فیک
فیک
°ENDLESS °P.t➃
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
سوهیون بهت زده بهم نگاه کرد و با دیدن اسک هام که روی صورت م مریم سر میخورد سریع بغلم کرد و گفت :"جونگکوکی گریه نکن مطمئن باش خواهر لیزا نمیزاره اون عفریته عزیتت کنه"
دماغ سرخ شدم رو بالا کشیدم و معصومانه گفتم :"سوهیون حرف بدی زدی پدر بفهمه دعوات میکنه ها"
سوهیون خنده ای دندونی کرد و با صدای آرومی گفت:" نگران نباش قرار نیست بفهمه"
با دیدن خنده قشنگش نتونستم نخندم و ریز خندیدم و دوتایی توی گوشه اتاق چوبی جا گرفتیم...
شب شده بود و حالاهم بچه ها از جمله سوهیون خواب بودند
به سختی خودم رو از روی تخت قدیمی پایین کشیدم و بعد از نگاه کردن به چهره بچه ها که خواب بودن از اون اتاق بزرگ در اومدم
مشت های کوچیکم رو پاین لباس سفیدم مچاله کردم و با کمی ترس راهروی تاریک کلیسا رو طی میکردم تا به اتاق خوار لیزا برسم
باز هم مثل همیشه خواب بد دیده بودم و طبق عادت فقط آغوش خواهر لیزا بود که آرومم میکرد
با رسیدن به اتاق خواهر لیزا کمی خودم رو کش دادم و دستگیره در رو فشردم
در بی صدا باز شد و اتاق تاریک نمایان شد
نگاهی به اتاق تاریک کردم
+"خواهر چرا اینجا نیست ؟"
نگاهی به دوطرف راهرو کردم و در آخر باهمون قدم های ریز شروع به راه رفتن توی راهرو تاریک کردم تا شاید بتونم خواهر لیزا رو پیدا کنم
با دیدن خواهر لیزا توی همون لباس مشکی لبخندی رو لبم باز شد و خواستم وارد شم که مرد غریبه ای توی دیدم آشکار شد.... کمی خودم رو عقب کشیدم و با اخمی ریز به داخل اتاق خیره شدم
مرد با عصبانیت به خواهر لیزا نزدیک شد وباحالتی تحدید آمیز گفت :"...........
___
نظرتون!؟
°ENDLESS °P.t➃
★·.·´¯·.·★𝓝𝓐𝓡𝓐★·.·´¯·.·★
✐✎✐✎ ✐✎✐✎✐✎✐✎✐
سوهیون بهت زده بهم نگاه کرد و با دیدن اسک هام که روی صورت م مریم سر میخورد سریع بغلم کرد و گفت :"جونگکوکی گریه نکن مطمئن باش خواهر لیزا نمیزاره اون عفریته عزیتت کنه"
دماغ سرخ شدم رو بالا کشیدم و معصومانه گفتم :"سوهیون حرف بدی زدی پدر بفهمه دعوات میکنه ها"
سوهیون خنده ای دندونی کرد و با صدای آرومی گفت:" نگران نباش قرار نیست بفهمه"
با دیدن خنده قشنگش نتونستم نخندم و ریز خندیدم و دوتایی توی گوشه اتاق چوبی جا گرفتیم...
شب شده بود و حالاهم بچه ها از جمله سوهیون خواب بودند
به سختی خودم رو از روی تخت قدیمی پایین کشیدم و بعد از نگاه کردن به چهره بچه ها که خواب بودن از اون اتاق بزرگ در اومدم
مشت های کوچیکم رو پاین لباس سفیدم مچاله کردم و با کمی ترس راهروی تاریک کلیسا رو طی میکردم تا به اتاق خوار لیزا برسم
باز هم مثل همیشه خواب بد دیده بودم و طبق عادت فقط آغوش خواهر لیزا بود که آرومم میکرد
با رسیدن به اتاق خواهر لیزا کمی خودم رو کش دادم و دستگیره در رو فشردم
در بی صدا باز شد و اتاق تاریک نمایان شد
نگاهی به اتاق تاریک کردم
+"خواهر چرا اینجا نیست ؟"
نگاهی به دوطرف راهرو کردم و در آخر باهمون قدم های ریز شروع به راه رفتن توی راهرو تاریک کردم تا شاید بتونم خواهر لیزا رو پیدا کنم
با دیدن خواهر لیزا توی همون لباس مشکی لبخندی رو لبم باز شد و خواستم وارد شم که مرد غریبه ای توی دیدم آشکار شد.... کمی خودم رو عقب کشیدم و با اخمی ریز به داخل اتاق خیره شدم
مرد با عصبانیت به خواهر لیزا نزدیک شد وباحالتی تحدید آمیز گفت :"...........
___
نظرتون!؟
۲.۶k
۲۷ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.