یک عدد وانشات هونهانی:
یک عدد وانشات هونهانی:
وقتی پرده ها کنار میرفتن وبازیگران شروع به ایفای نقش خودشون میکردن.اون فقط با نگاهی سرشار از عشق به بازی وحرکاتشون نگاه میکرد.چطور آواز میخوندن یا چطور حرکات جنگی رو ماهرانه رو صحنه انجام میدادن.برق حسرت در چشماش میدرخشید.اگر میتونست به دانشگاه بره و هنر بخونه حتما میتونست در این درام ها نقشی داشته باشه ولی چه فایده که برای بدست آوردن پولی ناچیز که از تمیز کردن سالن بدست میاورد فقط میتونست پول سالیانه ای به صاحب خونش و مقدار برای سیر کردن شکمش نگه داره.همیشه با معصومیت خاصی به روبه روش نگاه میکرد که حتی اگر یه نفر بهش خیره میشد محو اون نگاه وصورت میشد.مثل همیشه با تمام شدن درام صدای جیغ ،سوت ودست ها بلند شد ومردم از سرجاهاشون بلند شدن وبه طرف درخروجی رفتن واون میموند وسالنی کثیف وپر از آشغال.جارویه دسته بلندشو برداشت وکلاه سویشرتشو رویه سرش انداخت.زیر سیصدتا صندلی که در سالن بودو باید چک میکرد که پوست یا آشغالی اونجا نمونده باشه.وقتی کارش تموم شد به پشت پرده رفت تا لباس هایی که پخشو پلا رویه زمین افتاده بودن رو جمع کنه.بازیگرا سریع لباساشونو میپوشیدن وبا خوشحالی وخنده از هم جدا میشدن.واون میموندو دنیایی از لباس های نامرتب…نگاهی به گوشیش که ساعت یازده رو نشون میداد کرد وبه طرف در رفت.پاییز بود وهوا بارونی. قطرات ریزودرشت بارون به صورتش برخورد میکرد واون بدون هیچ چتر وعجله ای قدم میزد.حتی نگرانی برای سرما خوردن نداشت.خونش فاصله ی زیادی با محل کارش نداشت. یه اتاق که تمام زندگیش دراون خلاصه میشد.کلیدو به درانداختو وارد خونه شد.یکم نودل درست کرد وبا ولع شروع کرد به خوردن.با بلند کردن سرش نگاهش به قاب عکس سه نفره روبه روش افتاد که زن و مرد جوونی با یه بچه خردسال توش خودنمایی میکردن.زن و مردی که لبخند به لب داشتن وپسره بچه ای که اخم کرده بود واز خرگوشی بسته شدن موهاش ناراحت بود.پدرومادرش هردو معلم بودن.زندگیشون خیلی خوب بود.یه زندگی ساده ولی پر از عشق وبدون هیچ نیازی.ولی یه تصادف ساده همه چیز رو تغییر داد.وفقط اون از تصادف جون سالم به در بردوهیچکدوم از افراد خانواده پدریا مادرش اونو قبول نکردن تا ازش محافظت کنن واون با همون سن کمش مجبور شد شروع به کار کنه ویجوری زندگیشو بگذرونه.اشک از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.دلش برای نوازشای مادر که در کودکی هر شب داشت تنگ شده بود.ده سال بود که هیچکس نوازشش یا مهربانی در حقش نکرده بود.پتوشو کنار زد ورویه تختش دراز کشید.کنار تختش یه پنجره وجود داشت که بهش این اجازه رو میداد که به ستاره های پرنور خیره بشه وماهی که می درخشید.مادرش همیشه اونو به ماه تشبیه میکرد.وبهش میگفت تو از ماه هم زیباتری.به عنوان یه پسر خیلی زیبا بود ولی چه فایده که این زیبایی هیچ سودی براش نداشت.مثل شبای دیگه خیلی زود خوابش برد وصبح زود دوباره از خواب پرید وبه سمت محل کارش راه افتاد.بوی خوبی که مشامش میرسید خبر از بارون دیشب میداد.وقتی وارد محل کارش شد هیچکس اونجا نبود واون باید قهوه ای برای کارکنا درست میکرد.به سمت قهوه ساز رفت وروشنش کرد دستشو رویه میز گذاشت ومنتظر موند.صدایی باعث شد سریع به عقب برگردونه صدا از اتاق بازیگرا میومد ولی در این ساعت کسی نمی یومد!.با ترس چند قدمی نزدیک شد احتمالا دزد بود.یه دسته فلزی پیدا کرد واروم از پشت به مرد قد بلند وچهارشونه ای که مشغول ور رفتن با بخاری بود رو دید.با اون دسته محکم به کمرش زد که باعث شد مرد داد بلندی بکشه ورویه زمین سقوط کنه خودش اینقد ترسید که عقب رفت وخیره موند ومرد ناله میکرد ودست از کمرش گرفته بود.-ایییی لعنتیییی تو کیستیییی؟این چکاری بود؟
پسر به لکنت افتاده بود چون قیافه اون مرد خیلی براش اشنا میزد:م.من…اینجا کار می کنم .ت.تو کی هستی؟
+آخ کمرم من بازیگر اینجام ونگاهی خشمگینی به پسر کرد.
از به یاد اوردن صورت با گریمش که خیلی با الانش متفاوت بود شوکه شد وبه طرفش رفت:معذرت میخوام…من فکر کردم دزد اومده….
پسرک بازیگر با اعصبانیت دست پسرو عقب زد وبلند شد:من امروز زودتر اومدم چون گریمم بیشتر کار میبره…دفعه بعد هم اول بپرس بعد بزن…اینو گفت وبا تنه ای به پسر از اونجا بیرون رفت…وقتی پسر بهش تنه زد چشماش گرده شده بوداحساس میکرد قلب با سرعت باور نکردنی می تپه.بعد از چند دقیقه که دیگه پسرو ندید از خرابکاری که کرده بود چند بار به سر خودش ضربه زد:هووف اگه اخراجم نکنن خیلی شانس اوردم…
اون روز هم مثل روزای دیگه گذشت وانگار اون پسر چیزی به کسی نگفته بود.از گوشه سالن به بازیه حرفه ایش خیره بود وفهمید که همیشه نقش اول رو برعهده داره.چقدر خوب اجرا میکرد وچه صدای خوبی داشت.هیکل جذاب وصورتی بی نقص.
صدای دست جمعیت نشون دهنده تمام شدن اجرا بود پس سریع شروع به انجام کار
وقتی پرده ها کنار میرفتن وبازیگران شروع به ایفای نقش خودشون میکردن.اون فقط با نگاهی سرشار از عشق به بازی وحرکاتشون نگاه میکرد.چطور آواز میخوندن یا چطور حرکات جنگی رو ماهرانه رو صحنه انجام میدادن.برق حسرت در چشماش میدرخشید.اگر میتونست به دانشگاه بره و هنر بخونه حتما میتونست در این درام ها نقشی داشته باشه ولی چه فایده که برای بدست آوردن پولی ناچیز که از تمیز کردن سالن بدست میاورد فقط میتونست پول سالیانه ای به صاحب خونش و مقدار برای سیر کردن شکمش نگه داره.همیشه با معصومیت خاصی به روبه روش نگاه میکرد که حتی اگر یه نفر بهش خیره میشد محو اون نگاه وصورت میشد.مثل همیشه با تمام شدن درام صدای جیغ ،سوت ودست ها بلند شد ومردم از سرجاهاشون بلند شدن وبه طرف درخروجی رفتن واون میموند وسالنی کثیف وپر از آشغال.جارویه دسته بلندشو برداشت وکلاه سویشرتشو رویه سرش انداخت.زیر سیصدتا صندلی که در سالن بودو باید چک میکرد که پوست یا آشغالی اونجا نمونده باشه.وقتی کارش تموم شد به پشت پرده رفت تا لباس هایی که پخشو پلا رویه زمین افتاده بودن رو جمع کنه.بازیگرا سریع لباساشونو میپوشیدن وبا خوشحالی وخنده از هم جدا میشدن.واون میموندو دنیایی از لباس های نامرتب…نگاهی به گوشیش که ساعت یازده رو نشون میداد کرد وبه طرف در رفت.پاییز بود وهوا بارونی. قطرات ریزودرشت بارون به صورتش برخورد میکرد واون بدون هیچ چتر وعجله ای قدم میزد.حتی نگرانی برای سرما خوردن نداشت.خونش فاصله ی زیادی با محل کارش نداشت. یه اتاق که تمام زندگیش دراون خلاصه میشد.کلیدو به درانداختو وارد خونه شد.یکم نودل درست کرد وبا ولع شروع کرد به خوردن.با بلند کردن سرش نگاهش به قاب عکس سه نفره روبه روش افتاد که زن و مرد جوونی با یه بچه خردسال توش خودنمایی میکردن.زن و مردی که لبخند به لب داشتن وپسره بچه ای که اخم کرده بود واز خرگوشی بسته شدن موهاش ناراحت بود.پدرومادرش هردو معلم بودن.زندگیشون خیلی خوب بود.یه زندگی ساده ولی پر از عشق وبدون هیچ نیازی.ولی یه تصادف ساده همه چیز رو تغییر داد.وفقط اون از تصادف جون سالم به در بردوهیچکدوم از افراد خانواده پدریا مادرش اونو قبول نکردن تا ازش محافظت کنن واون با همون سن کمش مجبور شد شروع به کار کنه ویجوری زندگیشو بگذرونه.اشک از گوشه ی چشمش به پایین لغزید.دلش برای نوازشای مادر که در کودکی هر شب داشت تنگ شده بود.ده سال بود که هیچکس نوازشش یا مهربانی در حقش نکرده بود.پتوشو کنار زد ورویه تختش دراز کشید.کنار تختش یه پنجره وجود داشت که بهش این اجازه رو میداد که به ستاره های پرنور خیره بشه وماهی که می درخشید.مادرش همیشه اونو به ماه تشبیه میکرد.وبهش میگفت تو از ماه هم زیباتری.به عنوان یه پسر خیلی زیبا بود ولی چه فایده که این زیبایی هیچ سودی براش نداشت.مثل شبای دیگه خیلی زود خوابش برد وصبح زود دوباره از خواب پرید وبه سمت محل کارش راه افتاد.بوی خوبی که مشامش میرسید خبر از بارون دیشب میداد.وقتی وارد محل کارش شد هیچکس اونجا نبود واون باید قهوه ای برای کارکنا درست میکرد.به سمت قهوه ساز رفت وروشنش کرد دستشو رویه میز گذاشت ومنتظر موند.صدایی باعث شد سریع به عقب برگردونه صدا از اتاق بازیگرا میومد ولی در این ساعت کسی نمی یومد!.با ترس چند قدمی نزدیک شد احتمالا دزد بود.یه دسته فلزی پیدا کرد واروم از پشت به مرد قد بلند وچهارشونه ای که مشغول ور رفتن با بخاری بود رو دید.با اون دسته محکم به کمرش زد که باعث شد مرد داد بلندی بکشه ورویه زمین سقوط کنه خودش اینقد ترسید که عقب رفت وخیره موند ومرد ناله میکرد ودست از کمرش گرفته بود.-ایییی لعنتیییی تو کیستیییی؟این چکاری بود؟
پسر به لکنت افتاده بود چون قیافه اون مرد خیلی براش اشنا میزد:م.من…اینجا کار می کنم .ت.تو کی هستی؟
+آخ کمرم من بازیگر اینجام ونگاهی خشمگینی به پسر کرد.
از به یاد اوردن صورت با گریمش که خیلی با الانش متفاوت بود شوکه شد وبه طرفش رفت:معذرت میخوام…من فکر کردم دزد اومده….
پسرک بازیگر با اعصبانیت دست پسرو عقب زد وبلند شد:من امروز زودتر اومدم چون گریمم بیشتر کار میبره…دفعه بعد هم اول بپرس بعد بزن…اینو گفت وبا تنه ای به پسر از اونجا بیرون رفت…وقتی پسر بهش تنه زد چشماش گرده شده بوداحساس میکرد قلب با سرعت باور نکردنی می تپه.بعد از چند دقیقه که دیگه پسرو ندید از خرابکاری که کرده بود چند بار به سر خودش ضربه زد:هووف اگه اخراجم نکنن خیلی شانس اوردم…
اون روز هم مثل روزای دیگه گذشت وانگار اون پسر چیزی به کسی نگفته بود.از گوشه سالن به بازیه حرفه ایش خیره بود وفهمید که همیشه نقش اول رو برعهده داره.چقدر خوب اجرا میکرد وچه صدای خوبی داشت.هیکل جذاب وصورتی بی نقص.
صدای دست جمعیت نشون دهنده تمام شدن اجرا بود پس سریع شروع به انجام کار
۹۵.۲k
۲۸ بهمن ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.