ادامه قسمت 24:
ادامه قسمت 24:
با دهن باز به لی هانا نگاه می کردم ، پس دلیل خوشحالی امروز سوکی اومدن من نبود ، به خاطر هانا اینقدر خوشحال شده نمی خواستم باور کنم اما حسود شده بودم
_ خوب با من کا....
_دنبالم بیا
_هه؟
_نشنیدی گفتم دنبالم بیا
هردومون با حرص بهم نگاه می کردیم ، دختره پررو انگار من نوکرشم که بهم دستور می ده
_ من چرا باید دنبال ...
بازم حرفم رو قطع کرد اینبار دستم رو به دنبال خودش می کشید به یه سالنه کوچیکی که رسیدیم دستم رو رها کرد بهتر بگم پرتم کرد .
_ معلوم هست داری چیکار می کنی؟
همونطور که مچ دستم رو قرمز شده بود نگاه می کردم جواب هانا رو هم می دادم
_ این دقیقا سوالیه که من می خواستم بپرسم معلوم هست داری چیکار می کنی ؟ ببین دستم رو داغون کردی
با این حرفم یه پوزخند عصبانی زد
_ خودت رو به اون راه نزن یعنی متوجه حرفم نشدی
_نه
_ با سوکی بهم بزن
_چی؟
_گفتم باید با سوکی بهم بزنی
_اونوقت میشه بپرسم چرا ؟
_ چون به خاطر تو زندگی اون نابود میشه ، چرا اومدی تو زندگی سوکی ، سوکی به خاطر تو داره تمام پل های پشت سرش رو تمام تلاش های این چن سالش رو خراب می کنه یعنی تو این رو نفهمیدی
با اینکه شنیدن این حرف ها واسم عادی شده بود اما با هر بار شنیدنش قلبم به درد میومد من نمی خواستم به خاطر من زندگی اون نابود بشه ، اصلا نمی خواستم
_خوب که چی ؟ اون الان اینطوری خوشحاله
_اون خوشحال نیست فقط داره تظاهر می کنه که شاده
_چی؟
_اگه تو بهش نزدیکی پس باید از همه بهتر بدونی که اون الان داره چی میکشه
_اگه منظورت طرفدارهاشن که بلاخره اونا هم عادت می کنن
_قضیه فقط اون نیست
منظورش حرفاش رو متوجه نمی شدم ، اصلا اون تو این همه سال کجا بوده که حالا یه دفعه پیداش شده
_ احتمالا شنیدی که قرار داد سریال جدیدش کنسل شده
_ آره شنیدم
_ این رو هم شنیدی که اسپانسر اون سریال قرار بود بعد ساخت فیلم ، به سوکی واسه احداث کمپانی خودش کمک کنه اما الان چی کلا قرار داد کنسل شد اونم به لطف تو ، هنوزم می گی خوب که چی
حرفای هانا تو گوشم زنگ می خورد سوکی همیشه دلش می خواست خودش کمپانی بزنه ولی الان به خاطر من؟...آخه چرا به من چیزی نگفت
_اگر هم می خوای مشکلای دیگه ی سوکی رو از نزدیک با چشای خودت ببینی فردا ساعت 7 بیا به این آدرس
یه کاغذ رو گرفت جلوم با تردید ازش گرفتم . همون موقع سوکی که انگاری داشت دنبالم می گشت سر رسید با دیدن هانا کنار من خوشحالیش پرید
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_ اومده بودم انتخاب جدیدت رو ببینم ، نه همچین هم بد سلیقه نیستی
_فک کنم یه بار دیگه هم گفته بودم که دوس ندارم این اطراف ببینمت
_منم یادم نمیاد که قبول کرده باشم ، به هر حال دیگه مزاحمت نمیشم
_امیدوارم
موقعی که می خواست از در بره بیرون یه بار دیگه نگاه به من انداخت . سوکی هم با شک به من و هانا نگاه می کرد
_ببینم این دختره اینجا چی می خواست ؟ چی می گفت
_ها ... اون هیچی چیزه خاصی نمی گفت ، راستی تو کارت تموم شد
یهو اون قیافه عصبانیش عوض شد
_اوهوم ، منتظرم بودی نه ؟ دلت واسم تنگ شده بود که اومدی اینجا
_من ؟ نخیرم دلم واسه جی هیون و مین آ تنگ شده بود
_اوهوم اصلا ندیدم که ده دقیقه پیش داشتی با چشات من رو می خوردی
_من؟ کی؟ چرا دروغ می گی . اصلن من میرم پایین تو هم هرموقع آماده شدی بیا
دیگه واینستادم تا جوابش رو بشنوم و از در بیرون رفتم . حدود پنج دقیقه بعد سوکی با تریپ اسپرتش از در پشتی کمپانی بیرون اومد ، خداروشکر امروز کسی جلوی در منتظر نبود و ما رو نمی دید. در ماشین رو براش باز کردم و نگه داشتم
_ پس واسه همین بود که می گفتی با امروز با جوسوبیام اینجا ؟
_اوهوم
_خوب حالا کجا می خوای ببریم
_یادت رفته بهت قول داده بودم یه روز من تو رو ناهار مهمون کنم ؟
_فقط باید گرون باشه
_چیش باشه
گرون ترین غذای منو رو سفارش دادم . گارسون هم سفارشش رو گرفت و رفت
_ می تونم یه چیزی ازت بپرسم
_اوهوم
_همه چی خوبه؟
لبخندش جمع شد
_یعنی چی ؟ معلومه همه چی خوبه همین که امروز اینجام یعنی اینکه همه چی رو به راهه تازه واسم غذای گرون هم گرفتی
_می دونستم داره می پیچونه واسه همین هم تو جواب حرفش خندیدم
_خوبه خوشحالم
با اومدن غذا منم دیگه چیزی نگفتم و همه چی رو به فردا سپردم ترجیح دادم امروز فقط به خودمون فکر کنم حتی اگه این اسمش خودخواهی باشه می خوام که خودخواه بشم واسه همین هم سعی کردم چشمام رو به آدمهایی که بیرون از رستوران ازمون عکس می گرفتن ببندم .
از همین الان استرس داشتم یعنی چی قرار بود ببینم تموم طول راه به این فکر می کردم ، هزار جور فکر تو سرم بود ماشین رو یه گوشه پارک کردم و خودم از ماشین پیاده شدم آدرس درست بود جلوتر رفتم به یه ساختمون نیمه کاره رسیدم که کلی آدم و کارگر جلو
با دهن باز به لی هانا نگاه می کردم ، پس دلیل خوشحالی امروز سوکی اومدن من نبود ، به خاطر هانا اینقدر خوشحال شده نمی خواستم باور کنم اما حسود شده بودم
_ خوب با من کا....
_دنبالم بیا
_هه؟
_نشنیدی گفتم دنبالم بیا
هردومون با حرص بهم نگاه می کردیم ، دختره پررو انگار من نوکرشم که بهم دستور می ده
_ من چرا باید دنبال ...
بازم حرفم رو قطع کرد اینبار دستم رو به دنبال خودش می کشید به یه سالنه کوچیکی که رسیدیم دستم رو رها کرد بهتر بگم پرتم کرد .
_ معلوم هست داری چیکار می کنی؟
همونطور که مچ دستم رو قرمز شده بود نگاه می کردم جواب هانا رو هم می دادم
_ این دقیقا سوالیه که من می خواستم بپرسم معلوم هست داری چیکار می کنی ؟ ببین دستم رو داغون کردی
با این حرفم یه پوزخند عصبانی زد
_ خودت رو به اون راه نزن یعنی متوجه حرفم نشدی
_نه
_ با سوکی بهم بزن
_چی؟
_گفتم باید با سوکی بهم بزنی
_اونوقت میشه بپرسم چرا ؟
_ چون به خاطر تو زندگی اون نابود میشه ، چرا اومدی تو زندگی سوکی ، سوکی به خاطر تو داره تمام پل های پشت سرش رو تمام تلاش های این چن سالش رو خراب می کنه یعنی تو این رو نفهمیدی
با اینکه شنیدن این حرف ها واسم عادی شده بود اما با هر بار شنیدنش قلبم به درد میومد من نمی خواستم به خاطر من زندگی اون نابود بشه ، اصلا نمی خواستم
_خوب که چی ؟ اون الان اینطوری خوشحاله
_اون خوشحال نیست فقط داره تظاهر می کنه که شاده
_چی؟
_اگه تو بهش نزدیکی پس باید از همه بهتر بدونی که اون الان داره چی میکشه
_اگه منظورت طرفدارهاشن که بلاخره اونا هم عادت می کنن
_قضیه فقط اون نیست
منظورش حرفاش رو متوجه نمی شدم ، اصلا اون تو این همه سال کجا بوده که حالا یه دفعه پیداش شده
_ احتمالا شنیدی که قرار داد سریال جدیدش کنسل شده
_ آره شنیدم
_ این رو هم شنیدی که اسپانسر اون سریال قرار بود بعد ساخت فیلم ، به سوکی واسه احداث کمپانی خودش کمک کنه اما الان چی کلا قرار داد کنسل شد اونم به لطف تو ، هنوزم می گی خوب که چی
حرفای هانا تو گوشم زنگ می خورد سوکی همیشه دلش می خواست خودش کمپانی بزنه ولی الان به خاطر من؟...آخه چرا به من چیزی نگفت
_اگر هم می خوای مشکلای دیگه ی سوکی رو از نزدیک با چشای خودت ببینی فردا ساعت 7 بیا به این آدرس
یه کاغذ رو گرفت جلوم با تردید ازش گرفتم . همون موقع سوکی که انگاری داشت دنبالم می گشت سر رسید با دیدن هانا کنار من خوشحالیش پرید
_تو اینجا چیکار می کنی؟
_ اومده بودم انتخاب جدیدت رو ببینم ، نه همچین هم بد سلیقه نیستی
_فک کنم یه بار دیگه هم گفته بودم که دوس ندارم این اطراف ببینمت
_منم یادم نمیاد که قبول کرده باشم ، به هر حال دیگه مزاحمت نمیشم
_امیدوارم
موقعی که می خواست از در بره بیرون یه بار دیگه نگاه به من انداخت . سوکی هم با شک به من و هانا نگاه می کرد
_ببینم این دختره اینجا چی می خواست ؟ چی می گفت
_ها ... اون هیچی چیزه خاصی نمی گفت ، راستی تو کارت تموم شد
یهو اون قیافه عصبانیش عوض شد
_اوهوم ، منتظرم بودی نه ؟ دلت واسم تنگ شده بود که اومدی اینجا
_من ؟ نخیرم دلم واسه جی هیون و مین آ تنگ شده بود
_اوهوم اصلا ندیدم که ده دقیقه پیش داشتی با چشات من رو می خوردی
_من؟ کی؟ چرا دروغ می گی . اصلن من میرم پایین تو هم هرموقع آماده شدی بیا
دیگه واینستادم تا جوابش رو بشنوم و از در بیرون رفتم . حدود پنج دقیقه بعد سوکی با تریپ اسپرتش از در پشتی کمپانی بیرون اومد ، خداروشکر امروز کسی جلوی در منتظر نبود و ما رو نمی دید. در ماشین رو براش باز کردم و نگه داشتم
_ پس واسه همین بود که می گفتی با امروز با جوسوبیام اینجا ؟
_اوهوم
_خوب حالا کجا می خوای ببریم
_یادت رفته بهت قول داده بودم یه روز من تو رو ناهار مهمون کنم ؟
_فقط باید گرون باشه
_چیش باشه
گرون ترین غذای منو رو سفارش دادم . گارسون هم سفارشش رو گرفت و رفت
_ می تونم یه چیزی ازت بپرسم
_اوهوم
_همه چی خوبه؟
لبخندش جمع شد
_یعنی چی ؟ معلومه همه چی خوبه همین که امروز اینجام یعنی اینکه همه چی رو به راهه تازه واسم غذای گرون هم گرفتی
_می دونستم داره می پیچونه واسه همین هم تو جواب حرفش خندیدم
_خوبه خوشحالم
با اومدن غذا منم دیگه چیزی نگفتم و همه چی رو به فردا سپردم ترجیح دادم امروز فقط به خودمون فکر کنم حتی اگه این اسمش خودخواهی باشه می خوام که خودخواه بشم واسه همین هم سعی کردم چشمام رو به آدمهایی که بیرون از رستوران ازمون عکس می گرفتن ببندم .
از همین الان استرس داشتم یعنی چی قرار بود ببینم تموم طول راه به این فکر می کردم ، هزار جور فکر تو سرم بود ماشین رو یه گوشه پارک کردم و خودم از ماشین پیاده شدم آدرس درست بود جلوتر رفتم به یه ساختمون نیمه کاره رسیدم که کلی آدم و کارگر جلو
۱۵.۴k
۰۳ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.