ادامه فیک
ادامه فیک
از خدام بود با مینا دوست شم اون همه رو می شناسه
تو کلاس از ما آزمون گرفت تاحالا کوسه رین رو ندیده بودم کوسه اش مثل کوسه من بود
وقتی رسیدم خونه کیف و وسایلم رو انداختم
گوشه اتاق و رو تخت ولو شدم نزدیک بود بخوابم ولی وقتی برادرم اومد و گفت همیشه اینطوری ولو میشی
گفتم : تو هم همیشه تو وراجی خوبی حالام گمشو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم
برادرم رفت بیرون لباسامو مرتب کردم و وارد سالن پذیرایی شدم جز برادرم کن کس دیگه ای نبود
گفتم چرا اینجایی
کن گفت: بهتره که مواظب باشی چون آدم های پلیدی سعی می کنن که وارد مدرسه شن
بحث رو عوض کردم و گفتم: حالا هرچی فوقش مردم
کن گفت:با این اخلاقت بازم دوست دارم
گفتم :حالا هرچی
رفتم اتاقم داشتم گوشیم رو چک می کردم که برادرم هعی صدام می زد
گفتم:چیکار داری بگو
از طرف دیگه ی دیوار صدایی اومد
اون رین بود
گفت:به تو چه
گفتم :باتو نبودم
رین ساکت شد
گوشیم رو کنارم گذاشتم چشمام رو بستم که کمی استراحت کنم ولی وقتی بیدار شدم صبح شده بود هوا خوب و آفتابی بود بعد از آماده شدن به برادرم گفتم منو تا مدرسه ببره
وقتی رسیدیم مینا و کیوکا رو دیدم که داشتن
برام دست تکون می دادم که ازون بالا یکی از قهرمان هارو دیدم گمون کنم اسمش آلمایت بود با خنده برای مینا و کیوکا دست تکون دادم
استادمون مارو به یه جایی برد که خیلی از مدرسه دور بود استاد به ما گفت:هرکس رو کوسه اش کار کنه موقعی که تمرینات تموم شد در رو باز کنم تا برم مدرسه ولی بارون شروع به باریدن کرد
استادمون گفت هرکس بدون استفاده از کوسه اش سریع تر برسه چند تا امتیاز ازافه میزارم
خب آدامش بعدا
لطفاً می خونین لایک کنید لایک کردن کاری نداره
از خدام بود با مینا دوست شم اون همه رو می شناسه
تو کلاس از ما آزمون گرفت تاحالا کوسه رین رو ندیده بودم کوسه اش مثل کوسه من بود
وقتی رسیدم خونه کیف و وسایلم رو انداختم
گوشه اتاق و رو تخت ولو شدم نزدیک بود بخوابم ولی وقتی برادرم اومد و گفت همیشه اینطوری ولو میشی
گفتم : تو هم همیشه تو وراجی خوبی حالام گمشو بیرون می خوام لباسامو عوض کنم
برادرم رفت بیرون لباسامو مرتب کردم و وارد سالن پذیرایی شدم جز برادرم کن کس دیگه ای نبود
گفتم چرا اینجایی
کن گفت: بهتره که مواظب باشی چون آدم های پلیدی سعی می کنن که وارد مدرسه شن
بحث رو عوض کردم و گفتم: حالا هرچی فوقش مردم
کن گفت:با این اخلاقت بازم دوست دارم
گفتم :حالا هرچی
رفتم اتاقم داشتم گوشیم رو چک می کردم که برادرم هعی صدام می زد
گفتم:چیکار داری بگو
از طرف دیگه ی دیوار صدایی اومد
اون رین بود
گفت:به تو چه
گفتم :باتو نبودم
رین ساکت شد
گوشیم رو کنارم گذاشتم چشمام رو بستم که کمی استراحت کنم ولی وقتی بیدار شدم صبح شده بود هوا خوب و آفتابی بود بعد از آماده شدن به برادرم گفتم منو تا مدرسه ببره
وقتی رسیدیم مینا و کیوکا رو دیدم که داشتن
برام دست تکون می دادم که ازون بالا یکی از قهرمان هارو دیدم گمون کنم اسمش آلمایت بود با خنده برای مینا و کیوکا دست تکون دادم
استادمون مارو به یه جایی برد که خیلی از مدرسه دور بود استاد به ما گفت:هرکس رو کوسه اش کار کنه موقعی که تمرینات تموم شد در رو باز کنم تا برم مدرسه ولی بارون شروع به باریدن کرد
استادمون گفت هرکس بدون استفاده از کوسه اش سریع تر برسه چند تا امتیاز ازافه میزارم
خب آدامش بعدا
لطفاً می خونین لایک کنید لایک کردن کاری نداره
۲.۷k
۰۹ فروردین ۱۴۰۳