روایته یه پیرمرد با صفا و با خدا که در اطراف مشهد بود، به

روایته یه پیرمرد با صفا و با خدا که در اطراف مشهد بود، به درد در ناحیه پا دچار شد ، این بنده خدا راه افتاد سمت مشهد ...وقتی به حرم آقا رسید رفت توی صحن ، از یه خادمی پرسید آقا شما خادمی ؟
خادم گفت : بله چطور ؟ ...پیرمرد گفت : من با امام رضا کار دارم ، میشه بهم بگی آقا کجاست ؟
خادم فکر کرد پیرمرد داره شوخی میکنه یا سربه سرش میذاره ، گفت : اون گلدسته ها رو می بینی ؟
برو اگه درش باز بود از پله هاش که بری بالا آقا رو می بینی...پیرمرد راه افتاد رفت دید در گلدسته ها نیمه بازه ...رفت داخل تا اومد از پله ها بره بالا...یهو یه صدایی گفت : شیخ تو با این پات بالا نیا من خودم میام پیشت...پیرمرد یه وقت دید یه آقایی با سر و وضع بزرگان نمایان شد ، آقا گفت : شیخ چی شده ؟ پیرمرد گفت : پام درد میکنه ، اومدم شفام رو از شما بگیرم ...آقا گفت : پیرمرد عصات رو بذار اینجا ، برو ....خوب شدی
پیرمرد رفت تو صحن ، همون خادمو دید گفت : دستت درد نکنه من آقا رو دیدم شفام رو گرفتم ازش ....خادم با تعجب گفت : چی میگی حاج آقا؟ !
پیرمرد گفت : گفتی برو سمت گلدسته ها آقا رو می بینی ، آقا اومد شفام داد...خادم رو به ضریح مطهر برگشت و با تعجب و با یه حالت خاص به کرامت دیگری از آقا پی برده بود و به آقا سلام بود که می فرستاد...
.التماس دعا