....
خـــدایا درسته که گناهـــــکارم ،
ولی آخه خدا ،
گناه دارم !
پس چـــرا دلت واسـم نمی سوزه ؟ میگن همه چیــــز خبر داری . ازحقیقت چشــــم ها و نگاه ها . از راز دل ما آدم ها. راست میگن خــدا ؟ خب من دلم میخواد پیشم باشی. خدا هم هستی که باش. دلم میخواد آرومم کنی.بغلـــم کنی دلم میخواد بغلت گریه کنم.آخه جــز تو دیگه کی رو دارم؟ کی نزدیک تراز تو ؟تو که از قلب آدم خبرداری.تو که ازدلــم خبر داری،من الآن دلــم تو رو میخواد، که پیشم باشی. پس توچرا دلت منو نمی خواد ؟؟؟ دلم میخواد ببینمت.دلم میخواد رو دررو باهات حرف بزنم تموم حرفایی روکه یه عـمـر توی دلم باهات زدم و جوابش رو ندادی.حــرفایی که فقط توی دلــم باهات زدم.دلم میخواد ببینمت. دلـــــم میخواد حرفام رو داد بزنم!دلم میخواد بغض توی گلوم بشکنه...... ببین ! اشک توی چشم هام خشک شد خدا،ولی هنوز نیومدی.خدایا پس تو کجایی؟ خدایا ، ببین! من “دقیقا” اینجام. “تو” دقیقا کجایی؟!!
خدایا؟ ای کاش بودی!! کاش بودی.راست راسکی هم بودی. خدا بزرگه، ولی کاش به اندازه فهم من کوچیک میشد.اینقدرکه می شد بغلش کرد! که می شد روی شونه هاش هق هق گریه کرد.ازش گله کرد،باش حرف زد، بابا اصلا بهش نق زد! داد زد! خدا که مثل ما آدما نیست که دلخور شه، خــــــــــدا، خــــــداست! خدا که با این کارا کوچیک نمیشه !خدا با همین کاراشه که با ماها فـرق داره، خدای همه ای..کاش“می فهمیدی” گناهکارا گناهکارن.ولی بازم گناه دارن! گناه دارن که بسوزونیشون! خدایا مگه میشه چیزی رو آفریدو دوستش نداشت؟ خدایا مگه تو ما رو نساختی؟ مگه نمیگن مارو آفریدی؟ خدا خب چرااین همه بهمون سختی میدی؟ها؟ نمی تونم تصور کنم که چیزی رو که خودم ساختم،دلم بیادخودم بادستای خودم خرابش کنم. اذیتش کنم.بسوزونم.عذابش بدم. فشار قبربراش بیارم!تیکه تیکش کنم،جونشو ذره ذره بگیرم.یه عمر بچرخونمش و آخر بزارمش توی سینه خاک! خدایا من دلم نمیادبا چیزی که ساختم اینکار رو کنم. اینا رو میگم چون میدونم از دستم ناراحت نمی شی.اصلا حرفهای یه آدم کوچیکی مثل من چرا باید ناراحتت کنه؟ خودت خوب میدونی راست یا دروغ،جزئی ازدنیای من شدی .بخشی از باورم هستی. بخشی از دنیای قشنگم، تصور دنیایی بدون خـدا، برام مثل یه کابوس میمونه.ولی بهم حق بده. خسته شدم. خیلی خسته شدم خدایا دوست دارم بیای و یه کشیده بخوابونی بیخ گوشم ،اما فقط بیای.لمست کنم حتی اگه لمس تنت واسم دردناک باشه.... خدایا خیلی خوابم میاد. چشام دیگه باز نمی شن. میشه برم بخوابم؟ خــــدا؟ میشه امشب بیای به خوابم؟ تووورووو خدا. میدونم اگه خیلی باشم فقط آدمم و تو خدایی. ولی یکم منو دوسم داشته باش دوسم داری خدا؟ راستی خدایا؟
نکنه یه وقت فکر کنی دیگه دوستت ندارم ها. ببین! ببین چقــــدر باهات حرف زدم ! چقدر واست نوشتم ! اگه نیستی، پس من دارم واسه کی مینویسم ؟ خدایا میخوام بخوابم. میشه امشب بیای به خوابم؟ توی بیداری نمیای،میشه یه بار توی خواب ببینمت؟ دلم واست تنگ شده.میخوام توی خواب باهات حرف بزنم.خواهش می کنم بیا میخوام ببینمت. کلی حرف دارم واست تعریف کنم. تعریف کنم و از آدمـات بگم. کسایی که خیلی ساده تمام وجودمو به لرزه میندازن از این دنیایی که کاش هیچوقت دست به ساختنش نمی زدی.... خدایا بیا و امشب
فقط همین یک شب خدا نباش
مثل خود من باش. همین یک بار…
کنارم باش..
پ ن:دلنوشته شخص خودمه،تو دفترخاطراتم چندسال پیش نوشتم،و همچنین تو وبلاگمم هستش
۳۴.۴k
۰۱ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.