آوارگان در راه آمریکا
#آوارگان_در_راه_آمریکا
#قسمت_پنجم
داشتم ادامه میدادم که بهار اومد و گفت:زینب میدونم از دستم ناراحتے ولی خب اون ماجرا مربوط به دو سال قباه.نمیخوای فراموشش کنی؟
رومو برگردوندم طرفش و چشم تو چشمش شروع کردم به حرف زدن:
قلبی که شکسته,هیچوقت,هیچ جا و با هیچ چسبی درست نمیشه اونوقت میخوای فراموشش کنم؟
صبر کن همین الان نشونت بدم که هیچ دل شکسته ای رو نمیشه درست کرد,بعد انگشت اشارمو سمت نیلوفر گرفتمو گفتم:نیلوفر,برو یه لیوان بیار.
نیلوفر تند رفت و یه لیوان آورد,دادش به من,لیوانو گرفتم و رفتم سمت در که سرامیک بود,لیوانو انداختم زمین.
صدای شکسته شدنش تمام خونه رو فرا گرفت,خداروشکر مادر و پدر نیلوفر اونقدر مشغول بحث کردن بودن که صدای شکسته شدن لیوانو نشنیدن.
بلافاصلع نیلوفر گفت:د آخه مگه مرض داری؟
گفتم:هیچی نگو
نشیتم جایی که لیوانو شکونده بودم,دستمو گذاشتم رو زانوهام و گفتم:وای لیوان,توروخدا منو ببخش.لیوان من غلط کردم تو رو انداختم.میشه مثل قبل باشی؟
بعد بلند شدم و رفتم نزدیک بهار و گفتم:میبینی؟خیلی ازش معذرت خواستم ولی خب اون منو نبخشید,اگه هم میبخشید مثل اولش میشد؟نه!پس ازم نخواه که باهات رابطه خوب دوسال پیش رو داشته باشم.
نشستم رو تخت نیلوفر و به نیلوفر گفتم:یه جارو بیار اینارو جمع کنی دردسر نشه!
_خوب تو لیوانو شکوندی!
+وای خوب شد گفتی!اصلا نمیدونستم.د اخه مگه خونه منه که خودم اینا رو جمع کنم؟خیلی پررویی ها!
دیگه هیچی نگفت و رفت با جارو برگشت,خورده شیشه هارو جمع کرد و رفت.
صدای زنگ خونه خورد,به گمونم اون دوتا اومده بودن,به به جمعمون جمع شد.
فاطمه و فاطیما.وارد شدن تو اتاق,ماهم برای اینکه روبوسے کنیم و باهم آشنا بشیم بلند شدیم...
____
پایان قسمت پنجم
#قسمت_پنجم
داشتم ادامه میدادم که بهار اومد و گفت:زینب میدونم از دستم ناراحتے ولی خب اون ماجرا مربوط به دو سال قباه.نمیخوای فراموشش کنی؟
رومو برگردوندم طرفش و چشم تو چشمش شروع کردم به حرف زدن:
قلبی که شکسته,هیچوقت,هیچ جا و با هیچ چسبی درست نمیشه اونوقت میخوای فراموشش کنم؟
صبر کن همین الان نشونت بدم که هیچ دل شکسته ای رو نمیشه درست کرد,بعد انگشت اشارمو سمت نیلوفر گرفتمو گفتم:نیلوفر,برو یه لیوان بیار.
نیلوفر تند رفت و یه لیوان آورد,دادش به من,لیوانو گرفتم و رفتم سمت در که سرامیک بود,لیوانو انداختم زمین.
صدای شکسته شدنش تمام خونه رو فرا گرفت,خداروشکر مادر و پدر نیلوفر اونقدر مشغول بحث کردن بودن که صدای شکسته شدن لیوانو نشنیدن.
بلافاصلع نیلوفر گفت:د آخه مگه مرض داری؟
گفتم:هیچی نگو
نشیتم جایی که لیوانو شکونده بودم,دستمو گذاشتم رو زانوهام و گفتم:وای لیوان,توروخدا منو ببخش.لیوان من غلط کردم تو رو انداختم.میشه مثل قبل باشی؟
بعد بلند شدم و رفتم نزدیک بهار و گفتم:میبینی؟خیلی ازش معذرت خواستم ولی خب اون منو نبخشید,اگه هم میبخشید مثل اولش میشد؟نه!پس ازم نخواه که باهات رابطه خوب دوسال پیش رو داشته باشم.
نشستم رو تخت نیلوفر و به نیلوفر گفتم:یه جارو بیار اینارو جمع کنی دردسر نشه!
_خوب تو لیوانو شکوندی!
+وای خوب شد گفتی!اصلا نمیدونستم.د اخه مگه خونه منه که خودم اینا رو جمع کنم؟خیلی پررویی ها!
دیگه هیچی نگفت و رفت با جارو برگشت,خورده شیشه هارو جمع کرد و رفت.
صدای زنگ خونه خورد,به گمونم اون دوتا اومده بودن,به به جمعمون جمع شد.
فاطمه و فاطیما.وارد شدن تو اتاق,ماهم برای اینکه روبوسے کنیم و باهم آشنا بشیم بلند شدیم...
____
پایان قسمت پنجم
۹۶۰
۱۹ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.