تکیه داده بود به در..
تکیه داده بود به در..
اومدم موهامو ببندم که گفت..
-نمیخوای ببافی؟
-آخه خودم نمیتونم..
-میخوای من ببافم؟..
سرمو به علامته باشه تکون دادم..
اومد پشتم..جلو آینه..
خیلی دقتش رو کارش برام جالب و قشنگ بود..
وقتی دستاش به موهام میخورد..بدنم یه جوری میشد..
وقتی کارش تموم شد گفت..
-بسا تموم شد..
یه نگاه که به بافتش کردم..خیلی تمیز بود..
بابا ایولللل
-ممنونم..
-همیشه بده من ببافم..
-واقعا دوس داری؟..
-آره..موهات هم خوشبوعه هم نرمه
-دیوونه..
خندیدیم..
از اتاق رفت بیرون منم آناده شدمو حسابی به خودم رسیدم..
رفتم بیرون...
آرتین لبخند زدو گفت
-بریم
-اوهوم...
رفتم بغلش وایسادم..باهم از پله ها رفتیم پایین
انقدر تند میرفت که عرق سرد بدنمو پوشونده بود...
رسیدیم دمه یه فروشگاهه بزرگ ..پیاده که شدیم رفتیم تو..
آرتین وایساد دمه فروشگاهو به من گفت ..
-هرچی میخوای بردار
-توهم بیا...
-نه برو عرچی نیخوای بردار من میام حساب میکنم
سرمو تکون دادمو گفتم
-باشه..
.....
انقدر خوراکی خریده بودم که نمیدونستم اینارو چجوری میخوریم اصن..
رسیدیم به دمه ساختمون..
رفتیم بالا حدوده دوبار برگشتیم پلاستیکارو برداریم..
همه چیرو اوردیم..
یهو دیدم آرتین غیب شد..
بی توجه رفتم تو اتاق..مانتومو دراوردم...
موهانو درست کردمو رفتم بیرون..
دیدم آرتین با یه رکابی خیلی قشنگ که عکس روشم عکس جوکر بود...
این فک کنم خیلی رکابی دوس داره...رنگو وارنگشو دارههه
واقعا حوصلم سررفته بود..حوصله فیلم دیدنم نداشتم..
انگار ارتین متوجه شد حوصلم داره سر میره و گفت
-میخوای فیلمو تموم کنیم؟
-نمیدونم
-پس تموم میکنیم..
گفت
-بیا همدیگرو بیشتر بشناسیم..
-مگه مراسم خواستگاریه😂
-شاید بود..خخ نه تو فرض کن
از این حرفش تعجب کردم..ولی لحنش واسم خنده دار بود
با شیطونی و با لحنه با میزه ای گفتم
-باشه باشه ..
انگار دوتامون بچه شده بودیم ...اون آرتینه عصبانیو مغرور نبود هرچی باشه یه روانشناسه هااا زود میتونه چهرشو تغییر ..منم اون مهتابه مغرور نبودم
آرتین جلوم خیز گرفت و گفت
-خب بگو ببینم با سحرو بهار چجوری دوست شدی؟..
-منو سحر از بچگی باهم بودیم ...از یه نظرم فامیله دوریم ولی خیلی باهم صمیمی هسیم..ولی بهار و دوسال پیش باهاش دوس شدم اونم تو اکیپ ماس..
-ااوو..چه خوب و با سل..؟
-بااون بهت گفته بودم که ۶ماه پیش
-خب چجوری دوست شدید؟
-دوستم بنیتا بااین دوست بود..با منم آشناش کرد..ولی الان اون دوتا باهم قهرن
-آهان..خب تو سوالی از من نداری؟..
-چراانقدر ماتینا از من بدش میاد؟..یاباهام لجه؟
-به دودلیل...یکی اینکه خواهر شوهرشی ..میدونی که همه ی دخترا یا زنا یه جوری حتی یکم با خواهر شوهراشون لجن..یه دلیله دیگشم منم
-شاید......چییی تو؟...تو واسه چی؟
-میدونی ماتینا زنداداششو خیلی دوست داره ..ولی بازم خیلی حسوده که کسی مبادا به داداشش نزدیک شه...دوس نداره مخمو بزنی..احساس میکنه داری باهام جور میشی
-چییییی خاک تو سرم....من برم بمیرم اگه قصدم این بودههههه...ایی اییی مثلا داداشش چی داره که باهاش جور شم...اییی اییی اه اه
خودم از لحنم خندم گرفته بود
آرتین با چشمای گرد گفت
-عهههه مگه من چمه..از خداتم باشه..بعدم ماتینا باتو لجه چرا به من تیکه میندازی..بعدم حالا مگه میخوای نزدیک شی که این همه جوش آوردی..هرچی ولی فک کنم ماتینا واس این باهات لجه
-اصننننن درکککک بزار هر فکری که دوس داره بکنه...بعدم اصن چرا بیام مخه تورو بزنم؟..صدتا پسره دیگه دارن مخمو میزننن..
-اوهو...آقا باشه ما فهمیدیم که مخه توروهم میزنن...
چشمی نازک کردمو با مشت زدم توی بازوش..
بدتر دسته خودم درد گرفت..
دیگه خسته شده بودم....خودمو ول کردم روی مبل...
آرتین هم بی صدا داشت فیلم میدید..
آرتینربعد چن دقیقه ای گفت
-خسته شدی؟...
-اوهوم..
-اگه میخوای بیا بریم بیرون...
-نه بیخیال..
-خب پس چی؟
-نمیدونم..بیا اون خوراکیارو بخوریم
-الحق که دخترا شکوان..
-تا چشت دراد..
-تونستی درش بیار..
-باشه بزار وقتش شه با یه حرکت اون چشاتو از تو کاسشون میکشم بیرون..
یه لحظه آرتینو بدونه چشم تصور کردم وای....چقدر ترسناک..
رفتم تو آشپزخونه اولین پلاستیکو اوردم..
از همون اول رفتم سراغه پاستیلا..
خیلی پاستیل دوس داشتم...داشتم میخوردم که یهو پاستیلا از تو دستم پریدن...نگا کردم دیدم آرتین داره با آب و تاب پاستیل میخوره و بامزه منو نگاه میکنه...
با قیافه ای که خشکم زده بود با جیغ کوچیکی گفتم
-آرتیننننن
-هوم؟
-اون ماله من بود...
-ولی حالا ماله منه...
-بدش من ببینم..
همه پاستیلارو خورده بودم این بسته آخرش بود...باید میگرفتمش
افتادم دنبالش..
از رو مبل پرواز کرد..
تو اون خونه به اون بزرگی مگه میشد..این آقارو بگیری...
گیرش اوردم یه گوشه ی خونه...دستامو باز کردم که نزارم بره..که یهو.
اومدم موهامو ببندم که گفت..
-نمیخوای ببافی؟
-آخه خودم نمیتونم..
-میخوای من ببافم؟..
سرمو به علامته باشه تکون دادم..
اومد پشتم..جلو آینه..
خیلی دقتش رو کارش برام جالب و قشنگ بود..
وقتی دستاش به موهام میخورد..بدنم یه جوری میشد..
وقتی کارش تموم شد گفت..
-بسا تموم شد..
یه نگاه که به بافتش کردم..خیلی تمیز بود..
بابا ایولللل
-ممنونم..
-همیشه بده من ببافم..
-واقعا دوس داری؟..
-آره..موهات هم خوشبوعه هم نرمه
-دیوونه..
خندیدیم..
از اتاق رفت بیرون منم آناده شدمو حسابی به خودم رسیدم..
رفتم بیرون...
آرتین لبخند زدو گفت
-بریم
-اوهوم...
رفتم بغلش وایسادم..باهم از پله ها رفتیم پایین
انقدر تند میرفت که عرق سرد بدنمو پوشونده بود...
رسیدیم دمه یه فروشگاهه بزرگ ..پیاده که شدیم رفتیم تو..
آرتین وایساد دمه فروشگاهو به من گفت ..
-هرچی میخوای بردار
-توهم بیا...
-نه برو عرچی نیخوای بردار من میام حساب میکنم
سرمو تکون دادمو گفتم
-باشه..
.....
انقدر خوراکی خریده بودم که نمیدونستم اینارو چجوری میخوریم اصن..
رسیدیم به دمه ساختمون..
رفتیم بالا حدوده دوبار برگشتیم پلاستیکارو برداریم..
همه چیرو اوردیم..
یهو دیدم آرتین غیب شد..
بی توجه رفتم تو اتاق..مانتومو دراوردم...
موهانو درست کردمو رفتم بیرون..
دیدم آرتین با یه رکابی خیلی قشنگ که عکس روشم عکس جوکر بود...
این فک کنم خیلی رکابی دوس داره...رنگو وارنگشو دارههه
واقعا حوصلم سررفته بود..حوصله فیلم دیدنم نداشتم..
انگار ارتین متوجه شد حوصلم داره سر میره و گفت
-میخوای فیلمو تموم کنیم؟
-نمیدونم
-پس تموم میکنیم..
گفت
-بیا همدیگرو بیشتر بشناسیم..
-مگه مراسم خواستگاریه😂
-شاید بود..خخ نه تو فرض کن
از این حرفش تعجب کردم..ولی لحنش واسم خنده دار بود
با شیطونی و با لحنه با میزه ای گفتم
-باشه باشه ..
انگار دوتامون بچه شده بودیم ...اون آرتینه عصبانیو مغرور نبود هرچی باشه یه روانشناسه هااا زود میتونه چهرشو تغییر ..منم اون مهتابه مغرور نبودم
آرتین جلوم خیز گرفت و گفت
-خب بگو ببینم با سحرو بهار چجوری دوست شدی؟..
-منو سحر از بچگی باهم بودیم ...از یه نظرم فامیله دوریم ولی خیلی باهم صمیمی هسیم..ولی بهار و دوسال پیش باهاش دوس شدم اونم تو اکیپ ماس..
-ااوو..چه خوب و با سل..؟
-بااون بهت گفته بودم که ۶ماه پیش
-خب چجوری دوست شدید؟
-دوستم بنیتا بااین دوست بود..با منم آشناش کرد..ولی الان اون دوتا باهم قهرن
-آهان..خب تو سوالی از من نداری؟..
-چراانقدر ماتینا از من بدش میاد؟..یاباهام لجه؟
-به دودلیل...یکی اینکه خواهر شوهرشی ..میدونی که همه ی دخترا یا زنا یه جوری حتی یکم با خواهر شوهراشون لجن..یه دلیله دیگشم منم
-شاید......چییی تو؟...تو واسه چی؟
-میدونی ماتینا زنداداششو خیلی دوست داره ..ولی بازم خیلی حسوده که کسی مبادا به داداشش نزدیک شه...دوس نداره مخمو بزنی..احساس میکنه داری باهام جور میشی
-چییییی خاک تو سرم....من برم بمیرم اگه قصدم این بودههههه...ایی اییی مثلا داداشش چی داره که باهاش جور شم...اییی اییی اه اه
خودم از لحنم خندم گرفته بود
آرتین با چشمای گرد گفت
-عهههه مگه من چمه..از خداتم باشه..بعدم ماتینا باتو لجه چرا به من تیکه میندازی..بعدم حالا مگه میخوای نزدیک شی که این همه جوش آوردی..هرچی ولی فک کنم ماتینا واس این باهات لجه
-اصننننن درکککک بزار هر فکری که دوس داره بکنه...بعدم اصن چرا بیام مخه تورو بزنم؟..صدتا پسره دیگه دارن مخمو میزننن..
-اوهو...آقا باشه ما فهمیدیم که مخه توروهم میزنن...
چشمی نازک کردمو با مشت زدم توی بازوش..
بدتر دسته خودم درد گرفت..
دیگه خسته شده بودم....خودمو ول کردم روی مبل...
آرتین هم بی صدا داشت فیلم میدید..
آرتینربعد چن دقیقه ای گفت
-خسته شدی؟...
-اوهوم..
-اگه میخوای بیا بریم بیرون...
-نه بیخیال..
-خب پس چی؟
-نمیدونم..بیا اون خوراکیارو بخوریم
-الحق که دخترا شکوان..
-تا چشت دراد..
-تونستی درش بیار..
-باشه بزار وقتش شه با یه حرکت اون چشاتو از تو کاسشون میکشم بیرون..
یه لحظه آرتینو بدونه چشم تصور کردم وای....چقدر ترسناک..
رفتم تو آشپزخونه اولین پلاستیکو اوردم..
از همون اول رفتم سراغه پاستیلا..
خیلی پاستیل دوس داشتم...داشتم میخوردم که یهو پاستیلا از تو دستم پریدن...نگا کردم دیدم آرتین داره با آب و تاب پاستیل میخوره و بامزه منو نگاه میکنه...
با قیافه ای که خشکم زده بود با جیغ کوچیکی گفتم
-آرتیننننن
-هوم؟
-اون ماله من بود...
-ولی حالا ماله منه...
-بدش من ببینم..
همه پاستیلارو خورده بودم این بسته آخرش بود...باید میگرفتمش
افتادم دنبالش..
از رو مبل پرواز کرد..
تو اون خونه به اون بزرگی مگه میشد..این آقارو بگیری...
گیرش اوردم یه گوشه ی خونه...دستامو باز کردم که نزارم بره..که یهو.
۱۲.۱k
۰۹ خرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.