رمان باز گشت دوباره
رمان باز گشت دوباره
خلاصه کوتاه:دختری که قربانی خواهد شد ،قربانیه ترس یک پدر
دختری که میشکند ولی می شکند کسی که او را شکسته
باز خواهد گشت برای ......
شاهین:
قاب عکس نیلی(همسرم) رو در دست گرفتم و زول زدم به چشمای دریاییش زمزمه وار گفتم:نمیزارم پسرمون دردی که من کشیدم رو بکشه قول میدم
سورن-پدر!
با صدای سورن چشم از قاب عکس گرفتم
-بله
سورن-میخواستم راجع به موضوع باهاتون صحبت کنم
چشماش خیلی زیبا بود وحشی و با جذبه بعضی وقتا چهره خودم رو تو سورن میبینم مخصوصا چشماش مثل شب سیاه و مثل الماس براق وتیز
سورن-منو به ایران بفرستید!
منو سورن بعد از مرگ نیلی رفتیم آمریکا سورن همیشه میخواست به ایران سرزمین مادری و پدری خودش برگرده و لی من
-گفتم نه یعنی نه چرا نمیفهمی بچه ها؟!
سورن-ولی....
-گفتم نه تنهام بزار!
سورن یه نگاه دلخور بهم انداخت و لب باز کرد چیزی بگه که دستم رو به نشونه ساکت بلند کردم
سورن-نه پدر میخوام چیزی دیگه بگم!
-بگو
سورن-پدر راستش من میخواستم..... میخواستم با شما بریم شهر بازی خواهش میکنم!
بهش نگاه کردم ولی ایندفعه چشماش مثل قبل نبود خیلی معصوم شده بود ....
نتونستم تحمل کنم سریع بغلش کردم و در گوشش زمزمه وار گفتم :
-ببخشید سورن پسرم .....باید یکم بیشتر وقتمو واسه تو میزاشتم ببخشید ....
من به نیلی قول داده بودم پسرم رو با محبت بزرگ کنم ولی بعد از مرگ نیلی کمر من شکست بد جور بخاطر عشق لعنتی ولی من عاشق شدم اه....
سورن آماده کنار در حیاط خونه که نه کنار حیاط قصرمون ایستاده بود یه کت چرم با نیم دستکش و نیم بوت شلوار چرم چسپون و یه عینک هم رو چشماش بود سورن یه پسر با موهای قهوه ای و چشمای مشکی پوست سفید لبای صورتی قلوه ای و بینی معمولی
مثل خودم بود مثل خودم..
سوئیچ ماشین بی ام و از جان (بادیگارد شخصی)گرفتم و با سورن سوار شدیم
تو طول راه سورن پرسید:
سورن-پدر میشه وقتی از شهر بازی برگشتیم به پیست دوچرخه سواری بریم؟
-چرا که نه امروز روزه توهه.....
*علی*(پدر ماندانا)
-مریم حالت خوبه عزیزم؟
مریم همسرم هست ! اون یه دختر بار داره یه دختر ناز خوشگل لحضه شماری میکنم برای وقتی که به دنیا میاد !
مریم-علی چرا اینقدر نگرانی .....دستمو گرفت و گفت :
علی....اقامون......عزیزم.....یه چیز بگم نه نمیگی؟
-خب حالا تا چی باشه! خب بگو ببینم چی میخوای خانوم خانوما؟
یه زن فالگیره میگن آینده رو میگه حتی ابجی مهسا هم رفته پیشش میگه کارش درسته خواهش میکنم!برم؟
-چرا به خرافات اینا گوش میدی مریم اینا همش دروغه مگه تو بچه ایی
مریم چشماشو مثل گربه شرک که نه مثل خر شرک کرد و گفت :
عشقم خواهشششششششش پلیییییز
خندیدم و گفتم:
-حالا نمیخواد خودتو مثل خر شرک کنی باشه برو
مریم-خیلی بدی من مثل خر شرکم قهررررم
وروشو اون ور کرد از پشت بغلش کردم و دستمو گذاشتم رو شکم برا آمده اش گذاشتم و گفتم :
نه عزیزم تو مثل فرشته ها میمونی!...
*مریم*
با آجی مهسا اومدیم پیش زنه فالگیره اخ جون الان نوبت منه...
رفتم تو یه زن معمولی داخل اتاق نشسته بود با موهای قهوه ای فر چشمای مشکی یکم چین دو چروک رو صورتش بود......
-سلام....خوبین
فالگیر-بیا تو ...بیا تو....
نشستم کنارش ..یه نگاه به شکم برآمده ام کرد و لبخند زد بعد یه نگاه به چشمام کرد لبام بینی ابرو همه جا ....بعد از چند ثانیه گفت :
فالگیر:دخترت.....زیبا خواهد بود ظریف و مهربون ولی.....
پریدم وسط حرفش و گفتم :
-میشه آینده دخترم رو بگین؟
چپ چپ نگام کرد و گفت :
فالگیر-پس الان داشتم یاسین تو گوش خر میخوندم؟
-ببخشید! ادامه بدید
فالگیر-چیز زیادی معلوم نیست فقط یه چیز خیلی پر رنگ دیده میشه اونم نوشته عشق
سرنوشت دخترت....عجیبه....اصلا...اصلا چیز زیادی معلوم نیست هیچ چیزی
ولی .....
-ولی؟ولی چی؟
-مواظب باش نه مواظب خودت مواظب انتخاب هات باش ....سرنوشت رو نمیشه عوض کرد ...با سرنوشت نمیشه جنگید پس الکی تلاش نکن اون بالایی میدونه چیکار میکنه....
خلاصه کوتاه:دختری که قربانی خواهد شد ،قربانیه ترس یک پدر
دختری که میشکند ولی می شکند کسی که او را شکسته
باز خواهد گشت برای ......
شاهین:
قاب عکس نیلی(همسرم) رو در دست گرفتم و زول زدم به چشمای دریاییش زمزمه وار گفتم:نمیزارم پسرمون دردی که من کشیدم رو بکشه قول میدم
سورن-پدر!
با صدای سورن چشم از قاب عکس گرفتم
-بله
سورن-میخواستم راجع به موضوع باهاتون صحبت کنم
چشماش خیلی زیبا بود وحشی و با جذبه بعضی وقتا چهره خودم رو تو سورن میبینم مخصوصا چشماش مثل شب سیاه و مثل الماس براق وتیز
سورن-منو به ایران بفرستید!
منو سورن بعد از مرگ نیلی رفتیم آمریکا سورن همیشه میخواست به ایران سرزمین مادری و پدری خودش برگرده و لی من
-گفتم نه یعنی نه چرا نمیفهمی بچه ها؟!
سورن-ولی....
-گفتم نه تنهام بزار!
سورن یه نگاه دلخور بهم انداخت و لب باز کرد چیزی بگه که دستم رو به نشونه ساکت بلند کردم
سورن-نه پدر میخوام چیزی دیگه بگم!
-بگو
سورن-پدر راستش من میخواستم..... میخواستم با شما بریم شهر بازی خواهش میکنم!
بهش نگاه کردم ولی ایندفعه چشماش مثل قبل نبود خیلی معصوم شده بود ....
نتونستم تحمل کنم سریع بغلش کردم و در گوشش زمزمه وار گفتم :
-ببخشید سورن پسرم .....باید یکم بیشتر وقتمو واسه تو میزاشتم ببخشید ....
من به نیلی قول داده بودم پسرم رو با محبت بزرگ کنم ولی بعد از مرگ نیلی کمر من شکست بد جور بخاطر عشق لعنتی ولی من عاشق شدم اه....
سورن آماده کنار در حیاط خونه که نه کنار حیاط قصرمون ایستاده بود یه کت چرم با نیم دستکش و نیم بوت شلوار چرم چسپون و یه عینک هم رو چشماش بود سورن یه پسر با موهای قهوه ای و چشمای مشکی پوست سفید لبای صورتی قلوه ای و بینی معمولی
مثل خودم بود مثل خودم..
سوئیچ ماشین بی ام و از جان (بادیگارد شخصی)گرفتم و با سورن سوار شدیم
تو طول راه سورن پرسید:
سورن-پدر میشه وقتی از شهر بازی برگشتیم به پیست دوچرخه سواری بریم؟
-چرا که نه امروز روزه توهه.....
*علی*(پدر ماندانا)
-مریم حالت خوبه عزیزم؟
مریم همسرم هست ! اون یه دختر بار داره یه دختر ناز خوشگل لحضه شماری میکنم برای وقتی که به دنیا میاد !
مریم-علی چرا اینقدر نگرانی .....دستمو گرفت و گفت :
علی....اقامون......عزیزم.....یه چیز بگم نه نمیگی؟
-خب حالا تا چی باشه! خب بگو ببینم چی میخوای خانوم خانوما؟
یه زن فالگیره میگن آینده رو میگه حتی ابجی مهسا هم رفته پیشش میگه کارش درسته خواهش میکنم!برم؟
-چرا به خرافات اینا گوش میدی مریم اینا همش دروغه مگه تو بچه ایی
مریم چشماشو مثل گربه شرک که نه مثل خر شرک کرد و گفت :
عشقم خواهشششششششش پلیییییز
خندیدم و گفتم:
-حالا نمیخواد خودتو مثل خر شرک کنی باشه برو
مریم-خیلی بدی من مثل خر شرکم قهررررم
وروشو اون ور کرد از پشت بغلش کردم و دستمو گذاشتم رو شکم برا آمده اش گذاشتم و گفتم :
نه عزیزم تو مثل فرشته ها میمونی!...
*مریم*
با آجی مهسا اومدیم پیش زنه فالگیره اخ جون الان نوبت منه...
رفتم تو یه زن معمولی داخل اتاق نشسته بود با موهای قهوه ای فر چشمای مشکی یکم چین دو چروک رو صورتش بود......
-سلام....خوبین
فالگیر-بیا تو ...بیا تو....
نشستم کنارش ..یه نگاه به شکم برآمده ام کرد و لبخند زد بعد یه نگاه به چشمام کرد لبام بینی ابرو همه جا ....بعد از چند ثانیه گفت :
فالگیر:دخترت.....زیبا خواهد بود ظریف و مهربون ولی.....
پریدم وسط حرفش و گفتم :
-میشه آینده دخترم رو بگین؟
چپ چپ نگام کرد و گفت :
فالگیر-پس الان داشتم یاسین تو گوش خر میخوندم؟
-ببخشید! ادامه بدید
فالگیر-چیز زیادی معلوم نیست فقط یه چیز خیلی پر رنگ دیده میشه اونم نوشته عشق
سرنوشت دخترت....عجیبه....اصلا...اصلا چیز زیادی معلوم نیست هیچ چیزی
ولی .....
-ولی؟ولی چی؟
-مواظب باش نه مواظب خودت مواظب انتخاب هات باش ....سرنوشت رو نمیشه عوض کرد ...با سرنوشت نمیشه جنگید پس الکی تلاش نکن اون بالایی میدونه چیکار میکنه....
۱۴.۲k
۱۵ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.