واقعی
#واقعی
این چند هفته برام مثل چند قرن گذشت وقتی حسین اومد خونمون اصلا از اتاقم بیرون نیومدم یعنی اصلا جونی نداشتم که برم بیرون بشدت مریض شده بودم دکتر گفته بود اگه همینجوری غذا نخوری و به خودت نرسی بستری میشی اصلا واسم مهم نبود دلم میخواست بخوابم یه خواب خیلی عمیق وقتی چشامو باز میکنم علی کنارم باشه مثل همیشه دست بکشه روی صورتم موهامو کنار بزنه و بگه :عاشق موهاتم ولی موهات نمیزارن صورت خوشگلتو ببینم
دلم میخواست حسین زودتر بره ای کاش همه چی اروم بود ای کاش ابراهیم هیچوقت به کسی نمیگفت ما باهمیم
بی جون روی تخت افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد حال نداشتم جواب بدم حتما سهیلا بود بیچاره سهیلا نمیدونست چقدر حالم خرابه هرچی بهم میگفت چیشد بهش نمیگفتم
فکر کنم یه 10باری گوشیم زنگ خورد که دیگه به زور برداشتم و گفتم:بله؟
-فاطمه نمیخوام حالتو بدتر کنم ولی اگه یه زنگ نزنی به علی بخدا خودم میام میکشمت
حسین بود چقدر عصبی بود
+چیشده؟
-چیشده؟!فاطمه چقدر تو سنگلدی این چندهفته علی داغون شده مثل یه جسم بی جون افتاده گوشه خونه،لعنتی رفیقم داره از دست میره
گریم گرفت اره دیگه فکر رفیقش بود هیچکس به فکر من نبود
عصبی شدم و با گریه گفتم:فکر میکنی واسه خودم اسونه؟دارم ثانیه شماری میکنم تا اون حسین کصافت بره سربازی تا برم عکسا رو از گوشیش پاک کنم وبرگردم نمیتونم برگردم
-یعنی چی؟خب بهش نمیگیم باهمیم
+واسه اطمینان میگم چند روز صبرکنید
یه صدای خیلی ضعیفی اومد که گفت:فاطمه
دلم گرفت چقدر صداش تغییر کرده بود صدای بوق بوق توی گوشی پیچید،خدایا من چه غلطی کردم که اینجوری باید تقاصشو بدم
همون لحظه حس کردم هرچی توی شکممه میخواد بیاد بالا دستمو جلوی دهنم گرفتم اما بی فایده بود خون بالا اوردم مامانم وحشت زده وارد اتاق شد از صبح بیرون نرفته بودم مامان با دیدن قیافم جیغی زدم و به طرفم اومد پتوم خونی شده بود مامانم زنگ زد به امبولانس و ربع ساعت بعد رسید همه چی جلوی چشام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.............
یدفعه از خواب پریدم بازم میخواستم خون بالا بیارم ولی ایندفعه از دماغمم خون میومد مامانم گریه میکرد پرستار اومد و پشتمو ماساژ داد وقتی اروم شدم پرستار گفت:استراحت کن عزیزم بعدشم رو به مامانم گفت:خانوم شما نباید اینطوری کنید هروقت اینطوری شد پشتشو ماساژ بدین و درضمن برین یچیزی براش بگیرین تا بخوره باید غذا بخوره تا نخوره همش همینجوریه
اصلا گرسنم نبود ولی مامانم زنگ زد به بابام یه عالمه خوراکی واسم اورد ساعت ملاقات همه اومده بودن از عمو گرفته تا دایی حسینم اومده بود اون عامل همه بدبختیام بود اصلا دوست نداشتم اینجا باشه میخواستم جیغ بزنم و بگم بروبیرون نمیخوام ببینمت ای کاش علی اینجا بود......
ببخشید بابت کم بودنش
این چند هفته برام مثل چند قرن گذشت وقتی حسین اومد خونمون اصلا از اتاقم بیرون نیومدم یعنی اصلا جونی نداشتم که برم بیرون بشدت مریض شده بودم دکتر گفته بود اگه همینجوری غذا نخوری و به خودت نرسی بستری میشی اصلا واسم مهم نبود دلم میخواست بخوابم یه خواب خیلی عمیق وقتی چشامو باز میکنم علی کنارم باشه مثل همیشه دست بکشه روی صورتم موهامو کنار بزنه و بگه :عاشق موهاتم ولی موهات نمیزارن صورت خوشگلتو ببینم
دلم میخواست حسین زودتر بره ای کاش همه چی اروم بود ای کاش ابراهیم هیچوقت به کسی نمیگفت ما باهمیم
بی جون روی تخت افتاده بودم که گوشیم زنگ خورد حال نداشتم جواب بدم حتما سهیلا بود بیچاره سهیلا نمیدونست چقدر حالم خرابه هرچی بهم میگفت چیشد بهش نمیگفتم
فکر کنم یه 10باری گوشیم زنگ خورد که دیگه به زور برداشتم و گفتم:بله؟
-فاطمه نمیخوام حالتو بدتر کنم ولی اگه یه زنگ نزنی به علی بخدا خودم میام میکشمت
حسین بود چقدر عصبی بود
+چیشده؟
-چیشده؟!فاطمه چقدر تو سنگلدی این چندهفته علی داغون شده مثل یه جسم بی جون افتاده گوشه خونه،لعنتی رفیقم داره از دست میره
گریم گرفت اره دیگه فکر رفیقش بود هیچکس به فکر من نبود
عصبی شدم و با گریه گفتم:فکر میکنی واسه خودم اسونه؟دارم ثانیه شماری میکنم تا اون حسین کصافت بره سربازی تا برم عکسا رو از گوشیش پاک کنم وبرگردم نمیتونم برگردم
-یعنی چی؟خب بهش نمیگیم باهمیم
+واسه اطمینان میگم چند روز صبرکنید
یه صدای خیلی ضعیفی اومد که گفت:فاطمه
دلم گرفت چقدر صداش تغییر کرده بود صدای بوق بوق توی گوشی پیچید،خدایا من چه غلطی کردم که اینجوری باید تقاصشو بدم
همون لحظه حس کردم هرچی توی شکممه میخواد بیاد بالا دستمو جلوی دهنم گرفتم اما بی فایده بود خون بالا اوردم مامانم وحشت زده وارد اتاق شد از صبح بیرون نرفته بودم مامان با دیدن قیافم جیغی زدم و به طرفم اومد پتوم خونی شده بود مامانم زنگ زد به امبولانس و ربع ساعت بعد رسید همه چی جلوی چشام سیاه شد و دیگه هیچی نفهمیدم.............
یدفعه از خواب پریدم بازم میخواستم خون بالا بیارم ولی ایندفعه از دماغمم خون میومد مامانم گریه میکرد پرستار اومد و پشتمو ماساژ داد وقتی اروم شدم پرستار گفت:استراحت کن عزیزم بعدشم رو به مامانم گفت:خانوم شما نباید اینطوری کنید هروقت اینطوری شد پشتشو ماساژ بدین و درضمن برین یچیزی براش بگیرین تا بخوره باید غذا بخوره تا نخوره همش همینجوریه
اصلا گرسنم نبود ولی مامانم زنگ زد به بابام یه عالمه خوراکی واسم اورد ساعت ملاقات همه اومده بودن از عمو گرفته تا دایی حسینم اومده بود اون عامل همه بدبختیام بود اصلا دوست نداشتم اینجا باشه میخواستم جیغ بزنم و بگم بروبیرون نمیخوام ببینمت ای کاش علی اینجا بود......
ببخشید بابت کم بودنش
۸.۰k
۱۴ مرداد ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.