( پارت ۱۶ ):
( پارت ۱۶ ):
(( ببخشید که یه ذره دیر شد +_+ )) !!!
نشستم رو به روش و بهش خیره شدم. کمی نگاهم کرد و وقتی دید که من حرفی نمی زنم، گفت:
- خب جسیکا! می شنوم. چی باعث شده که تو این طوری بترسی؟
شروع کردم به بازی با انگشتای دستم. همیشه وقتی استرس داشتم یا می ترسیدم این کار رو می کردم! الان دیگه ماریا پیشم بود، پس هیچ اتفاقی برام نمی افتاد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم از اول خوابم تا آخرش رو براش تعریف کردن.
صحبتم که تموم شد، لب پایینم رو محکم گاز گرفتم. جالب این بود که این خوابم رو بر خلاف خوابای دیگه ام مو به موش یادم بود! شاید به خاطر ترس زیاد بود!
ماریا اومد کنارم نشست و دستام رو گرفت تو دستش و گفت:
- جسیکا! این فقط یک خواب بوده. پس تمومش کن. این ترس لعنتی واسه چیه؟
- ماریا، خیلی واقعی بود! خیلی زیاد.
- بسه دیگه! شدی اندازه یه دختر چهار ساله! یه دختر ترسو. تمومش کن این بحث بی معنی رو!
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم و شخصیتم رو دست پایین می گرفت. اخمی کردم و گفتم:
- من ترسو نیستم.
- خب ثابت کن!
- چه طوری؟
- میری تو اتاقت، در رو می بندی و گوشیت رو برمی داری. روی تختت رو مرتب می کنی و رو تختیت رو هم عوض می کنی. بعد در اتاق رو باز می کنی و میای پیش من! چه طوره؟
تردید داشتم. از اتاق خودم می ترسیدم! اما برای این که به ماریا ثابت کنم که در اون حد هم ترسو نیستم، باشه ای گفتم و از جام بلند شدم. توی راهرو بلند گفتم:
- از خودت پذیرایی کن.
و رفتم توی اتاقم و در رو بستم. این از قدم اول که خوب بود! با قدم های آروم رفتم سمت عسلی و گوشیم رو برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوار جینم. ترس داشتم! یک لحظه صدای جیغم توی خواب واسم تکرار شد. قلبم تند تند می زد و این رو به خوبی حس می کردم. یک جیغ دیگه! دستم رو گذاشتم روی گوشم و فشار دادمش. خدایا، فقط یک خواب بوده! من چرا این قدر می لرزم؟
میز تلویزیون جلوی تختم که از چوب بود، صدا داد. با این که می دونستم چون توش خالیه این طوری صدا میده، اما از جام پریدم. نفسام تند و کشیده شده بود! صدای اَرّه توی گوشم پیچید! نتونستم کاری کنم و جیغ کشیدم. همش دور خودم می چرخیدم و اصلا توی این زمان نبودم. همه جا رو، اون جنگل توی خواب می دیدم! یک لحظه در اتاق به شدت باز شد. جیغی کشیدم و رفتم پشت تخت! انگار که تازه به زمان خودم برگشته باشم. دیگه جنگلی نبود. صدای قدم هایی اومد و بعدش ماریا بود که من رو در آغوشش می کشید. زمزمه وار می گفت:
- تو که این طوری نبود جسی! چت شده؟
و جواب من تنها سکوت بود و گریه! از این همه ضعفم متنفر بودم. من این دختر ترسو نبودم! من جسیکا پرونی بودم که هر کس اسمش رو می شنید، تنها کلمه ای که به ذهنش می رسید "سنگ" بود! من نباید این قدر ترسو باشم و از خودم برای دیگران یک آدم ضعیف بسازم. نباید!
همین واسم کافی بود. همین حرف واسم کافی بود تا اعتماد به نفسم برگرده! با این که کمی می لرزیدم، اما به ماریا گفتم:
- من باید سعیم رو بکنم! برو بیرون تا کارهایی رو که گفتی رو انجام بدم. برو!
ماریا می دونست که اگه چیزی بگه ممکنه عصبی شم. پس بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت. منم از کنار تخت بلند شدم. انگار نه انگار که داشتم از شدت ترس سکته می کردم! اطرافم رو نگاهی کردم و چیزی ندیدم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. این هم از قدم دوم! با اعتماد به نفس بیشتر که کمی ترس چاشنیش بود، رو تختی رو عوض کردم و تخت رو مرتب کردم.
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و البته موفق هم شدم و با لبخند از اتاق خارج شدم! ماریا با دیدن لبخندم دستی زد و گفت:
- دیدی کار سختی نبود؟
- من که گفتم نمی ترسم!
"آستن مایسن"
با سر و صدای برخورد ظرف و ظروف، چشم هام رو باز کردم. آفتاب وسط آسمون بود و نورش از پنجره تو صورتم می خورد. عجیبه! چون من همیشه پرده های اتاقم کشیده است تا تو تاریکی مطلق بخوابم!
مشکوک، یه چشمم رو باز کردم و زیر چشمی به دور و برم نگاهی انداختم. دیوار جلوی دیدمه. چقده تابلو چسبوندن به دیوار؟! به زور اون یکی چشمم رو باز کردم. سرم رو چرخوندم. این جا کجاست؟ من رو مبل خوابیدم چرا؟
بلند شدم و تو جام نشستم. سرم رو خاروندم. ملافه ای که روم انداخته شده بود، سر خورد و از رو تنم افتاد روی پام. چشم هام رو مالیدم و از جام بلند شدم. یکی تو آشپزخونه سر و صدا می کرد. رد صدا رو گرفتم و رفتم سمتش.
میشه گفت خونه ی کوچیکیه! یه اتاق بیشتر نداشت و حالش هم که من توش خوابیده بودم، کوچیک بود. کنار در آشپزخونه ایستادم و تکیه دادم به در. لبخند زدم.
من:
- سلام کاترین! صبح بخیر.
با صدای من، کاترین که پشتش به من بود، یه تکونی خورد و برگشت.
کاترین:
- وای ترسیدم!
(( ببخشید که یه ذره دیر شد +_+ )) !!!
نشستم رو به روش و بهش خیره شدم. کمی نگاهم کرد و وقتی دید که من حرفی نمی زنم، گفت:
- خب جسیکا! می شنوم. چی باعث شده که تو این طوری بترسی؟
شروع کردم به بازی با انگشتای دستم. همیشه وقتی استرس داشتم یا می ترسیدم این کار رو می کردم! الان دیگه ماریا پیشم بود، پس هیچ اتفاقی برام نمی افتاد. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم از اول خوابم تا آخرش رو براش تعریف کردن.
صحبتم که تموم شد، لب پایینم رو محکم گاز گرفتم. جالب این بود که این خوابم رو بر خلاف خوابای دیگه ام مو به موش یادم بود! شاید به خاطر ترس زیاد بود!
ماریا اومد کنارم نشست و دستام رو گرفت تو دستش و گفت:
- جسیکا! این فقط یک خواب بوده. پس تمومش کن. این ترس لعنتی واسه چیه؟
- ماریا، خیلی واقعی بود! خیلی زیاد.
- بسه دیگه! شدی اندازه یه دختر چهار ساله! یه دختر ترسو. تمومش کن این بحث بی معنی رو!
دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم و شخصیتم رو دست پایین می گرفت. اخمی کردم و گفتم:
- من ترسو نیستم.
- خب ثابت کن!
- چه طوری؟
- میری تو اتاقت، در رو می بندی و گوشیت رو برمی داری. روی تختت رو مرتب می کنی و رو تختیت رو هم عوض می کنی. بعد در اتاق رو باز می کنی و میای پیش من! چه طوره؟
تردید داشتم. از اتاق خودم می ترسیدم! اما برای این که به ماریا ثابت کنم که در اون حد هم ترسو نیستم، باشه ای گفتم و از جام بلند شدم. توی راهرو بلند گفتم:
- از خودت پذیرایی کن.
و رفتم توی اتاقم و در رو بستم. این از قدم اول که خوب بود! با قدم های آروم رفتم سمت عسلی و گوشیم رو برداشتم و گذاشتم تو جیب شلوار جینم. ترس داشتم! یک لحظه صدای جیغم توی خواب واسم تکرار شد. قلبم تند تند می زد و این رو به خوبی حس می کردم. یک جیغ دیگه! دستم رو گذاشتم روی گوشم و فشار دادمش. خدایا، فقط یک خواب بوده! من چرا این قدر می لرزم؟
میز تلویزیون جلوی تختم که از چوب بود، صدا داد. با این که می دونستم چون توش خالیه این طوری صدا میده، اما از جام پریدم. نفسام تند و کشیده شده بود! صدای اَرّه توی گوشم پیچید! نتونستم کاری کنم و جیغ کشیدم. همش دور خودم می چرخیدم و اصلا توی این زمان نبودم. همه جا رو، اون جنگل توی خواب می دیدم! یک لحظه در اتاق به شدت باز شد. جیغی کشیدم و رفتم پشت تخت! انگار که تازه به زمان خودم برگشته باشم. دیگه جنگلی نبود. صدای قدم هایی اومد و بعدش ماریا بود که من رو در آغوشش می کشید. زمزمه وار می گفت:
- تو که این طوری نبود جسی! چت شده؟
و جواب من تنها سکوت بود و گریه! از این همه ضعفم متنفر بودم. من این دختر ترسو نبودم! من جسیکا پرونی بودم که هر کس اسمش رو می شنید، تنها کلمه ای که به ذهنش می رسید "سنگ" بود! من نباید این قدر ترسو باشم و از خودم برای دیگران یک آدم ضعیف بسازم. نباید!
همین واسم کافی بود. همین حرف واسم کافی بود تا اعتماد به نفسم برگرده! با این که کمی می لرزیدم، اما به ماریا گفتم:
- من باید سعیم رو بکنم! برو بیرون تا کارهایی رو که گفتی رو انجام بدم. برو!
ماریا می دونست که اگه چیزی بگه ممکنه عصبی شم. پس بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و رفت. منم از کنار تخت بلند شدم. انگار نه انگار که داشتم از شدت ترس سکته می کردم! اطرافم رو نگاهی کردم و چیزی ندیدم. نفس عمیقی کشیدم و به خودم مسلط شدم. این هم از قدم دوم! با اعتماد به نفس بیشتر که کمی ترس چاشنیش بود، رو تختی رو عوض کردم و تخت رو مرتب کردم.
سعی می کردم به چیزی فکر نکنم و البته موفق هم شدم و با لبخند از اتاق خارج شدم! ماریا با دیدن لبخندم دستی زد و گفت:
- دیدی کار سختی نبود؟
- من که گفتم نمی ترسم!
"آستن مایسن"
با سر و صدای برخورد ظرف و ظروف، چشم هام رو باز کردم. آفتاب وسط آسمون بود و نورش از پنجره تو صورتم می خورد. عجیبه! چون من همیشه پرده های اتاقم کشیده است تا تو تاریکی مطلق بخوابم!
مشکوک، یه چشمم رو باز کردم و زیر چشمی به دور و برم نگاهی انداختم. دیوار جلوی دیدمه. چقده تابلو چسبوندن به دیوار؟! به زور اون یکی چشمم رو باز کردم. سرم رو چرخوندم. این جا کجاست؟ من رو مبل خوابیدم چرا؟
بلند شدم و تو جام نشستم. سرم رو خاروندم. ملافه ای که روم انداخته شده بود، سر خورد و از رو تنم افتاد روی پام. چشم هام رو مالیدم و از جام بلند شدم. یکی تو آشپزخونه سر و صدا می کرد. رد صدا رو گرفتم و رفتم سمتش.
میشه گفت خونه ی کوچیکیه! یه اتاق بیشتر نداشت و حالش هم که من توش خوابیده بودم، کوچیک بود. کنار در آشپزخونه ایستادم و تکیه دادم به در. لبخند زدم.
من:
- سلام کاترین! صبح بخیر.
با صدای من، کاترین که پشتش به من بود، یه تکونی خورد و برگشت.
کاترین:
- وای ترسیدم!
۱۴۳.۸k
۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.