@nicotin m a
@nicotin_m_a
الان که دارم برات مینویسم هوا سرده...
بارون نم نم زخمای بی حسِّ دستامو پاک میکنه...
اینجا چه جای خوبیه...شهر تو تاریکی مطلق فرو رفته و تنها صدایی که سکوت مرگبار و میشکنه،صدای نفسای آروم لاناس...:)
الان که برات مینویسم نمیدونم کجایی...ولی میدونم هرجا باشی میام همونجا:) دیگه نمیترسم...برام مهم نیست...به قول آلبر کامو:
"خلاء وحشتناکی در وجود من است...نوعی بی تفاوتی که آزارم میدهد..." همه ی اینا به خاطر اینه که الان که دارم برات مینویسم هوا سرده...خیلی سرده و من انتظار یک حادثه رو میکشم...یک حادثه ی آشنا...!:)
سیگارمو آتیش میزنم...لعنتی آخریشه...کی میخواد تا صبح بدون سیگار سر کنه؟!
تو همین فکرام که تلاش لانا واسه بالا اومدن از دیواره تراس و میبینم...دوست داره کنارم باشه:) با یه دست بغلش میکنم و به کشیدن ادامه میدم...
الان که دارم برات مینویسم دیگه بارون نمیاد...مِه همه جارو گرفته،سطح زمینو نمیبینم...
الان که دارم برات مینویسم سیگارم داره تموم میشه...
میدونی دیگه اشک نمیاد فقط ایندفعه صدای سرفه سکوتو میشکنه...هوا سرده و من هنوز منتظر حادثم...
لانا با نگرانی نگام میکنه...محکم بغلش میکنم...
کم کم زیر پام خالی میشه...
الان تنها صدایی که سکوتو میشکنه صدای رعد و برق و بارونه...
الان دیگه برات نمینویسم...
بذار فردا صبح همه بت بگن:"دیشب که داشت برات مینوشت انقد حواسش پرت بود که به جای ته سیگارش خودشو سگشو انداخت پایین...:) "
من دیگه منتظر حادثه نیستم...:)
یک روز اتفاق می افتد...
#💀 💀 👽
الان که دارم برات مینویسم هوا سرده...
بارون نم نم زخمای بی حسِّ دستامو پاک میکنه...
اینجا چه جای خوبیه...شهر تو تاریکی مطلق فرو رفته و تنها صدایی که سکوت مرگبار و میشکنه،صدای نفسای آروم لاناس...:)
الان که برات مینویسم نمیدونم کجایی...ولی میدونم هرجا باشی میام همونجا:) دیگه نمیترسم...برام مهم نیست...به قول آلبر کامو:
"خلاء وحشتناکی در وجود من است...نوعی بی تفاوتی که آزارم میدهد..." همه ی اینا به خاطر اینه که الان که دارم برات مینویسم هوا سرده...خیلی سرده و من انتظار یک حادثه رو میکشم...یک حادثه ی آشنا...!:)
سیگارمو آتیش میزنم...لعنتی آخریشه...کی میخواد تا صبح بدون سیگار سر کنه؟!
تو همین فکرام که تلاش لانا واسه بالا اومدن از دیواره تراس و میبینم...دوست داره کنارم باشه:) با یه دست بغلش میکنم و به کشیدن ادامه میدم...
الان که دارم برات مینویسم دیگه بارون نمیاد...مِه همه جارو گرفته،سطح زمینو نمیبینم...
الان که دارم برات مینویسم سیگارم داره تموم میشه...
میدونی دیگه اشک نمیاد فقط ایندفعه صدای سرفه سکوتو میشکنه...هوا سرده و من هنوز منتظر حادثم...
لانا با نگرانی نگام میکنه...محکم بغلش میکنم...
کم کم زیر پام خالی میشه...
الان تنها صدایی که سکوتو میشکنه صدای رعد و برق و بارونه...
الان دیگه برات نمینویسم...
بذار فردا صبح همه بت بگن:"دیشب که داشت برات مینوشت انقد حواسش پرت بود که به جای ته سیگارش خودشو سگشو انداخت پایین...:) "
من دیگه منتظر حادثه نیستم...:)
یک روز اتفاق می افتد...
#💀 💀 👽
۳.۳k
۱۸ اسفند ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.