رمان عشق در اولین نگاه
رمان عشق در اولین نگاه
پارت2
مثل همیشه مامان با یه سیب دم در منتظرم بود اخه من صبحانه نمیخوردم اگه هم میخوردم سیب میخوردم
گونشو بوسیدم و سیب رو ازش گرفتم و بعد از پوشیدن کفشام و خداحافظی از مامان از خونه بیرون زدم
زود امده بودم چون میخواستم مجتمع رو ببینم
چندتا دختر و دم مجتمع با لباس فرم سمت چپ در ایستاده بودن
چند پسرم پشت من داشتن به سمت در خروج میرفتن
یه کوچولو استرس داشتم چراشم نمیدونم
سفت بند کولمو چنگ زدم با رسیدن به دخترا یکم احساس ارامش کردم
پسرام رد شدن رفتن
دخترا تک به تک سلام دادن منم جوابشون رو دادم
یکیشون همون دختری بود که روز که امدیم خونه رو ببینیم دیده بودم با صاحب مجتمع
فکر کنم دخترش بود
دختری با چشمایه عسلی موهایه قهوه ایی روشن و پوست سفید دماغ کوچیک و لبای صورتی بود
دستش رو جلو اورد
_عسل_/بخاطر چشماش/من عسل مجدم توام دختر اقای رادمنشی درسته؟
*درسته منم بیتا رادمنشم خوشبختم اسمت خیلی به چشمات میاد
_عسل_خوب برا همینه اسمن عسل شده دیگه
و یه لبخند قشنگ زد که منم با لبخند جوابش رودادم
یکم بعد سرویس مدارس که یک خانوم حدودا 45/46 ساله به نظر میمود دم در مجتمع وایساد زمانی که برای ثبت نام رفته بودم دیده بودمش و میشناختمش
پس بدون معطلی و بی هیچ سوالی سوار شدم
عسل و یه دخترای دیگه ام سوارشدن
خبرداشتم که دخترای محتمع هم سرپیسی ام چون این خانوم سرویس مجتمعه
خانوم اسماعیلی خانوم فاطمه اسماعیلی اون سری اسم و فامیلش رو گفته بود و من خوب به خاطر دارم
پنج نفر بودیم چهار نفر عقب ماشین و یه نفرم جلو که من باشم بله ما اینیم دیگه
حالا انگار چه مقامی دارم خخخخ
_خانوم اسماعیلی_سلام بچه شماها همه دیگه خوب منو میشناسید چندساله خودم میارم و میبرمتون ولی این گل دختر نمیشناسم خودتو معرفی کن عزیزم
ازش خوشم امد خیلی خوش رفتار بود
*بیتا رادمنشم دختر اقای بیژن رادمنش
_فاطمه جونءخوشبختم عزیزم من و میشناسی؟
*اره اون سری که برای ثبت نام امده بودم خودتون رو معرفی کردین
_عسل_فاطمه خانوم برین دیگه لطفا دیر میشه ها
_فاطمه جون_باشه دخترعجولم
نظر یادتون نره
نظر یادتون نره دوستان
پارت2
مثل همیشه مامان با یه سیب دم در منتظرم بود اخه من صبحانه نمیخوردم اگه هم میخوردم سیب میخوردم
گونشو بوسیدم و سیب رو ازش گرفتم و بعد از پوشیدن کفشام و خداحافظی از مامان از خونه بیرون زدم
زود امده بودم چون میخواستم مجتمع رو ببینم
چندتا دختر و دم مجتمع با لباس فرم سمت چپ در ایستاده بودن
چند پسرم پشت من داشتن به سمت در خروج میرفتن
یه کوچولو استرس داشتم چراشم نمیدونم
سفت بند کولمو چنگ زدم با رسیدن به دخترا یکم احساس ارامش کردم
پسرام رد شدن رفتن
دخترا تک به تک سلام دادن منم جوابشون رو دادم
یکیشون همون دختری بود که روز که امدیم خونه رو ببینیم دیده بودم با صاحب مجتمع
فکر کنم دخترش بود
دختری با چشمایه عسلی موهایه قهوه ایی روشن و پوست سفید دماغ کوچیک و لبای صورتی بود
دستش رو جلو اورد
_عسل_/بخاطر چشماش/من عسل مجدم توام دختر اقای رادمنشی درسته؟
*درسته منم بیتا رادمنشم خوشبختم اسمت خیلی به چشمات میاد
_عسل_خوب برا همینه اسمن عسل شده دیگه
و یه لبخند قشنگ زد که منم با لبخند جوابش رودادم
یکم بعد سرویس مدارس که یک خانوم حدودا 45/46 ساله به نظر میمود دم در مجتمع وایساد زمانی که برای ثبت نام رفته بودم دیده بودمش و میشناختمش
پس بدون معطلی و بی هیچ سوالی سوار شدم
عسل و یه دخترای دیگه ام سوارشدن
خبرداشتم که دخترای محتمع هم سرپیسی ام چون این خانوم سرویس مجتمعه
خانوم اسماعیلی خانوم فاطمه اسماعیلی اون سری اسم و فامیلش رو گفته بود و من خوب به خاطر دارم
پنج نفر بودیم چهار نفر عقب ماشین و یه نفرم جلو که من باشم بله ما اینیم دیگه
حالا انگار چه مقامی دارم خخخخ
_خانوم اسماعیلی_سلام بچه شماها همه دیگه خوب منو میشناسید چندساله خودم میارم و میبرمتون ولی این گل دختر نمیشناسم خودتو معرفی کن عزیزم
ازش خوشم امد خیلی خوش رفتار بود
*بیتا رادمنشم دختر اقای بیژن رادمنش
_فاطمه جونءخوشبختم عزیزم من و میشناسی؟
*اره اون سری که برای ثبت نام امده بودم خودتون رو معرفی کردین
_عسل_فاطمه خانوم برین دیگه لطفا دیر میشه ها
_فاطمه جون_باشه دخترعجولم
نظر یادتون نره
نظر یادتون نره دوستان
۶.۰k
۲۲ تیر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.