ادامه...
ادامه...
ناگهان عشقم با صدای بلند گفت تو نمی تونی مامانم کنی ازت #متنفرم و حالم ازت بهم می خوره. مات موندم. قلبم یه لحظه نزد. فکر کردم به اینکه عشقم با عشقش باشن و بچشونو بقل کنه و عشقش موهاشو ناز کنه. توی اون لحظه لبخندی اومد رو لبام از حس اینکه عشقم قراره بچشو بقل کنه.
لبخند رو لبام بود وقتی احظار نامه اومد وقتی طلاقم پاد وقتی طلاقش دادم وقتی عروس شد. لبخندمی زدم و سرم رو تکون می دادم تا بفهمه درسته .سرم تکون می خورد ولی پاهام مخالف آن را می گفت. می لرزیدو من لبخند داشتم . سرم رو تکوم می دادم تا ناراحت نباشه؛ گریه نکنه؛ عذاب وجدان نداشته باشه.
دیروز خبر رسید که دخترشون به دنیا اومده. من خوشحال رفتم تا ببینم دختری که واسه عشقمو عشقشه رفتم و... نتونستم لبخند بزنم. لبام کش نمی یومد. گریم اومده بود. خوشبخت شده بود. بچشو بقل کرده بود. خدایا ینی هنوزم حالش ازم بهم می خوره؟؟؟! دیگه نمی تونستم سرم رو تکون بدم و لبخند بزنم.خدایا همین لبخنداشو می خواماااا. پس خوشبختش کن. سرش رو بلند کردو منو دید. یه قطره اشک از چشام اومد و سدیگ نتونستم سرم رو تکون بدم ولبخند بزنم... آروم نالیدم خوشبخت شو″″
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد ،می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
#فروغ فرخزاد
#خاطراتِ_دورانِ_مرگِ_مرگ
#محدثهْ
ناگهان عشقم با صدای بلند گفت تو نمی تونی مامانم کنی ازت #متنفرم و حالم ازت بهم می خوره. مات موندم. قلبم یه لحظه نزد. فکر کردم به اینکه عشقم با عشقش باشن و بچشونو بقل کنه و عشقش موهاشو ناز کنه. توی اون لحظه لبخندی اومد رو لبام از حس اینکه عشقم قراره بچشو بقل کنه.
لبخند رو لبام بود وقتی احظار نامه اومد وقتی طلاقم پاد وقتی طلاقش دادم وقتی عروس شد. لبخندمی زدم و سرم رو تکون می دادم تا بفهمه درسته .سرم تکون می خورد ولی پاهام مخالف آن را می گفت. می لرزیدو من لبخند داشتم . سرم رو تکوم می دادم تا ناراحت نباشه؛ گریه نکنه؛ عذاب وجدان نداشته باشه.
دیروز خبر رسید که دخترشون به دنیا اومده. من خوشحال رفتم تا ببینم دختری که واسه عشقمو عشقشه رفتم و... نتونستم لبخند بزنم. لبام کش نمی یومد. گریم اومده بود. خوشبخت شده بود. بچشو بقل کرده بود. خدایا ینی هنوزم حالش ازم بهم می خوره؟؟؟! دیگه نمی تونستم سرم رو تکون بدم و لبخند بزنم.خدایا همین لبخنداشو می خواماااا. پس خوشبختش کن. سرش رو بلند کردو منو دید. یه قطره اشک از چشام اومد و سدیگ نتونستم سرم رو تکون بدم ولبخند بزنم... آروم نالیدم خوشبخت شو″″
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه
شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه
می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید حال
می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند باد وصال
ناله می لرزد ،می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست
می روم خنده به لب ‚ خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
#فروغ فرخزاد
#خاطراتِ_دورانِ_مرگِ_مرگ
#محدثهْ
۳.۳k
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.