❤ داستان کوتاه حتما بخونیدخودم نوشتم❤
❤ داستان کوتاه حتما بخونیدخودم نوشتم❤
فقط خـــــــــدا
لا لالایی لالا گل پسرم بخواب تو حالا
زن پسرش رو رو پاهاش تکون میداد وبراش لالایی میخوند تا بخوابه عاشق پسرش بود لبخندی زد وبه لالایی گفتن ادامه داد .
عزیزم چرا باور نمیکنی پسرمون مرده آرزو بسه تو رو خدا پسرمون رفته تو اینجوری شدی دیگه طاقتم تموم شده
ارزو نگاه به شوهرش کرد اخم کرد گفت : احسان دروغ نگو نگاهی به عروسک رو پاهاش کرد و ادامه داد نگاه پسرمون چه خوشکل خوابیده چطور دلت میاد بگی مرده زبونتو گاز بگیر بازم لالایی خوند
احسان به گریه افتاد خسته شده بود دوماه از اون روز شوم میگذشت
احسان واسا عزیزم بیا کیفت یادت رفت
احسان:ممنون مدارکم تو کیف بود من برم
آرزو : خدا پشت و پناهت
زود سورا ماشینش شد روشنش کرد دنده عقب زد یه دفه صدای جیغ زنش زد رو ترمز اومد پایین
احسان: وای خدا
پسرک دو ساله غرق خون بود زنش ماتش برده بود
ندوسته پسرش رو با ماشین زیر کرده بود
زود پسرک رو بغل کرد گزاشت رو صندلی عقب زنش رو هم سوار کرد به سمت بیمارستان حرکت کرد
آرزو : احسان وای احسان یه کار کن نفس نمیکشه
احسان نگاهی به عقب کرد پسرکش رنگ به رو نداشت به بیمارستان رسیدند اما چه فایده پسرک پر کشید رفت
آرزو از اون موقع اینجوری دیونه شده زندگیش خراب ده پسرکش امیر طفل کوچکش از دست دادنش پیرش کرده بود
احسان به زمان حال برگشت
آرزو هنوز لالایی می خوند برای عروسک فک میکرد عروسک پسرش امیر است
خسته پاشد و به سمت خونه رفت گرچه کسی منتظرش نبود
روز بعد.....
احسان مثل هر روز به تیمارستان رفت
تو راه به حرفای دکتر فکر میکرد
احسان: آقای دکتر زنم آرزو حالش خوب میشه
دکتر: آقا احسان قبلا که بهتون گفتم
احتمالش خیلی کمه شوک خیلی بزرگی بهش وارد شده
احسان : شما دکتر ها همش اینجورین ولی من امیدم بخداس ن حرف شما ن حرف بقیه دکتر ها هیچکدومتون فقط اون اوستا کریم امیدم به اونه
احسان به زمان حال برگشت
به اتاق آرزو رسید اتاق صدو سه رفت تو اتاق نگاه کرد خبری از زنش نبود
نگران شد ترس برش داشت همه فکر به سرش زد می ترسید آرزو بلایی به سر خودش اورده
به سمت یکی از پرستار ها دوید
احسان : خانمم کو کجاس چی شده چرا تو اتاقش نیست
پرستار: آقای محترم چه خبرتونه آرومتر خانمتون حالش بهم خورد دکتر براش آزمایش نوشته
احسان: الان کجاس
پرستار: طبقه بالا اتاق دکترش
احسان زود دوید از پله ها بالا رفت نفس نفس میزد
دهنش خشک شده بود میترسید
تو دلش میگفت ن خدا دیگه طاقت ندارم تحمل بیماری دیگه رو ندارم
به اتاق دکتر رسید زود رفت داخل اتاق رفت زنش رو دید حالش خوب بود عروسک تو بغلش بود
به دکتر نگاه کرد تعجب کرد دکتر به او لبخند میزد
دکتر به او گفت: نگران نباش خیره
احسان: خانمم چشه چرا حالش بد شد
دکتر : خدا امیدتو نا امید نکرد
احسان:یعنی چی
دکتر: یعنی اینکه قراره بابا بشی این بچه هم درمان زنته با اومدن این بچه خانومت درمان میشه
احسان خوشحال شدباورش نمیشد
دوسال بعد ....
امیر بیا مامان نرو میفتی چیزیت میشه
احسان به زن وبچش نگاه کرد تو دلش گفت
خدایا قربونت برم امیدم رو نا امید نکردی ممنونتم خدا
نویسنده.خودمDnya20
لایکـــــــــــــــ و نظر تا بیشتر بنویسم
ممنون همگی فالو کنید
#Dnya20 #داستان کوتاه#فقط خدا#دنیا#داستان غمگین
فقط خـــــــــدا
لا لالایی لالا گل پسرم بخواب تو حالا
زن پسرش رو رو پاهاش تکون میداد وبراش لالایی میخوند تا بخوابه عاشق پسرش بود لبخندی زد وبه لالایی گفتن ادامه داد .
عزیزم چرا باور نمیکنی پسرمون مرده آرزو بسه تو رو خدا پسرمون رفته تو اینجوری شدی دیگه طاقتم تموم شده
ارزو نگاه به شوهرش کرد اخم کرد گفت : احسان دروغ نگو نگاهی به عروسک رو پاهاش کرد و ادامه داد نگاه پسرمون چه خوشکل خوابیده چطور دلت میاد بگی مرده زبونتو گاز بگیر بازم لالایی خوند
احسان به گریه افتاد خسته شده بود دوماه از اون روز شوم میگذشت
احسان واسا عزیزم بیا کیفت یادت رفت
احسان:ممنون مدارکم تو کیف بود من برم
آرزو : خدا پشت و پناهت
زود سورا ماشینش شد روشنش کرد دنده عقب زد یه دفه صدای جیغ زنش زد رو ترمز اومد پایین
احسان: وای خدا
پسرک دو ساله غرق خون بود زنش ماتش برده بود
ندوسته پسرش رو با ماشین زیر کرده بود
زود پسرک رو بغل کرد گزاشت رو صندلی عقب زنش رو هم سوار کرد به سمت بیمارستان حرکت کرد
آرزو : احسان وای احسان یه کار کن نفس نمیکشه
احسان نگاهی به عقب کرد پسرکش رنگ به رو نداشت به بیمارستان رسیدند اما چه فایده پسرک پر کشید رفت
آرزو از اون موقع اینجوری دیونه شده زندگیش خراب ده پسرکش امیر طفل کوچکش از دست دادنش پیرش کرده بود
احسان به زمان حال برگشت
آرزو هنوز لالایی می خوند برای عروسک فک میکرد عروسک پسرش امیر است
خسته پاشد و به سمت خونه رفت گرچه کسی منتظرش نبود
روز بعد.....
احسان مثل هر روز به تیمارستان رفت
تو راه به حرفای دکتر فکر میکرد
احسان: آقای دکتر زنم آرزو حالش خوب میشه
دکتر: آقا احسان قبلا که بهتون گفتم
احتمالش خیلی کمه شوک خیلی بزرگی بهش وارد شده
احسان : شما دکتر ها همش اینجورین ولی من امیدم بخداس ن حرف شما ن حرف بقیه دکتر ها هیچکدومتون فقط اون اوستا کریم امیدم به اونه
احسان به زمان حال برگشت
به اتاق آرزو رسید اتاق صدو سه رفت تو اتاق نگاه کرد خبری از زنش نبود
نگران شد ترس برش داشت همه فکر به سرش زد می ترسید آرزو بلایی به سر خودش اورده
به سمت یکی از پرستار ها دوید
احسان : خانمم کو کجاس چی شده چرا تو اتاقش نیست
پرستار: آقای محترم چه خبرتونه آرومتر خانمتون حالش بهم خورد دکتر براش آزمایش نوشته
احسان: الان کجاس
پرستار: طبقه بالا اتاق دکترش
احسان زود دوید از پله ها بالا رفت نفس نفس میزد
دهنش خشک شده بود میترسید
تو دلش میگفت ن خدا دیگه طاقت ندارم تحمل بیماری دیگه رو ندارم
به اتاق دکتر رسید زود رفت داخل اتاق رفت زنش رو دید حالش خوب بود عروسک تو بغلش بود
به دکتر نگاه کرد تعجب کرد دکتر به او لبخند میزد
دکتر به او گفت: نگران نباش خیره
احسان: خانمم چشه چرا حالش بد شد
دکتر : خدا امیدتو نا امید نکرد
احسان:یعنی چی
دکتر: یعنی اینکه قراره بابا بشی این بچه هم درمان زنته با اومدن این بچه خانومت درمان میشه
احسان خوشحال شدباورش نمیشد
دوسال بعد ....
امیر بیا مامان نرو میفتی چیزیت میشه
احسان به زن وبچش نگاه کرد تو دلش گفت
خدایا قربونت برم امیدم رو نا امید نکردی ممنونتم خدا
نویسنده.خودمDnya20
لایکـــــــــــــــ و نظر تا بیشتر بنویسم
ممنون همگی فالو کنید
#Dnya20 #داستان کوتاه#فقط خدا#دنیا#داستان غمگین
۱۰.۰k
۱۵ مهر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.