پارت 80
پارت 80
باش زندگی کنم به مهرداد نگا کردم چی توی این زندگی واسش کم گذاشته بودم ک این حرفارو میزد بازم خورد شدم بازم
نابود شدم...قاضی رو به من گفت:_نظر شما چیه خانوم زمانی همینجور که نگام به مهرداد بود گفتم:_ولی اقای قاضی من
شوهرمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم...مهرداد با شنیدن این حرفا با تعجب بهم نگاه کرد و هیچ عکس العملی
نشون نداد بغض کرده بودم از حرفای مهرداد ناراحت بودم دیگه جونی تو تنم نبود ک صدای قاضی بلندشد:اقای مالکی
اینطور ک معلومه یه طرفه جلسه راضی
به ادامه زندگیه پس رای تجدید نظر بهتون میدم ک دوباره فک کنین راجبش
_ولی اقای قاضی...._ولی نداره رای
دادگاه همینه خوشحال بودم ولی واسه
چند ثانیه با سرعت از دادگاه اومدم
بیرون گریه میکردم سپیده اومد کنارم و دستشو روی شونم گزاشت:_خوبی اجی...سرمو به نشونه ی بله تکون دادم
همزمان با خروج ما مهرداد و وکیلش هم اومدن بیرون...با دیدن من به سمتم اومد و با چشمانی پراز نفرت از سرتاپامو نگاه
کرد و گفت:_چرا نمیفهمی هان من دیگه
دوستت ندارم ایندفعه روخوب فرار کردی اما دفعه ی دیگه اینطوری نمیشه
بهت قول میدم...اینارو گفت و رفت با شنیدن حرفای مهرداد دوباره اشکام روی
گونه هام ریختم...مهرداد دوسم نداره
حرفای مهرداد مث اهنگ تکرار میشد به سپیده ک پشتم داشت میدوید توجه نکردمو سمت خیابون دویدم داشتم از
خیابون رد میشدم ک صدای بوق ماشینی منو متوقف کرد و سرم به جایی خورد و چیز گرمی رو حس کردمو دیگ
هیچی نفهمیدم.(مهرداد)هووووف امروز روزه دادگاه روز طلاق من و سعیده حاظر شدمو راه افتادم سمت دادگستری
رفتم طبقه دوم سعیده بیحال روی صندلی بود صورتش مث روح بود از این سعیده ای ک جلوم میدیدم تعجب کردم
ولی نشون ندادم با سپیده دوتایی بودن نشستم رو به روش اینقد بی حال بود حتی نگامم نکرد صدامون کردن رفتیم
باش زندگی کنم به مهرداد نگا کردم چی توی این زندگی واسش کم گذاشته بودم ک این حرفارو میزد بازم خورد شدم بازم
نابود شدم...قاضی رو به من گفت:_نظر شما چیه خانوم زمانی همینجور که نگام به مهرداد بود گفتم:_ولی اقای قاضی من
شوهرمو دوست دارم زندگیمو دوست دارم...مهرداد با شنیدن این حرفا با تعجب بهم نگاه کرد و هیچ عکس العملی
نشون نداد بغض کرده بودم از حرفای مهرداد ناراحت بودم دیگه جونی تو تنم نبود ک صدای قاضی بلندشد:اقای مالکی
اینطور ک معلومه یه طرفه جلسه راضی
به ادامه زندگیه پس رای تجدید نظر بهتون میدم ک دوباره فک کنین راجبش
_ولی اقای قاضی...._ولی نداره رای
دادگاه همینه خوشحال بودم ولی واسه
چند ثانیه با سرعت از دادگاه اومدم
بیرون گریه میکردم سپیده اومد کنارم و دستشو روی شونم گزاشت:_خوبی اجی...سرمو به نشونه ی بله تکون دادم
همزمان با خروج ما مهرداد و وکیلش هم اومدن بیرون...با دیدن من به سمتم اومد و با چشمانی پراز نفرت از سرتاپامو نگاه
کرد و گفت:_چرا نمیفهمی هان من دیگه
دوستت ندارم ایندفعه روخوب فرار کردی اما دفعه ی دیگه اینطوری نمیشه
بهت قول میدم...اینارو گفت و رفت با شنیدن حرفای مهرداد دوباره اشکام روی
گونه هام ریختم...مهرداد دوسم نداره
حرفای مهرداد مث اهنگ تکرار میشد به سپیده ک پشتم داشت میدوید توجه نکردمو سمت خیابون دویدم داشتم از
خیابون رد میشدم ک صدای بوق ماشینی منو متوقف کرد و سرم به جایی خورد و چیز گرمی رو حس کردمو دیگ
هیچی نفهمیدم.(مهرداد)هووووف امروز روزه دادگاه روز طلاق من و سعیده حاظر شدمو راه افتادم سمت دادگستری
رفتم طبقه دوم سعیده بیحال روی صندلی بود صورتش مث روح بود از این سعیده ای ک جلوم میدیدم تعجب کردم
ولی نشون ندادم با سپیده دوتایی بودن نشستم رو به روش اینقد بی حال بود حتی نگامم نکرد صدامون کردن رفتیم
۹.۹k
۲۵ شهریور ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.