پارت30
#پارت30
خاله از آشپزخونه بیرون اومد شربتا رو میز گذاشت کنارم نشست تا غروب مشغول صحبت با خاله بودیم هر چقدرم منتظر موندم تینا نمیومد از جام بلند شدم
مهسا: خب دیگه خاله جون من میرم!
خاله: بودی حالا دخترم.
یه لبخند بهش زدم: دیرم شده خاله باید برم.
از جاش بلند شد: باشه دخترم مراقب خودت باش.
بعد از خدافظی از خاله از خونه بیرون اومدم.
(آرش)
کیوان: آرش من از دست تو چیکار کنم هااا؟
سمتش برگشتم: اه بسه دیگه یه اشتباه کردم
با حرص نگام کرد: تو اصلا میدونی اون کیه؟
سرمو تکون دادم:میدونم
کیوان: خب پس چی؟
شونه ایی بالا انداختم : مهم نیست بهش فکر نکن.
کیوان: چی چیو مهم نیست رفتی به دخترش خیانت کردی بعد یه عالمه حرفم بهش زدی خیلی راحتم بهش گفتی من دیگه تورو نمیخوام برو پیکارت میدونی امروز پدرش چی بهم گفت؟
آرش: چی؟
کیوان: گفت برو به آرش بگو دعا کنه که نبینمش مگرنه میدونم چیکارش کنم گفت که بهش بگو تاوان خیانت به دختر منو باید پس بده
با شنیدن حرفاش یه پوزخند اومد رو لبم: توام بهش میگفتی که آرش گفته دختر شماهم باید تاوان سیلی که به من زده رو پس بده
انگشتمو سمت کیوان گرفتم: اگه ببینم بر ضد من کاری کردند هر چی میدونم ازشو فاش میکنم تموم کثافط کاریاشو،نابودشون میگم این پیغامو بهش برسون.
کیوان: باشه بابا آروم باش حالا اینا به کنار پس اون دختر چی میشه؟
آرش: بره به جهنم مگه من گفتم بیاد زیر خوابم شه!
کیوان سری به معنی تأسف تکون داد: امان از دست شما
از اتاق رفت بیرون، کلافه دستی تو موهام کشیدم بیا اینم از این، مرتیکهی احمق کی رو میترسونه اشغال جرئت داره یک کلمه حرف بزنه کل خاندانشو نابود میکنم.
از جام بلند شدم کتمو برداشتم از اتاق بیرون اومدم میخواستم از کنار منشی رد شم که صدای صحبتشون توجهمو جلب کرد.
منشی:دنیز جان کاری از دست من ساخته نیست رئیس هر چی بگن من همون کار رو انجام میدم.
دنیز: خواهش میکنم من باید آرشو بیینم کارش دارم.
منشی: نمیشه گلم رئیس عصبی میشه برو از اینجا.
دنیز: نمیذاری برم؟
منشی: نه
دنیز: اوکی
میخواست بیاد سمت اتاق من که منو دید، با دیدن من چشماش برق زد قدم برداشت سمتم بیاد دستمو بلند کرد:
همون جا بمون جلو نیا.
سرجاش وایستاد: آرش باید باهات حرف بزنم خواهش میکنم.
چشمامو ریز کردم: امممم چه حرفی؟
نگاهی به دوربرش انداخت: بریم یه جای خلوت
یه پوزخند بهش زدم: من با تو بهشتم نمیام خانم هر حرفی داری اینجا بزن!
پشتمو بهش کردم خواستم برم بیرون که بازومو گرفت با عصبانیت سمتش برگشتم بازومو از دستش کشیدم
دنیز: خواهش میکنم آرش!
آرش:باشه بیا بریم.
مجبور بودم قبول کنم اگه یه کم دیگه ادامه پیدا میکرد همه ی بچه های شرکت دورمون جمع میشدن و من اینو نمیخواستم.
از اسانسور بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم روندم سمت کافی شاپ نزدیک شرکت.
ماشین رو روبه روی کافه پارک کردم از ماشین پیدا شدم دنیزم بعد از من پیاده شد میخواستیم بریم اون طرف خیابون که یهو.....🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
دوستان اگه غلط املایی داشته باشه ببخشید دیگه، نظر فراموش نشه😚 😚 😚 😚
خاله از آشپزخونه بیرون اومد شربتا رو میز گذاشت کنارم نشست تا غروب مشغول صحبت با خاله بودیم هر چقدرم منتظر موندم تینا نمیومد از جام بلند شدم
مهسا: خب دیگه خاله جون من میرم!
خاله: بودی حالا دخترم.
یه لبخند بهش زدم: دیرم شده خاله باید برم.
از جاش بلند شد: باشه دخترم مراقب خودت باش.
بعد از خدافظی از خاله از خونه بیرون اومدم.
(آرش)
کیوان: آرش من از دست تو چیکار کنم هااا؟
سمتش برگشتم: اه بسه دیگه یه اشتباه کردم
با حرص نگام کرد: تو اصلا میدونی اون کیه؟
سرمو تکون دادم:میدونم
کیوان: خب پس چی؟
شونه ایی بالا انداختم : مهم نیست بهش فکر نکن.
کیوان: چی چیو مهم نیست رفتی به دخترش خیانت کردی بعد یه عالمه حرفم بهش زدی خیلی راحتم بهش گفتی من دیگه تورو نمیخوام برو پیکارت میدونی امروز پدرش چی بهم گفت؟
آرش: چی؟
کیوان: گفت برو به آرش بگو دعا کنه که نبینمش مگرنه میدونم چیکارش کنم گفت که بهش بگو تاوان خیانت به دختر منو باید پس بده
با شنیدن حرفاش یه پوزخند اومد رو لبم: توام بهش میگفتی که آرش گفته دختر شماهم باید تاوان سیلی که به من زده رو پس بده
انگشتمو سمت کیوان گرفتم: اگه ببینم بر ضد من کاری کردند هر چی میدونم ازشو فاش میکنم تموم کثافط کاریاشو،نابودشون میگم این پیغامو بهش برسون.
کیوان: باشه بابا آروم باش حالا اینا به کنار پس اون دختر چی میشه؟
آرش: بره به جهنم مگه من گفتم بیاد زیر خوابم شه!
کیوان سری به معنی تأسف تکون داد: امان از دست شما
از اتاق رفت بیرون، کلافه دستی تو موهام کشیدم بیا اینم از این، مرتیکهی احمق کی رو میترسونه اشغال جرئت داره یک کلمه حرف بزنه کل خاندانشو نابود میکنم.
از جام بلند شدم کتمو برداشتم از اتاق بیرون اومدم میخواستم از کنار منشی رد شم که صدای صحبتشون توجهمو جلب کرد.
منشی:دنیز جان کاری از دست من ساخته نیست رئیس هر چی بگن من همون کار رو انجام میدم.
دنیز: خواهش میکنم من باید آرشو بیینم کارش دارم.
منشی: نمیشه گلم رئیس عصبی میشه برو از اینجا.
دنیز: نمیذاری برم؟
منشی: نه
دنیز: اوکی
میخواست بیاد سمت اتاق من که منو دید، با دیدن من چشماش برق زد قدم برداشت سمتم بیاد دستمو بلند کرد:
همون جا بمون جلو نیا.
سرجاش وایستاد: آرش باید باهات حرف بزنم خواهش میکنم.
چشمامو ریز کردم: امممم چه حرفی؟
نگاهی به دوربرش انداخت: بریم یه جای خلوت
یه پوزخند بهش زدم: من با تو بهشتم نمیام خانم هر حرفی داری اینجا بزن!
پشتمو بهش کردم خواستم برم بیرون که بازومو گرفت با عصبانیت سمتش برگشتم بازومو از دستش کشیدم
دنیز: خواهش میکنم آرش!
آرش:باشه بیا بریم.
مجبور بودم قبول کنم اگه یه کم دیگه ادامه پیدا میکرد همه ی بچه های شرکت دورمون جمع میشدن و من اینو نمیخواستم.
از اسانسور بیرون اومدیم سوار ماشین شدیم روندم سمت کافی شاپ نزدیک شرکت.
ماشین رو روبه روی کافه پارک کردم از ماشین پیدا شدم دنیزم بعد از من پیاده شد میخواستیم بریم اون طرف خیابون که یهو.....🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹 🌹
دوستان اگه غلط املایی داشته باشه ببخشید دیگه، نظر فراموش نشه😚 😚 😚 😚
۷.۳k
۲۸ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.