پارت26
#پارت26
با صدای بلند زدم زیر خنده هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
حسام: زهرمار چرا میخندی هااا؟ کجای حرف من خنده داشت!
هر کاری کردم که جلوی خندمو بگیرم نشد.
بریده بریده گفتم:ت...و تو ی...
نتونستم ادامه ی جمله مو بگم زدم زیر خنده.
حسام اومد موهام و از پشت و گرفت و زیر لب غرید
حسام: گفتم کجا بودی؟ به جای اینکه جوابمو بدی می خندی؟ حالا نشونت میدم
دوباره موهامو کشید تحمل دردشو نداشتم سریع گفتم
من: بخدا کتابخونه بودم
با تینا رفتیم کتابخونه تینا کتاب واسه کنکورش میخواست
موهامو ول کن
حسام: اهاااا حالا شد دخترخوب خودت می دونی که من یه سلاح قوی و بزرگ دارم
اگه بخوای حرف مفت بزنی ازش استفاده می کنماااا! دوس داری خانومی؟
من: خفه شو بیشعور کثافت,
بابا: مهسا بیا تو چیکار می کنی اونجا؟
خداروشکر بابا همیشه نجاتم میداد
اگه بابا نبود معلوم نیست تا حالا چه بلاهایی سرم میومد
رفتم داخل خونه و سلام دادم
مامان طور بدی چپ چپ نگام کرد
بابا: دخترجان کجا بودی انقدر دیر اومدی؟ نگرانت شدیم بابا
فکر خودت نیستی فکر ما باش
رفتم جلو و بوسیدمش و دستاشو تو دستام گرفتم
من: بابا جون با تینا کتابخونه بودیم گلم
چشم ببخشید از این به بعد...
صدای اس ام اس گوشیم اومد
از این به بعد حواسم هست
رفتم داخل اتاق اس و باز کردم
<<ای کاش من و هم همینطوری میبوسیدی خانوم خوشگله بدجور منتظرم یه روز اینطوری بوسم کنی البته انقدر ساده نمی گیرما! من از اون بوس خوبا می خوام>>
نزدیک بود هنگ کنم!
گوشیرو پرت کردم اونور که دوباره اس اومد با فکر اینکه حسامه با عصبانیت گوشیرو برداشتم ...
------------------
(حامد)
رفتم لب پنجره نشستم! کاری که این روزا وابستش شده بودم
شایدم وابسته ی کار نه وابسته ی یه موش کوچولو..
دیدم که مهسا بلند بلند می خندید
در کمال تعجب حسام پسرخالش موهاشو از پشت گرفت
میخواستم برم پایین ببینم چی شده که مهسا سریع رفت داخل خونشون
یه مشت کوبیدم روی دیوار انقدر قدرتمند این کار و کردم که یه برامدگی رو دیوار به وجود اومد
سریع گوشیمو برداشتم و وارد باکس پیامام شدم
مهسارو انتخاب کردم
-------------------
(مهسا)
<<مهسا می خواست چیکارت کنه؟ توروخدا به من بگو دارم روانی میشم بگو اون چیزی که تو فکر منه نیست خواهش می کنم بگو من اشتباه فکر میکنم>>
قلبم تند تند میزد خدا لعنتت کنه حسام ابرومو بردی! یعنی حامد همه ی اون صحنه هارو دیده؟
جوابشو توی یه پیام کوتاه دادم
<<اشتباه می کنی>>
گوشیو گذاشتم روی تخت و از اتاق بیرون رفتم
در کمال تعجب هیچکس جز حسام خونه نبود
حسام هم روی مبل با یه لبخند ملیح نشسته بود
حسام روی مبل با یه لبخند عمیق نشسته بود نمیدونم مامان بابا کجا رفته بودن اما الان بهترین فرصت برای روشن کردن خیلی چیزا بود.
سمتش رفتم حسام با یه لبخند چندش بهم نگاه میکرد دستمو به کمرم زدم طلبکارانه گفتم: ببین آقای محترم باید یه سری چیزا رو روشن کنم.
دستاشو بغل کرد: بفرما بانو!
مهسا: از این به بعد حق نزدیک شدن به منو نداری , حق نداری حتی اسمو صدا بزنی حق نداری اصلا فراموش میکنی که دختر خاله ایی مثله من داری دیگه حق ندارید سر راهم سبز شین اجازه نمیدم بازم زندگی مو نابود کنید
انگشت اشارمو سمتش گرفتم:حواست باشه حسام به خدا وندی خدا یه بار دیگه بهم دست بزنید یا دست از پا خطا کنید همه چی رو میگم همه چی رو به مامان بابام میگم همه چی رو واسم مهم نیست که منو خراب میدونن اینا واسه مهم نیست فقط یه بار دیگه کاری کنید که باب دلم نباشه اون وقت میفهمین که چیکار میکنم.
راهمو کج کردم سمت اتاقم هنوز دو قدم نرفتم که صدای حسام رو شنیدم:
بیین گلم برو به همه بگو به هر کس که دوست داری بگو مهم اینکه...
برگشتم سمتش یه پوزخند زد:
مهم اینکه هیچ کس حرفتو باور نمیکنه هیچ کس باور نمیکنه که ما اینکار رو با تو انجام دادیم بعدشم اسم خودت بد در میره همه فکر میکنی ه.ر.ز.ه.ایی!
با شنیدن حرفاش دستامو مشت کردم : میرم دکتر اون همه چی رو نشون میده.
بازم یه پوزخند مسخره زد از جاش بلند شد: امم عزیزم فکر کنم یه چیزی رو یادت رفته؟
با شک پرسیدم: چی رو؟
حسام:حدود نه سال از اون روز میگذره و اینکه معلوم نمیشه دخترانگیمو از بین بردین هیچ شاهدیم نداری
از جاش بلند شد:پس بهتره ساکت باشی چون همه چی به ضرر خودت میشه.
بی توجه به من از کارم رد شد و رفت بیرون. با حرص دستامو مشت کردم لعنت بهتون لعنت زندگی مو نابود کردین الان طلبکارم هستید اشغالا ولی از طرفی هم حق با اون بود اگه چیزی بگم همه چی به ضرر من میشه همه منو بد میدونند یعنی باید تا اخر عمرم سکوت کنم؟ یعنی نباید حق خودمو پس بگیرم؟ خدایا اخر و عاقبت من چی میشه!
با صدای بلند زدم زیر خنده هر کاری میکردم نمیتونستم جلوی خودمو بگیرم.
حسام: زهرمار چرا میخندی هااا؟ کجای حرف من خنده داشت!
هر کاری کردم که جلوی خندمو بگیرم نشد.
بریده بریده گفتم:ت...و تو ی...
نتونستم ادامه ی جمله مو بگم زدم زیر خنده.
حسام اومد موهام و از پشت و گرفت و زیر لب غرید
حسام: گفتم کجا بودی؟ به جای اینکه جوابمو بدی می خندی؟ حالا نشونت میدم
دوباره موهامو کشید تحمل دردشو نداشتم سریع گفتم
من: بخدا کتابخونه بودم
با تینا رفتیم کتابخونه تینا کتاب واسه کنکورش میخواست
موهامو ول کن
حسام: اهاااا حالا شد دخترخوب خودت می دونی که من یه سلاح قوی و بزرگ دارم
اگه بخوای حرف مفت بزنی ازش استفاده می کنماااا! دوس داری خانومی؟
من: خفه شو بیشعور کثافت,
بابا: مهسا بیا تو چیکار می کنی اونجا؟
خداروشکر بابا همیشه نجاتم میداد
اگه بابا نبود معلوم نیست تا حالا چه بلاهایی سرم میومد
رفتم داخل خونه و سلام دادم
مامان طور بدی چپ چپ نگام کرد
بابا: دخترجان کجا بودی انقدر دیر اومدی؟ نگرانت شدیم بابا
فکر خودت نیستی فکر ما باش
رفتم جلو و بوسیدمش و دستاشو تو دستام گرفتم
من: بابا جون با تینا کتابخونه بودیم گلم
چشم ببخشید از این به بعد...
صدای اس ام اس گوشیم اومد
از این به بعد حواسم هست
رفتم داخل اتاق اس و باز کردم
<<ای کاش من و هم همینطوری میبوسیدی خانوم خوشگله بدجور منتظرم یه روز اینطوری بوسم کنی البته انقدر ساده نمی گیرما! من از اون بوس خوبا می خوام>>
نزدیک بود هنگ کنم!
گوشیرو پرت کردم اونور که دوباره اس اومد با فکر اینکه حسامه با عصبانیت گوشیرو برداشتم ...
------------------
(حامد)
رفتم لب پنجره نشستم! کاری که این روزا وابستش شده بودم
شایدم وابسته ی کار نه وابسته ی یه موش کوچولو..
دیدم که مهسا بلند بلند می خندید
در کمال تعجب حسام پسرخالش موهاشو از پشت گرفت
میخواستم برم پایین ببینم چی شده که مهسا سریع رفت داخل خونشون
یه مشت کوبیدم روی دیوار انقدر قدرتمند این کار و کردم که یه برامدگی رو دیوار به وجود اومد
سریع گوشیمو برداشتم و وارد باکس پیامام شدم
مهسارو انتخاب کردم
-------------------
(مهسا)
<<مهسا می خواست چیکارت کنه؟ توروخدا به من بگو دارم روانی میشم بگو اون چیزی که تو فکر منه نیست خواهش می کنم بگو من اشتباه فکر میکنم>>
قلبم تند تند میزد خدا لعنتت کنه حسام ابرومو بردی! یعنی حامد همه ی اون صحنه هارو دیده؟
جوابشو توی یه پیام کوتاه دادم
<<اشتباه می کنی>>
گوشیو گذاشتم روی تخت و از اتاق بیرون رفتم
در کمال تعجب هیچکس جز حسام خونه نبود
حسام هم روی مبل با یه لبخند ملیح نشسته بود
حسام روی مبل با یه لبخند عمیق نشسته بود نمیدونم مامان بابا کجا رفته بودن اما الان بهترین فرصت برای روشن کردن خیلی چیزا بود.
سمتش رفتم حسام با یه لبخند چندش بهم نگاه میکرد دستمو به کمرم زدم طلبکارانه گفتم: ببین آقای محترم باید یه سری چیزا رو روشن کنم.
دستاشو بغل کرد: بفرما بانو!
مهسا: از این به بعد حق نزدیک شدن به منو نداری , حق نداری حتی اسمو صدا بزنی حق نداری اصلا فراموش میکنی که دختر خاله ایی مثله من داری دیگه حق ندارید سر راهم سبز شین اجازه نمیدم بازم زندگی مو نابود کنید
انگشت اشارمو سمتش گرفتم:حواست باشه حسام به خدا وندی خدا یه بار دیگه بهم دست بزنید یا دست از پا خطا کنید همه چی رو میگم همه چی رو به مامان بابام میگم همه چی رو واسم مهم نیست که منو خراب میدونن اینا واسه مهم نیست فقط یه بار دیگه کاری کنید که باب دلم نباشه اون وقت میفهمین که چیکار میکنم.
راهمو کج کردم سمت اتاقم هنوز دو قدم نرفتم که صدای حسام رو شنیدم:
بیین گلم برو به همه بگو به هر کس که دوست داری بگو مهم اینکه...
برگشتم سمتش یه پوزخند زد:
مهم اینکه هیچ کس حرفتو باور نمیکنه هیچ کس باور نمیکنه که ما اینکار رو با تو انجام دادیم بعدشم اسم خودت بد در میره همه فکر میکنی ه.ر.ز.ه.ایی!
با شنیدن حرفاش دستامو مشت کردم : میرم دکتر اون همه چی رو نشون میده.
بازم یه پوزخند مسخره زد از جاش بلند شد: امم عزیزم فکر کنم یه چیزی رو یادت رفته؟
با شک پرسیدم: چی رو؟
حسام:حدود نه سال از اون روز میگذره و اینکه معلوم نمیشه دخترانگیمو از بین بردین هیچ شاهدیم نداری
از جاش بلند شد:پس بهتره ساکت باشی چون همه چی به ضرر خودت میشه.
بی توجه به من از کارم رد شد و رفت بیرون. با حرص دستامو مشت کردم لعنت بهتون لعنت زندگی مو نابود کردین الان طلبکارم هستید اشغالا ولی از طرفی هم حق با اون بود اگه چیزی بگم همه چی به ضرر من میشه همه منو بد میدونند یعنی باید تا اخر عمرم سکوت کنم؟ یعنی نباید حق خودمو پس بگیرم؟ خدایا اخر و عاقبت من چی میشه!
۱۰.۵k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.