صداش خیلی نگران بود و میترسید
صداش خیلی نگران بود و میترسید
..
آروم برگشتم و چراغو روشن ککردم
گفت
-نرو من میترسم...
-ترس نداره که از چی میترسی..
-من میترسم..از تاریکی از خواب..آرامش نیس
رفتم بلندش کردمو بردم سمته مبل..نمیدونستم کارم درسته یا نه..
مامان گفته بود بهش نزدیک نشم..
ولی من که نزدیک نمیشدم..تو ذهنمم هدفه بدی نداشتم فقط میخواستم ترسش کم شه و آروم شه..
اون هیچی نمیفهمید تو اون وضع..
داشتم روی سرش دست میکشیدم که..محکم بغلم کردو شروع کرد به گریه کردن...و گفت
-من تنهام..چرا مامانم رفت..چرا من مثل بقیه دخترا بزرگ نشدم..چرا انقدر زندگیم بدونه مامان سخت شد..چرا من..حالا خاتوادم دارن اذیتم میکنن..من تنهام..من میترسم اونارو هم...
اشکاشو پاک کردنو گفتم
-هیچی نیس نترس..این فکرارو بریز دور
..
از خودم بازش کردمو اروم سرشو گذاشتم روی پاهام...صداش داشت قطع میشد و خوابش میبرد
-چرا من..چرا من..چرا..م...ن
وقتی خوابید بردم گذاشتم رو تخت تو اتاقه خودش..
این اون مهتابی که من اولا میشناختم نبود..
خودم رفتم خوابیدم..میخواستم از فردابا مهتاب کار کنم...
مهتاب:
صبح ساعته۹بود که بیدار شدم...موهام درهم برهم بود..رفتم بیرون..که صورتمو بشورم...
صورتمو شستم خشک کردم..
رفتم تو سالن که چشمم خورد به آرتین...تاحالا ندیدم بااین ژست سره گوشی باشه...
سرمو تکون دادم..و صدایی از خودم سرودم
-سلام صبحت بخیر
-سلام مهتاب کوچولو صبحت بخیر
-عههههه...اگه یه بار دیگه به من گفتی کوچولو بلدم...
-چیکار میکنی؟
-تو فقط بگو تا ببین من چیکار میکنم...
-باشه حالا ول کن...خوب خوابیدی؟..
-آره بدک نبود ولی احساس میکنم خوابه لدی دیدم ولی یادم نمیاد که چه خوابی بودو چیشد..
-خوبه...خب باش..راستی
-هوم؟
-بچه ها میخوان برن سفره خونه میای بریم؟
-بچه ها؟...سفره خونه؟...قلیون؟...دوس پسر ؟...
-ااووو نفس بکش بابا...آره بچه ها..سحرو سامیو بهارو...بله سفره خونه..بله قلیون..اون دوس پسرو نمیدونم دیگه
-سلینم هس؟...
-نمیدونم ..به احتمال زیاد هس...
-پس من نمیایم...
-منم نمیرم...
-میای یه کاری کنیم...
-چه کاری...
-بیا تا ساعته ۴اون موقع ها بشینیم فیلم ببینیم..بعدم بریم خوراکی بخریم بیایم اینجا باهم حرف بزنیمو فیلم ببینیمو اینا...
-آره آره خوش میگذره...
-پس زود برو یه لباس راحت بپوش..این چیه انقدر تنگه...
احساس کردم داره خجالت میکشه..سرمو تکون دادمو رفتم تو اتاقم
رفتم یه لباس راحتی پوشیدم...
اومدم..توی سالن..آرتین گفت
-بیا بیا الان شروع میشه..
زود رفتم نشستم پیشش..
انگار شیطونیای قبلم داشت برمیگشت..ولی تا یاده بابا و مهدی میفتم همه ی ذوقم نابود میشه...
انگار فیلمش عاشقانه بود...
آرتین بدونه حرفی غرق فیلم بود...
منم داشتم میدیدم...و تخمه میشکستم..
یهو به صحنه ی ....رسید..
من ناخداگاه جیغ کشیدم..
آرتبن صد متر پرید بالا..انگار اصلا انتظاره جیغ منو نداشت..
پرید بالا..
منم دستامو گذاشتم روی چشمام..
نمیدیدم آرتین داره چیکار میکنه ...
یهو داده آرتین بلند شد
-چته تو چرا جیغ میکشی؟..هاااا..اگه جنبه نداری بگو فیلم نزارم ببینی...
بغضم گیر کرد توی گلوم دوباره...
با اون چشمایی که اشک توش حلقه میزد زول زده بودم به آرتین...
آرتینم با عصبانیت داشت نگام میکرد...
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم...
بدو بدو رفتم توی اتاق...
بالشتو فشار دادم به صورتم که صدای گریم نره بیرون..
نمیدونم چم شد یهو...نمیدونم آرتین چرا یهو عصبانی شد..
دیدم صدای در اومد..
ولی من اون موقع چشمام داشت میرفت روهم که با صدای در...خودمو جمع کردم..
انگار ازش میترسیدم..
پتورو محکم بغل کردم..
دسته آرتین به شونم خورد
-مهتاب..
جوابی ندادم...
به من گفت بی جنبه؟....
گفت
-خب توهم...چرا جیغ میزنی آخه؟...باشه پاشو
هیچی نگفتم از ترسم...
دستشو آورد که بلندم کنه..
خودمو بیشتر جمع مردم ..
گفت
-میترسی ازم؟....
دستشو پس زدمو..قدرت اومد تو بدنم..
پاشدم برم از اتاق بیرون که..
دستمو گرفتو با یه حرکت منو پرت کرد روی تخت...
صورتشو آورد جلو و با غرش گفت
-بسه دیگه...مثه آدم میشینی اینجا یا اون رومو نشونت بدم...
دوباره اشکام ریخت..
فقط مثله یه بچه گربه ی مظلوم بهش نگاه میکردم..
انگار دلش نرم شدو بغلم کرد..
منم گریم اوج گرفت..
با صدای آروم گفت
-گریه نکن...
میدونم همه ی اون کاراش از روی دلسوزی بود..
زود خودشو جمع کردو از اتاق رفت بیرون...
منم نرفتم بیرون...
بعد یه ساعت صدای در اومد...
آرتین اومد تو با چهره ی قشنگی بهم گفت
-نمیخوای بریم خوراکی بخریم...
-نمیدونم..
-پاشو آماده شو بریم..
این ارتینی که من یه ساعت پیش دیدم زمین تا آسمون با این آرتینه الان فرق داشت..
اون آماده بود...یه تبشرت سفید پوشیده بود که روش یه کت ماننده نازکه اسپرته سیاه پوشیده بود با شلواره طوسی..
خداییی جذاب شده بود..
..
آروم برگشتم و چراغو روشن ککردم
گفت
-نرو من میترسم...
-ترس نداره که از چی میترسی..
-من میترسم..از تاریکی از خواب..آرامش نیس
رفتم بلندش کردمو بردم سمته مبل..نمیدونستم کارم درسته یا نه..
مامان گفته بود بهش نزدیک نشم..
ولی من که نزدیک نمیشدم..تو ذهنمم هدفه بدی نداشتم فقط میخواستم ترسش کم شه و آروم شه..
اون هیچی نمیفهمید تو اون وضع..
داشتم روی سرش دست میکشیدم که..محکم بغلم کردو شروع کرد به گریه کردن...و گفت
-من تنهام..چرا مامانم رفت..چرا من مثل بقیه دخترا بزرگ نشدم..چرا انقدر زندگیم بدونه مامان سخت شد..چرا من..حالا خاتوادم دارن اذیتم میکنن..من تنهام..من میترسم اونارو هم...
اشکاشو پاک کردنو گفتم
-هیچی نیس نترس..این فکرارو بریز دور
..
از خودم بازش کردمو اروم سرشو گذاشتم روی پاهام...صداش داشت قطع میشد و خوابش میبرد
-چرا من..چرا من..چرا..م...ن
وقتی خوابید بردم گذاشتم رو تخت تو اتاقه خودش..
این اون مهتابی که من اولا میشناختم نبود..
خودم رفتم خوابیدم..میخواستم از فردابا مهتاب کار کنم...
مهتاب:
صبح ساعته۹بود که بیدار شدم...موهام درهم برهم بود..رفتم بیرون..که صورتمو بشورم...
صورتمو شستم خشک کردم..
رفتم تو سالن که چشمم خورد به آرتین...تاحالا ندیدم بااین ژست سره گوشی باشه...
سرمو تکون دادم..و صدایی از خودم سرودم
-سلام صبحت بخیر
-سلام مهتاب کوچولو صبحت بخیر
-عههههه...اگه یه بار دیگه به من گفتی کوچولو بلدم...
-چیکار میکنی؟
-تو فقط بگو تا ببین من چیکار میکنم...
-باشه حالا ول کن...خوب خوابیدی؟..
-آره بدک نبود ولی احساس میکنم خوابه لدی دیدم ولی یادم نمیاد که چه خوابی بودو چیشد..
-خوبه...خب باش..راستی
-هوم؟
-بچه ها میخوان برن سفره خونه میای بریم؟
-بچه ها؟...سفره خونه؟...قلیون؟...دوس پسر ؟...
-ااووو نفس بکش بابا...آره بچه ها..سحرو سامیو بهارو...بله سفره خونه..بله قلیون..اون دوس پسرو نمیدونم دیگه
-سلینم هس؟...
-نمیدونم ..به احتمال زیاد هس...
-پس من نمیایم...
-منم نمیرم...
-میای یه کاری کنیم...
-چه کاری...
-بیا تا ساعته ۴اون موقع ها بشینیم فیلم ببینیم..بعدم بریم خوراکی بخریم بیایم اینجا باهم حرف بزنیمو فیلم ببینیمو اینا...
-آره آره خوش میگذره...
-پس زود برو یه لباس راحت بپوش..این چیه انقدر تنگه...
احساس کردم داره خجالت میکشه..سرمو تکون دادمو رفتم تو اتاقم
رفتم یه لباس راحتی پوشیدم...
اومدم..توی سالن..آرتین گفت
-بیا بیا الان شروع میشه..
زود رفتم نشستم پیشش..
انگار شیطونیای قبلم داشت برمیگشت..ولی تا یاده بابا و مهدی میفتم همه ی ذوقم نابود میشه...
انگار فیلمش عاشقانه بود...
آرتین بدونه حرفی غرق فیلم بود...
منم داشتم میدیدم...و تخمه میشکستم..
یهو به صحنه ی ....رسید..
من ناخداگاه جیغ کشیدم..
آرتبن صد متر پرید بالا..انگار اصلا انتظاره جیغ منو نداشت..
پرید بالا..
منم دستامو گذاشتم روی چشمام..
نمیدیدم آرتین داره چیکار میکنه ...
یهو داده آرتین بلند شد
-چته تو چرا جیغ میکشی؟..هاااا..اگه جنبه نداری بگو فیلم نزارم ببینی...
بغضم گیر کرد توی گلوم دوباره...
با اون چشمایی که اشک توش حلقه میزد زول زده بودم به آرتین...
آرتینم با عصبانیت داشت نگام میکرد...
دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم...
بدو بدو رفتم توی اتاق...
بالشتو فشار دادم به صورتم که صدای گریم نره بیرون..
نمیدونم چم شد یهو...نمیدونم آرتین چرا یهو عصبانی شد..
دیدم صدای در اومد..
ولی من اون موقع چشمام داشت میرفت روهم که با صدای در...خودمو جمع کردم..
انگار ازش میترسیدم..
پتورو محکم بغل کردم..
دسته آرتین به شونم خورد
-مهتاب..
جوابی ندادم...
به من گفت بی جنبه؟....
گفت
-خب توهم...چرا جیغ میزنی آخه؟...باشه پاشو
هیچی نگفتم از ترسم...
دستشو آورد که بلندم کنه..
خودمو بیشتر جمع مردم ..
گفت
-میترسی ازم؟....
دستشو پس زدمو..قدرت اومد تو بدنم..
پاشدم برم از اتاق بیرون که..
دستمو گرفتو با یه حرکت منو پرت کرد روی تخت...
صورتشو آورد جلو و با غرش گفت
-بسه دیگه...مثه آدم میشینی اینجا یا اون رومو نشونت بدم...
دوباره اشکام ریخت..
فقط مثله یه بچه گربه ی مظلوم بهش نگاه میکردم..
انگار دلش نرم شدو بغلم کرد..
منم گریم اوج گرفت..
با صدای آروم گفت
-گریه نکن...
میدونم همه ی اون کاراش از روی دلسوزی بود..
زود خودشو جمع کردو از اتاق رفت بیرون...
منم نرفتم بیرون...
بعد یه ساعت صدای در اومد...
آرتین اومد تو با چهره ی قشنگی بهم گفت
-نمیخوای بریم خوراکی بخریم...
-نمیدونم..
-پاشو آماده شو بریم..
این ارتینی که من یه ساعت پیش دیدم زمین تا آسمون با این آرتینه الان فرق داشت..
اون آماده بود...یه تبشرت سفید پوشیده بود که روش یه کت ماننده نازکه اسپرته سیاه پوشیده بود با شلواره طوسی..
خداییی جذاب شده بود..
۱۰.۶k
۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.