رمان گناهکار قسمت هشتم
رمان گناهکار قسمت هشتم
خداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم..
یه بلوز استین دار سبز روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و یه شلوار جین سفید ..
همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن..همینجوری بهتر بود..
۲ دست لباس فرم هم تو کمد بود که عمرا سمتشون برم…هنوز که بهم گیر نداده..هر وقت داد دلیلم و بهش میگم ..
فقط خدا کنه اگرم پرسید درخواستمو قبول کنه…..
ساعت از ۸ گذشته بود ولی نیومدن..
یه بار دیگه کارامو چک کردم..وسایل پذیرایی رو که اماده رو میز چیدم..موزیک لایت با صدای اروم تو فضا پخشه..همونطور که بتول خانم گفت..
شام هم قرمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر..کوفت جونشون..ما که بخیل نیستیم..
جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هرحرکت من سُر می خورد می افتاد پایین..منم با حرص می فرستادم پشت..
تا اینکه بالاخره تشریفشون رو اوردن..همراهش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود..کمی که فکر کردم دیدم همون دختریه که تو مهمونی شایان کنار آرشام دیده بودمش..
مانتوش که لابد واسه ۱۳ سالگیشه..چون خیلی تنگ و کوتاه بود..
شالش هم سرخ بود و کوتاه ..همرنگ مانتوش..
شلوار سفید که مچ پاهای خوش تراشش به خوبی خودشون روبه رخ می کشیدن..
و از همه بدتر کفشای تق تقی قرمز ِ جیغش بود که رو اعصابم سورتمه می رفت..
رفتم جلو و بهشون سلام کردم..
دختر ِ تنگه آرشام وایساده بود..آرشام درجواب سلامم فقط سرشو تکون داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت..
ولی دختره با دیدنم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید..
خب مگه مرض داری؟!..حیف اون ماتیک جیگری..هه همه رو خورد..
ارایشش زیادی تو چشم بود..
آرشام داشت با مشاورش اروم حرف می زد..منم دختره رو انالیز می کردم از اونطرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود..
اقای شکوهی که رفت ..آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم پشت سرش..
آرشام رو بالاترین مبل نشست و دختره هم رو نزدیکترینش به اون..
داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد..
— عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!..
راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوص من اینجا کار می کنه..
دختره چشمای سبزش باریک شد و گفت: اِ…..چه جالب..
رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!..
بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: ۲ تا قهوه بیار..
خواستم بگم چشم ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم و به جاش سرمو اروم تکون دادم..
۲ تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم..داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد..
خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام.. همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود از روی شونه م سُر خوردن و افتادن پایین و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره تره ای از موهام نشست رو دستش..
برای برداشتن فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا..منم همزمان نگاهمو دوختم تو چشماش.. نمی دونم چرا..ولی نمی تونستم نگاش نکنم..یا چشمامو بچرخونم و نگامو ازش بگیرم.. اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت.. دیگه نگاش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش.. دیدم با اکراه داره فنجون و بر می داره که وقتی نگاش کردم دیدم با اخم زل زده تو صورتم و چشم ازم نمی گیره.. قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟.. و صدای ارومش تو گوشم پیچید: نه ..می تونی بری.. بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و برگشتم رفتم تو اشپزخونه.. سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.. پووووووووفـــ.. انگشتامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو چند بار بستم و باز کردم.. عجب چشمایی داره..با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید.. یعنی از ترس ِ ؟!.. صدای بتول خانم منو به خودم اورد.. –چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!.. به روش لبخند زدم: نه چیزی نیست..راستی خسته نباشید.. –ممنونم مادر..تو هم خسته نباشی.. – مرسی..ساعت چند شام می خورن؟!.. –معمولا ساعت ۹/۵٫٫دیگه هر وقت اقا دستور بده .. -باشه..پس من می تونم برم تو اتاقم؟.. — اره مادر..اگه اقا کاری باهات نداره برو.. – نه چیزی نگفت….باشه پس من میرم..هنوز تا ۹/۵ نیم ساعت مونده.. –باشه دخترم.. ********************* تو اتاقم کاری نداشتم..یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک ِ شبانه رو استشمام کردم.. چقدر فکر و خیال داشتم..هیچ کدوم تمومی نداشت.. یاد آرشام و اون دختره افتادم..یعنی چه نسبتی باهاش داره؟!..نامزدش ِ یا دوست دخترش؟!.. دختره جای اینکه خوشگل باشه بیشتر ازاون لوند بود.. تو تموم حرکاتش عشوه و ناز داشت.. لابد با همین عشوه هاش تونسته آرشام رو بکشونه سمت خودش.. اینبار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم .. نمی دونم چرا یاد اون لحظه که می افتم ناخداگاه خنده م می گیره
خداروشکر هوای داخل ویلا خنک نبود..وقتش رو هم نداشتم که خشکشون کنم..
یه بلوز استین دار سبز روشن که بلندیش تا زیر باسنم بود و یه شلوار جین سفید ..
همه ی لباسای توی کمد ساده و بی زرق و برق بودن..همینجوری بهتر بود..
۲ دست لباس فرم هم تو کمد بود که عمرا سمتشون برم…هنوز که بهم گیر نداده..هر وقت داد دلیلم و بهش میگم ..
فقط خدا کنه اگرم پرسید درخواستمو قبول کنه…..
ساعت از ۸ گذشته بود ولی نیومدن..
یه بار دیگه کارامو چک کردم..وسایل پذیرایی رو که اماده رو میز چیدم..موزیک لایت با صدای اروم تو فضا پخشه..همونطور که بتول خانم گفت..
شام هم قرمه سبزی بود و هم مرغ شکم پر..کوفت جونشون..ما که بخیل نیستیم..
جلوی شالمو باز گذاشتم و موهای نمناکم با هرحرکت من سُر می خورد می افتاد پایین..منم با حرص می فرستادم پشت..
تا اینکه بالاخره تشریفشون رو اوردن..همراهش یه خانم بود که فوق العاده جلف لباس پوشیده بود..کمی که فکر کردم دیدم همون دختریه که تو مهمونی شایان کنار آرشام دیده بودمش..
مانتوش که لابد واسه ۱۳ سالگیشه..چون خیلی تنگ و کوتاه بود..
شالش هم سرخ بود و کوتاه ..همرنگ مانتوش..
شلوار سفید که مچ پاهای خوش تراشش به خوبی خودشون روبه رخ می کشیدن..
و از همه بدتر کفشای تق تقی قرمز ِ جیغش بود که رو اعصابم سورتمه می رفت..
رفتم جلو و بهشون سلام کردم..
دختر ِ تنگه آرشام وایساده بود..آرشام درجواب سلامم فقط سرشو تکون داد و یه نگاه به سر تا پام انداخت..
ولی دختره با دیدنم تعجب کرده بود و هم اینکه نمی دونم چرا گوشه ی لبشو با حرص می جوید..
خب مگه مرض داری؟!..حیف اون ماتیک جیگری..هه همه رو خورد..
ارایشش زیادی تو چشم بود..
آرشام داشت با مشاورش اروم حرف می زد..منم دختره رو انالیز می کردم از اونطرفم اون منو زیر ذره بین گذاشته بود..
اقای شکوهی که رفت ..آرشام راه افتاد سمت مهمونخونه و دختره هم پشت سرش..
آرشام رو بالاترین مبل نشست و دختره هم رو نزدیکترینش به اون..
داشتم ازش پذیرایی می کردم که صداش توجهمو جلب کرد..
— عزیزم ایشونو معرفی نمی کنی؟!..
راست ایستادم و به آرشام نگاه کردم..
نیم نگاهی بهم انداخت و گفت: دلارام از امروز به عنوان خدمتکار مخصوص من اینجا کار می کنه..
دختره چشمای سبزش باریک شد و گفت: اِ…..چه جالب..
رو به آرشام گفتم: چای می خورید یا قهوه؟!..
بدون اینکه از دختره هم نظر بخواد گفت: ۲ تا قهوه بیار..
خواستم بگم چشم ولی نمی دونم چرا اینکارو نکردم و به جاش سرمو اروم تکون دادم..
۲ تا فنجون قهوه ریختم و براشون بردم..داشتن حرف می زدن که با ورود من رشته ی کلامشون پاره شد..
خم شدم و سینی رو گرفتم جلوی آرشام.. همین که خم شدم نیمی از موهام که از شال بیرون بود از روی شونه م سُر خوردن و افتادن پایین و درست وقتی که آرشام می خواست فنجونش رو برداره تره ای از موهام نشست رو دستش..
برای برداشتن فنجون قهوه مکث کرد و نگاهشو کشید بالا..منم همزمان نگاهمو دوختم تو چشماش.. نمی دونم چرا..ولی نمی تونستم نگاش نکنم..یا چشمامو بچرخونم و نگامو ازش بگیرم.. اون زودتر به خودش اومد و فنجون رو از تو سینی برداشت.. دیگه نگاش نکردم و برگشتم سمت دختره و سینی رو گرفتم جلوش.. دیدم با اکراه داره فنجون و بر می داره که وقتی نگاش کردم دیدم با اخم زل زده تو صورتم و چشم ازم نمی گیره.. قهوه شو که برداشت رو به آرشام گفتم: کاری با من ندارید؟.. و صدای ارومش تو گوشم پیچید: نه ..می تونی بری.. بدون هیچ حرفی عقب گرد کردم و برگشتم رفتم تو اشپزخونه.. سینی رو گذاشتم رو میز و نشستم رو صندلی.. پووووووووفـــ.. انگشتامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو چند بار بستم و باز کردم.. عجب چشمایی داره..با هر بار نگاه کردنش تنم می لرزید.. یعنی از ترس ِ ؟!.. صدای بتول خانم منو به خودم اورد.. –چی شده رفتی تو فکر دخترم؟!.. به روش لبخند زدم: نه چیزی نیست..راستی خسته نباشید.. –ممنونم مادر..تو هم خسته نباشی.. – مرسی..ساعت چند شام می خورن؟!.. –معمولا ساعت ۹/۵٫٫دیگه هر وقت اقا دستور بده .. -باشه..پس من می تونم برم تو اتاقم؟.. — اره مادر..اگه اقا کاری باهات نداره برو.. – نه چیزی نگفت….باشه پس من میرم..هنوز تا ۹/۵ نیم ساعت مونده.. –باشه دخترم.. ********************* تو اتاقم کاری نداشتم..یه کم پشت پنجره ایستادم و هوای خنک ِ شبانه رو استشمام کردم.. چقدر فکر و خیال داشتم..هیچ کدوم تمومی نداشت.. یاد آرشام و اون دختره افتادم..یعنی چه نسبتی باهاش داره؟!..نامزدش ِ یا دوست دخترش؟!.. دختره جای اینکه خوشگل باشه بیشتر ازاون لوند بود.. تو تموم حرکاتش عشوه و ناز داشت.. لابد با همین عشوه هاش تونسته آرشام رو بکشونه سمت خودش.. اینبار موهامو با یه گیره پشت سرم بستم .. نمی دونم چرا یاد اون لحظه که می افتم ناخداگاه خنده م می گیره
۶۰۲.۴k
۲۸ خرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.