پارت۱۸۲
#پارت۱۸۲
سریع برگشتم و دستامو پشتم قلاب کردم.
حمید مسئول چک کردن بخش مربوط به ابزار و وسایل بود. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_سینا تو...اینجا چیکار داری؟
سعی کردم خودمو هول شده نشون ندم.
_من اومدم که...
منتظر نگام کرد که ادامه دادم
_اومدم که...ببینم مشکلی اینجا نیست چون...
اخماش رفت تو هم.ادامه دادم
_چون یه صدایی شنیدم گفتم سری بزنم.آخه الان که بچه ها اومد نیومدشون معلوم نیست گفتم شاید تو هم نیومدی.
سری تکون داد و گفت:
_آها...که اینطور.
چیزی نگفتم که با همون اخمش گفت:
_خب پس...تو این بخشو چک کن.ببین سیستم حفاظتی دستگاها دستکاری نشده باشه.
_آره خیالت تخت.من هستم
مطمئن بودم با دزدین منبع توی دردسر بدی میفتم ولی من باید اونو بر میداشتم.
یکم دیگه با اخم نگام کرد و بعدشم رفت.
نفس راحتی کشیدم و دوباره برگشتم سمت منبع.
نه اینطوری نمیتونستم ردش کنم. باید صبر میکردم حمید بره بعد دست به کار میشدم.
رفتم بیرون و خودمو با مرتب کردن آزمایشگاه معمولی سرگرم کردم.
آیدا:زمین
اونشب رفتار ثنا عجیب شده بود. کیان هم همینطور.
مشکوک میزدن یه جورایی!
وقتی با روژان ظرف میشستیم به هیچ وجه اون حسی که به روژان سیلورنایی داشتم بهم دست نداد. خیلی سرد و کم حرف بود.ولی رزمهر به همون شر و شیطونی بود.و البته دوست داشتنی.
زود تر از بقیه خدافظی کردم و راهی خونه شدم. وقتی داشتم میومدم بیرون ته باغ ثنا و کیانو دیدم.خواستم برم ازشون خدافظی کنم که یهو دیدم کیان و ثنا...
چشمام از تعجب گرد شد. کیان پشتش به من بود و ثنا هم نمیتونست منو ببینه.بی سر و صدا عقب گرد کردم و رفتم بیرون.
از خونه بیرون اومدم و از ته دل برای ثنا خوشحال بودم. حالا درسته زیاد صحنه ی خوشایندی نبود ولی خب ایشالا خوشبخت شن:|
***
وقتی رفتم خونه صدای خنده میومد.
انگار مامانم دلشت با آیدا حرف میزد و میخندید.
بر خلاف انتظارم خیلی خوب باهم جور شدن. توی اتاق نشسته بودن.مامانم آلبوم رو گذاشه بود روی پاشو خاطرات هر عکسو برای آیدا توضیح میداد. آیدام در حالی که مشت مشت پفیلا میخورد میخندید.
_ببین اینجا آیدا دمپاییش افتاد تو آب.رفت دمپاییه رو بگیره خودش با سر افتاد تو آب.آبم آیدا رو با خودش برد. هرچی دوییدیم دنبالش بهش نرسیدیم که. آخرش بین پل و جوب گیر کرد تونستیم بگیریمش وگرنه همینجوری میرفت.
نمیدونم افتادن من توی جوب کجاش خنده داره که اون همزاد بیشعور از خنده ریسه میرفت.به حان خودم اگه به خاظر بچش نبود تا الان...
تقه ای به در زدم و سلام کردم. تازه توجهشون به من جلب شد.جوابمو دادن که به آیدا گفتم:
_فردا باید بریم آزمایشگاه تا دستگاه رو کامل کنیم.
یهو خندش خشک شد.
_ولی تو که...
میدونستم اونروز با همه ی بیحالیش حرفارو شنیده بود. ولی فعلا رد شدن از دروازه و دیدن کیان مهم تر از هر چیزی بود...
سریع برگشتم و دستامو پشتم قلاب کردم.
حمید مسئول چک کردن بخش مربوط به ابزار و وسایل بود. با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
_سینا تو...اینجا چیکار داری؟
سعی کردم خودمو هول شده نشون ندم.
_من اومدم که...
منتظر نگام کرد که ادامه دادم
_اومدم که...ببینم مشکلی اینجا نیست چون...
اخماش رفت تو هم.ادامه دادم
_چون یه صدایی شنیدم گفتم سری بزنم.آخه الان که بچه ها اومد نیومدشون معلوم نیست گفتم شاید تو هم نیومدی.
سری تکون داد و گفت:
_آها...که اینطور.
چیزی نگفتم که با همون اخمش گفت:
_خب پس...تو این بخشو چک کن.ببین سیستم حفاظتی دستگاها دستکاری نشده باشه.
_آره خیالت تخت.من هستم
مطمئن بودم با دزدین منبع توی دردسر بدی میفتم ولی من باید اونو بر میداشتم.
یکم دیگه با اخم نگام کرد و بعدشم رفت.
نفس راحتی کشیدم و دوباره برگشتم سمت منبع.
نه اینطوری نمیتونستم ردش کنم. باید صبر میکردم حمید بره بعد دست به کار میشدم.
رفتم بیرون و خودمو با مرتب کردن آزمایشگاه معمولی سرگرم کردم.
آیدا:زمین
اونشب رفتار ثنا عجیب شده بود. کیان هم همینطور.
مشکوک میزدن یه جورایی!
وقتی با روژان ظرف میشستیم به هیچ وجه اون حسی که به روژان سیلورنایی داشتم بهم دست نداد. خیلی سرد و کم حرف بود.ولی رزمهر به همون شر و شیطونی بود.و البته دوست داشتنی.
زود تر از بقیه خدافظی کردم و راهی خونه شدم. وقتی داشتم میومدم بیرون ته باغ ثنا و کیانو دیدم.خواستم برم ازشون خدافظی کنم که یهو دیدم کیان و ثنا...
چشمام از تعجب گرد شد. کیان پشتش به من بود و ثنا هم نمیتونست منو ببینه.بی سر و صدا عقب گرد کردم و رفتم بیرون.
از خونه بیرون اومدم و از ته دل برای ثنا خوشحال بودم. حالا درسته زیاد صحنه ی خوشایندی نبود ولی خب ایشالا خوشبخت شن:|
***
وقتی رفتم خونه صدای خنده میومد.
انگار مامانم دلشت با آیدا حرف میزد و میخندید.
بر خلاف انتظارم خیلی خوب باهم جور شدن. توی اتاق نشسته بودن.مامانم آلبوم رو گذاشه بود روی پاشو خاطرات هر عکسو برای آیدا توضیح میداد. آیدام در حالی که مشت مشت پفیلا میخورد میخندید.
_ببین اینجا آیدا دمپاییش افتاد تو آب.رفت دمپاییه رو بگیره خودش با سر افتاد تو آب.آبم آیدا رو با خودش برد. هرچی دوییدیم دنبالش بهش نرسیدیم که. آخرش بین پل و جوب گیر کرد تونستیم بگیریمش وگرنه همینجوری میرفت.
نمیدونم افتادن من توی جوب کجاش خنده داره که اون همزاد بیشعور از خنده ریسه میرفت.به حان خودم اگه به خاظر بچش نبود تا الان...
تقه ای به در زدم و سلام کردم. تازه توجهشون به من جلب شد.جوابمو دادن که به آیدا گفتم:
_فردا باید بریم آزمایشگاه تا دستگاه رو کامل کنیم.
یهو خندش خشک شد.
_ولی تو که...
میدونستم اونروز با همه ی بیحالیش حرفارو شنیده بود. ولی فعلا رد شدن از دروازه و دیدن کیان مهم تر از هر چیزی بود...
۱.۶k
۰۱ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.