پارت۱۵۴
#پارت۱۵۴
از زبون کیان(کیانِ سیلورنایی)
با حس درد شدیدی توی سرم چشمامو باز کردم. روی خاکا افتاده بودم. سرجام نشستم و به اطراف نگاه کردم. گیج بودم. نور خورشید اذیتم میکرد. یک خورشید قرمز...
از جام بلند شدم. هوا کمی سرد بود. به اطراف نگاه کردم و چند قدم جلو رفتم. اتفاقات چند ساعت پیش یادم اومد.
نور آبی،شکاف توی آسمون و پرت شدن به من به جایی نامعلوم و بعدش رو دیگه یادم نیست.من کجام؟
بهتر که نگاه کردم فهمیدم همون جایی هستم که دیشب با ناظری رفتیم. ولی چرا فقط یک خورشید قرمز توی آسمون بود؟
لباسامو تکوندم و به طرف جاده رفتم. حتی یک ماشین هم رد نمیشد. راه جاده رو در پیش گرفتم و اونقدر رفتم تا اینکه یه ماشین رو دیدم. دستی تکون دادم که ایستاد. از تشنگی لبام به هم چسبیده بود. سوار شدم و مقصدم رو بهش گفتم.اونم راه افتاد. مرده نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
_شما حالت خوبه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_خوبم.
_ولی اینطور به نظر نمیرسه
حوصله حرف زدن نداشتم.جوابی ندادم و اونم دیگه حرفی نزد. خیلی دوست داشتم بدونم کجام. نمیدونم چقدر تو راه بودیم که یهو دستی به بازوم خورد.
_آقا رسیدیم.
خوابم برده بود.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ممنون. چقد تقدیم کنم؟
_قابل شمارو نداره.سی تومن.
تازه یادم افتاد که من هیچ پولی همراهم نیست. چشمم به ساعتم افتاد. از مچم بازش کردم. ارزشش خیلی بیشتر از سی هزار تومن بود ولی خب... چیز دیگه ای نداشتم که بدم.
_ولی اینکه...
قبل ازینکه بتونه حرفشو کامل کنه از ماشین پیاده شدم.
شهر شبیه تهران بود. آدما عادی بودن. درختا...آبی بودن!!!این مدلشو دیگه ندیده بودم!!!تمام درختایی که تک و توک گوشه و کنار خیابون بود آبی بود!
چون دیگه پولی نداشتم مجبور شدم تا تنها جایی که میدونستم پیاده برم.خونه ی خودم!!
همینطوری داشتم پیاده می رفتم و اطرافو نگاه می کردم که از کنار یه فروشگاه لوازم خانگی رد شدم.تصویری که پخش میشد ، تصویر آیدا بود. به صدا دقیق شدم.
_تروریست، محمود ناظری،همچنان از ناپدید شدن خانوم نوری اظحار بی اطلاعی میکند. سرهنگ صولتی هنوز در جستجوی این دانشمند گرانقدر است ولی تحقیقات،فعلا بی نتیجه است. امیدواریم هر چه سریعتر ردی از ایشان پیدا شود.به گزارش همکارم توجه فرمایید.
آیدا گمشده؟چه اتفاقی افتاده؟
در کمال ناباوری تلوزیون تصویر منو پخش کرد!
_آقای مفتخر...لطفا به این سوال ما جواب بدین. فقط یک سوال.
تصویر خودمو میدیدم که فوق العاده عصبی بود و پشتش به دوربین.فقط سعی داشت از بین جمعیتی که دوروبرش بودن عبور کنه.کلافه بود و جواب هیچکسو نمیداد.
گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. اگه آیدا دانشمنده پس حتما معروفه و اگه معروف باشه...پیدا کردن آدرس خونش نباید کاری داشته باشه.
خدا خدا می کردم چیزی به درد بخوری همراهم باشه تا بتونم یه تاکسی بگیرم.جیبام رو زیر و رو کردم ولی هیچی. دستی به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم :
_هر چه بادا باد.
به سمت خیابون رفتم و به محض اینکه دست تکون دادم یه ماشین برام ایستاد. مرد مسنی شیشه رو پایین کشید و گفت:
_آقای مفتخر.افتخار بدید ما برسونیمتون.
لبخند پدرانه ای زد.
با تعجب نگاهش کردم و سوار شدم. بعد از چند لحظه راه افتاد و شروع کرد به صحبت کردن:
_هعی...عجب زمونه ای شده.آدما یهویی غیب میشن
ترجیح دادم سکوت کنم. میترسیدم حرفی بزنم که نباید بزنم.لحنش بامزه بود. داشی حرف میزد.
_والا این جوونای امروزی که حوصله ندارن از جاشون تکون بخورن. حالا یکی که اومده زحمت کشیده ، دانشمند شده رو اینجوری نیست و نابود میکنن.
انقد حرف زد که هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدم و یه دستمو به صورتم میزدم. فکر میکنم یه نیم ساعتی گذشته بود که جلوی یه خونه ی بزرگ با در بزرگ و آهنی توقف کرد.
_بفرمایید. امیدوارم زود همسرتون پیدا بشه.اگه دست تو جیبتون کنید ناراحت میشم.
_همسرم؟
_بله دیگه.خانوم نوری.
سری تکون دادم و پیاده شدم. واقعا پولی نداشتم.از شیشه ی سمت شاگرد که پایین بود نگاهش کردم و گفتم:
_ممنون زحمت کشیدید.
_وظیفمون بود.عزت زیاد.
اینو گفت و گاز و گرفت و رفت.
نگاهی به در روبروم انداختم. با تردید جلو رفتم و دستم رو بالا بردم تا زنگ رو بزنم.همش دستمو بالا پایین میبردم و نمیدونستم که زنگو بزنم!نزنم!
آخر سر عزمم رو جزم کردم و تا خواستم زنگ بزنم در باز شد و یکی بیرون اومد. با تعجب زیر لب گفتم:
_سینا؟!؟
سینا قیافه ی جدی ای داشت و با اون عینک و اخم روی صورتش انگار نمیشناختمش. عینکشو از روی چشماش برداشت و گفت:
_تشریف آوردید آقای مفتخر.
چیزی نگفتم که یه تای ابروشو کمی داد بالا و گفت:
_من دیگه داشتم می رفتم. گروهمم چند دقیقه پیش رفت.
گنگ نگاش می کردم. میشناخت منو؟گروه چی؟ از جلوی در کنار رفت و ادامه داد:
_داخل نمیرید؟...حالتون خوبه؟
سرمو تکون دادم و با صدا
از زبون کیان(کیانِ سیلورنایی)
با حس درد شدیدی توی سرم چشمامو باز کردم. روی خاکا افتاده بودم. سرجام نشستم و به اطراف نگاه کردم. گیج بودم. نور خورشید اذیتم میکرد. یک خورشید قرمز...
از جام بلند شدم. هوا کمی سرد بود. به اطراف نگاه کردم و چند قدم جلو رفتم. اتفاقات چند ساعت پیش یادم اومد.
نور آبی،شکاف توی آسمون و پرت شدن به من به جایی نامعلوم و بعدش رو دیگه یادم نیست.من کجام؟
بهتر که نگاه کردم فهمیدم همون جایی هستم که دیشب با ناظری رفتیم. ولی چرا فقط یک خورشید قرمز توی آسمون بود؟
لباسامو تکوندم و به طرف جاده رفتم. حتی یک ماشین هم رد نمیشد. راه جاده رو در پیش گرفتم و اونقدر رفتم تا اینکه یه ماشین رو دیدم. دستی تکون دادم که ایستاد. از تشنگی لبام به هم چسبیده بود. سوار شدم و مقصدم رو بهش گفتم.اونم راه افتاد. مرده نگاهی به سر و وضعم انداخت و گفت:
_شما حالت خوبه؟
نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم:
_خوبم.
_ولی اینطور به نظر نمیرسه
حوصله حرف زدن نداشتم.جوابی ندادم و اونم دیگه حرفی نزد. خیلی دوست داشتم بدونم کجام. نمیدونم چقدر تو راه بودیم که یهو دستی به بازوم خورد.
_آقا رسیدیم.
خوابم برده بود.دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_ممنون. چقد تقدیم کنم؟
_قابل شمارو نداره.سی تومن.
تازه یادم افتاد که من هیچ پولی همراهم نیست. چشمم به ساعتم افتاد. از مچم بازش کردم. ارزشش خیلی بیشتر از سی هزار تومن بود ولی خب... چیز دیگه ای نداشتم که بدم.
_ولی اینکه...
قبل ازینکه بتونه حرفشو کامل کنه از ماشین پیاده شدم.
شهر شبیه تهران بود. آدما عادی بودن. درختا...آبی بودن!!!این مدلشو دیگه ندیده بودم!!!تمام درختایی که تک و توک گوشه و کنار خیابون بود آبی بود!
چون دیگه پولی نداشتم مجبور شدم تا تنها جایی که میدونستم پیاده برم.خونه ی خودم!!
همینطوری داشتم پیاده می رفتم و اطرافو نگاه می کردم که از کنار یه فروشگاه لوازم خانگی رد شدم.تصویری که پخش میشد ، تصویر آیدا بود. به صدا دقیق شدم.
_تروریست، محمود ناظری،همچنان از ناپدید شدن خانوم نوری اظحار بی اطلاعی میکند. سرهنگ صولتی هنوز در جستجوی این دانشمند گرانقدر است ولی تحقیقات،فعلا بی نتیجه است. امیدواریم هر چه سریعتر ردی از ایشان پیدا شود.به گزارش همکارم توجه فرمایید.
آیدا گمشده؟چه اتفاقی افتاده؟
در کمال ناباوری تلوزیون تصویر منو پخش کرد!
_آقای مفتخر...لطفا به این سوال ما جواب بدین. فقط یک سوال.
تصویر خودمو میدیدم که فوق العاده عصبی بود و پشتش به دوربین.فقط سعی داشت از بین جمعیتی که دوروبرش بودن عبور کنه.کلافه بود و جواب هیچکسو نمیداد.
گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. اگه آیدا دانشمنده پس حتما معروفه و اگه معروف باشه...پیدا کردن آدرس خونش نباید کاری داشته باشه.
خدا خدا می کردم چیزی به درد بخوری همراهم باشه تا بتونم یه تاکسی بگیرم.جیبام رو زیر و رو کردم ولی هیچی. دستی به گردنم کشیدم و زیر لب گفتم :
_هر چه بادا باد.
به سمت خیابون رفتم و به محض اینکه دست تکون دادم یه ماشین برام ایستاد. مرد مسنی شیشه رو پایین کشید و گفت:
_آقای مفتخر.افتخار بدید ما برسونیمتون.
لبخند پدرانه ای زد.
با تعجب نگاهش کردم و سوار شدم. بعد از چند لحظه راه افتاد و شروع کرد به صحبت کردن:
_هعی...عجب زمونه ای شده.آدما یهویی غیب میشن
ترجیح دادم سکوت کنم. میترسیدم حرفی بزنم که نباید بزنم.لحنش بامزه بود. داشی حرف میزد.
_والا این جوونای امروزی که حوصله ندارن از جاشون تکون بخورن. حالا یکی که اومده زحمت کشیده ، دانشمند شده رو اینجوری نیست و نابود میکنن.
انقد حرف زد که هر از چند گاهی نفس عمیق می کشیدم و یه دستمو به صورتم میزدم. فکر میکنم یه نیم ساعتی گذشته بود که جلوی یه خونه ی بزرگ با در بزرگ و آهنی توقف کرد.
_بفرمایید. امیدوارم زود همسرتون پیدا بشه.اگه دست تو جیبتون کنید ناراحت میشم.
_همسرم؟
_بله دیگه.خانوم نوری.
سری تکون دادم و پیاده شدم. واقعا پولی نداشتم.از شیشه ی سمت شاگرد که پایین بود نگاهش کردم و گفتم:
_ممنون زحمت کشیدید.
_وظیفمون بود.عزت زیاد.
اینو گفت و گاز و گرفت و رفت.
نگاهی به در روبروم انداختم. با تردید جلو رفتم و دستم رو بالا بردم تا زنگ رو بزنم.همش دستمو بالا پایین میبردم و نمیدونستم که زنگو بزنم!نزنم!
آخر سر عزمم رو جزم کردم و تا خواستم زنگ بزنم در باز شد و یکی بیرون اومد. با تعجب زیر لب گفتم:
_سینا؟!؟
سینا قیافه ی جدی ای داشت و با اون عینک و اخم روی صورتش انگار نمیشناختمش. عینکشو از روی چشماش برداشت و گفت:
_تشریف آوردید آقای مفتخر.
چیزی نگفتم که یه تای ابروشو کمی داد بالا و گفت:
_من دیگه داشتم می رفتم. گروهمم چند دقیقه پیش رفت.
گنگ نگاش می کردم. میشناخت منو؟گروه چی؟ از جلوی در کنار رفت و ادامه داد:
_داخل نمیرید؟...حالتون خوبه؟
سرمو تکون دادم و با صدا
۶.۲k
۱۶ مرداد ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.