پارت29
#پارت29
خودنما عذابم میده
کاش صدتا پسر کور و کچل جای این داشتم
بغضم گرفته بود و سکوت کرده بودم یه قطره اشک, لجوجانه از صورتم سر خورد
سرم و که بالا اوردم حسام با حالت غمگینی نگام میکرد
چشماش عجیب توی این لحظه به دل می نشست
رفتم داخل اتاق و لباسام و پوشیدم و از خونه به قصد مغازه, بیرون رفتم!
وارد مغازه شدم و چندتا چیپس و پفک برداشتم
دلم عجیب هوس کیک و شیرکاکاعو کرده بود
چندتا لواشکم داخل خریدام انداختم
یه لبخند عمیقم روی لبام بود
ذوق داشتم که چه حالی میده اینارو بخوری
اصلا این خوراکیارو که دیدم تمام غم و غصه هام به علاوه ی حرفای مامان یادم رفت!
من: اقا اینا چند تومن میشه؟
-15 تومن خانوم
دست کردم تو کیفم که پول و در بیارم
حامد: بفرمایید اقا من یه بسته پاستیلم برداشتم
برگشتم عقب که حامد یه چشمک بهم زد
حامد: خوبی خانوم؟
مغازه دار بدجور نگامون میکرد
من: عه این چه کاری بود کردین خودم حساب میکردم, بخدا راضی به زحمت نبودم بفرمایید اینم پولی که پرداخت کردین
حامد: دیگه نشنوم این حرف هارو ها!
با هم از مغازه بیرون اومدیم دلم نمیخواست کسی منو با حامد ببینه از طرفی هم به خاطر اون روز ازش خجالت میکشیدم.
حامد: مهسا ؟
مهسا: بله؟
سرشو پایبن انداخت: چرا ازم دچری میکنی؟
آب دهنمو قورت دادم: من کی دوری کردم؟
حامد: تو این مدت، حتی یک بارم ندیدمت.
سرمو پایین انداختم: آره خوب سرم شلوغ بود از خونه نبومدم بیرون.
حامد: آره معلومه.
با تعجب پرسیدم: چی معلومه؟
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم
سرمو تکون دادم: باشه، من میرم پیش دوستم کاری نداری؟
حامد: نه خدافظ
بی توجه به من راهشو ادامه داد پوفی کشیدم سمت خونه تینا رفتم، درواقع اصلا قصد نداشتم برم پیش تینا برای اینکه با حامد نرم اینطوری گفتم.
جلوی خونه شون وایستادم زنگ در رو باز کردم بعد از چند دقیقه صدای خاله نرگس به گوش رسید.
خاله نرگس:کیه؟
مهسا: منم خاله جون.
در رو باز کرد با یه لبخند گفت: الهی دورت برگردم، دلم برات تنگ شده بود.
یه لبخند. بهش زدم: خدا نکنه خاله جون، منم دلم برات تنگ شده بود.
دستاشو از هم باز یه لبخند زدم خودمو انداختم تو بغلش، این آغوش به من آرامش میداد، آغوشش بوی مادر میده، بوی مادری که دارم ولی هیچ وقت توی آغوشش این حس رو تجربه نکردم. از بغلش بیرون اومدم.
مهسا: خب خاله خانم شما نمیخواید به من تعارف کنید بیام تو؟
خاله: عه وا؟ یادم رفت گلم بیا تو بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت وارد حیاط شدم.
خاله: بیا بریم داخل بیا دخترم .
سری تکون دادم دنبال خاله رفتم یه نگاه به خونه انداختم ولی خبری از تینا نبود.
مهسا: وا خاله تینا کو؟
همین طور که سمت آشپزخونه میرفت گفت: والا مهسا جان نمیدونم از صبح رفته هنوز پیداش نشده.
مهسا: نگفت کجا میره؟
خاله:چرا گفت میره پیش یکی از دوستاش
مهسا: اهان
رو یکی از مبلا نشستم خاله نرگس از بچگی تینا رو بزرگ کرده میشه گفت، میشه دایه تینا.
حتی بعضی وقتا تینا بهش میگه مامان ولی خب هیچ کس جای مادر آدمو نمیگیره
خودنما عذابم میده
کاش صدتا پسر کور و کچل جای این داشتم
بغضم گرفته بود و سکوت کرده بودم یه قطره اشک, لجوجانه از صورتم سر خورد
سرم و که بالا اوردم حسام با حالت غمگینی نگام میکرد
چشماش عجیب توی این لحظه به دل می نشست
رفتم داخل اتاق و لباسام و پوشیدم و از خونه به قصد مغازه, بیرون رفتم!
وارد مغازه شدم و چندتا چیپس و پفک برداشتم
دلم عجیب هوس کیک و شیرکاکاعو کرده بود
چندتا لواشکم داخل خریدام انداختم
یه لبخند عمیقم روی لبام بود
ذوق داشتم که چه حالی میده اینارو بخوری
اصلا این خوراکیارو که دیدم تمام غم و غصه هام به علاوه ی حرفای مامان یادم رفت!
من: اقا اینا چند تومن میشه؟
-15 تومن خانوم
دست کردم تو کیفم که پول و در بیارم
حامد: بفرمایید اقا من یه بسته پاستیلم برداشتم
برگشتم عقب که حامد یه چشمک بهم زد
حامد: خوبی خانوم؟
مغازه دار بدجور نگامون میکرد
من: عه این چه کاری بود کردین خودم حساب میکردم, بخدا راضی به زحمت نبودم بفرمایید اینم پولی که پرداخت کردین
حامد: دیگه نشنوم این حرف هارو ها!
با هم از مغازه بیرون اومدیم دلم نمیخواست کسی منو با حامد ببینه از طرفی هم به خاطر اون روز ازش خجالت میکشیدم.
حامد: مهسا ؟
مهسا: بله؟
سرشو پایبن انداخت: چرا ازم دچری میکنی؟
آب دهنمو قورت دادم: من کی دوری کردم؟
حامد: تو این مدت، حتی یک بارم ندیدمت.
سرمو پایین انداختم: آره خوب سرم شلوغ بود از خونه نبومدم بیرون.
حامد: آره معلومه.
با تعجب پرسیدم: چی معلومه؟
شونه ایی بالا انداخت: نمیدونم
سرمو تکون دادم: باشه، من میرم پیش دوستم کاری نداری؟
حامد: نه خدافظ
بی توجه به من راهشو ادامه داد پوفی کشیدم سمت خونه تینا رفتم، درواقع اصلا قصد نداشتم برم پیش تینا برای اینکه با حامد نرم اینطوری گفتم.
جلوی خونه شون وایستادم زنگ در رو باز کردم بعد از چند دقیقه صدای خاله نرگس به گوش رسید.
خاله نرگس:کیه؟
مهسا: منم خاله جون.
در رو باز کرد با یه لبخند گفت: الهی دورت برگردم، دلم برات تنگ شده بود.
یه لبخند. بهش زدم: خدا نکنه خاله جون، منم دلم برات تنگ شده بود.
دستاشو از هم باز یه لبخند زدم خودمو انداختم تو بغلش، این آغوش به من آرامش میداد، آغوشش بوی مادر میده، بوی مادری که دارم ولی هیچ وقت توی آغوشش این حس رو تجربه نکردم. از بغلش بیرون اومدم.
مهسا: خب خاله خانم شما نمیخواید به من تعارف کنید بیام تو؟
خاله: عه وا؟ یادم رفت گلم بیا تو بفرمایید.
از جلوی در کنار رفت وارد حیاط شدم.
خاله: بیا بریم داخل بیا دخترم .
سری تکون دادم دنبال خاله رفتم یه نگاه به خونه انداختم ولی خبری از تینا نبود.
مهسا: وا خاله تینا کو؟
همین طور که سمت آشپزخونه میرفت گفت: والا مهسا جان نمیدونم از صبح رفته هنوز پیداش نشده.
مهسا: نگفت کجا میره؟
خاله:چرا گفت میره پیش یکی از دوستاش
مهسا: اهان
رو یکی از مبلا نشستم خاله نرگس از بچگی تینا رو بزرگ کرده میشه گفت، میشه دایه تینا.
حتی بعضی وقتا تینا بهش میگه مامان ولی خب هیچ کس جای مادر آدمو نمیگیره
۷.۳k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.