پارت ۸۲
پارت ۸۲
(نفس)
داشتم از درد میمردم . هیچ وقت دوست نداشتم وقتی درد
دارم جیغ و داد بکشم . انقدر هم بدم میومد از اونایی که فقط
بلدن جیغ بکشن . کم کم دردم شدید تر شد . دیگه واقعا
طاقتم تموم شده بود . معلوم نیست این دکتره کجاست
همون لحظه دکتر از در ااومد تو . به زور یه سلام بهش کردم
. کم کم اماده ام کردن برای اتاق عمل ...
🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️
به زور چشمامو باز کردم . چراق اتاق خاموش بود و یه نور کم
از بیرون میومد . یه نگاه به اطرافم کردم . رادوین کنارم بود
و خوابش برده بود . دستم توی دستش بود و سرش روی
دستم بود . با دست ازادم سرش رو نوازش کردم . بیچاره از
همون اول که دردم گرفت مثل چی دورم میگشت و حرص
میخورد . یکم که گذشت انگار دستمو که روی سرش بود و
حس کرد . اروم بلند شد . تا دید بیدارم یه لبخند بهم زد و
دستمو بوسید .
رادوین : بیدار شدی؟
من : اره
رادوین : الان درد نداری ؟
من : نه
تازه یاد بچه ام افتادم
من : بچه مون کو؟
رادوین : یکم صبر کن الان میارمش .
رفت و بعدم با یه پرستار اومد تو . توی بغل پرستاره یه بچه
بود . پرستاره اومد کنارم و گفت : بفرمایید خوشگل خانوم این
هم کوچولو تون . عین خودت خوشگل و نازه .
یکم به نوزادی که الان توی بغلم بود نگاه کردم . این فرشته ی
کوچیک بچه ی منه . یه دختر ناز . باورم نمیشد من برای این
دختر کوچولو انقدر درد کشیدم . واقعا ارزشش رو داشت .
کم کم اشک توی چشمام حلقه زد . اروم تو بغلم فشارش دادم
و گریه کردم .
(نفس)
داشتم از درد میمردم . هیچ وقت دوست نداشتم وقتی درد
دارم جیغ و داد بکشم . انقدر هم بدم میومد از اونایی که فقط
بلدن جیغ بکشن . کم کم دردم شدید تر شد . دیگه واقعا
طاقتم تموم شده بود . معلوم نیست این دکتره کجاست
همون لحظه دکتر از در ااومد تو . به زور یه سلام بهش کردم
. کم کم اماده ام کردن برای اتاق عمل ...
🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️🔸 ️
به زور چشمامو باز کردم . چراق اتاق خاموش بود و یه نور کم
از بیرون میومد . یه نگاه به اطرافم کردم . رادوین کنارم بود
و خوابش برده بود . دستم توی دستش بود و سرش روی
دستم بود . با دست ازادم سرش رو نوازش کردم . بیچاره از
همون اول که دردم گرفت مثل چی دورم میگشت و حرص
میخورد . یکم که گذشت انگار دستمو که روی سرش بود و
حس کرد . اروم بلند شد . تا دید بیدارم یه لبخند بهم زد و
دستمو بوسید .
رادوین : بیدار شدی؟
من : اره
رادوین : الان درد نداری ؟
من : نه
تازه یاد بچه ام افتادم
من : بچه مون کو؟
رادوین : یکم صبر کن الان میارمش .
رفت و بعدم با یه پرستار اومد تو . توی بغل پرستاره یه بچه
بود . پرستاره اومد کنارم و گفت : بفرمایید خوشگل خانوم این
هم کوچولو تون . عین خودت خوشگل و نازه .
یکم به نوزادی که الان توی بغلم بود نگاه کردم . این فرشته ی
کوچیک بچه ی منه . یه دختر ناز . باورم نمیشد من برای این
دختر کوچولو انقدر درد کشیدم . واقعا ارزشش رو داشت .
کم کم اشک توی چشمام حلقه زد . اروم تو بغلم فشارش دادم
و گریه کردم .
۱۲.۴k
۲۰ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.