در کلبه چوبی کوچکم رو با احتیاط باز کردم فضای کوچک و نقلی
در کلبه چوبی کوچکم رو با احتیاط باز کردم فضای کوچک و نقلی کلبه من رو سر ذوق آورد ...هر چه به دنبال لامپ گشتیم پیدا نکردیم ،عمو به هادی گفت:......
#مترسکی_میان_ما
قسمت چهارم
با تاریک شدن هوا به مقصدمون رسیدیم ،حس خوبی داشتم عمو هم متوجه حس و حالم شده بود چون گفت:
*چیه رعنا ؟!!!خوشحالی ؟
★مگه میشه تو زادگاه مادرم باشم و خوشحال نباشم؟
*خدا بیامرزه مادرت رو همیشه آرزوش این بود که با آقات این زمین رو آباد کنه ...
در کلبه چوبی کوچکم رو با احتیاط باز کردم فضای کوچک و نقلی کلبه من رو سر ذوق آورد ...هر چه به دنبال لامپ گشتیم پیدا نکردیم ،عمو به هادی گفت:
*فکر کنم فردا کلی کار داشته باشیم چون این کلبه خیلی وقته استفاده نشده و احتیاج به تعمیر داره...
*****************************
دو روز تمام کار تعمیر کلبه به طول انجامید ،عمو حسابی محکم کاری میکرد تا من تو آسایش باشم ،بعد از تموم شدن کارها عمو به هادی گفت:
*خب هادی یک نگاهی به ماشینت بنداز تا ظهر نشده راه بیفتیم...
دلم گرفت ،بغض کردم... خداحافظی با کسی که چندین سال برایم پدری کرده بود آسون نبود
هادی تند تند به چرخ های ماشین لگد میزد،انگار میخواست مطمئن بشه که وسط جاده پنچر نمیشن در همون حالت به عمو گفت:
*عمو مصطفی ماشین روبراهه هر وقت شما امر کنید راه میفتیم ...
عمو به جلو اومد و محکم بغلم کرد ...اشکی از گوشه چشمم به روی شونه اش افتاد ...صدایش بغض داشت عین صدای خودم با لحن پدرانه ای گفت:
*رعنا مراقب خودت باش ، اون دنیا من رو شرمنده برادرم نکن ...
★چشم عمو مصطفی به خدا مراقبم ،شما هم قول بده نگران من نباشی ...
*هی رعنا جان این حرفت از اون حرفها بود خداحافظ دخترم
★خداحافظ
هادی به جلو اومد و گفت:
*رعنا خانم مراقب خودتون باشید خداحافظ
★خداحافظ اقا هادی یواش برید...
ادامه دارد
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
#مترسکی_میان_ما
قسمت چهارم
با تاریک شدن هوا به مقصدمون رسیدیم ،حس خوبی داشتم عمو هم متوجه حس و حالم شده بود چون گفت:
*چیه رعنا ؟!!!خوشحالی ؟
★مگه میشه تو زادگاه مادرم باشم و خوشحال نباشم؟
*خدا بیامرزه مادرت رو همیشه آرزوش این بود که با آقات این زمین رو آباد کنه ...
در کلبه چوبی کوچکم رو با احتیاط باز کردم فضای کوچک و نقلی کلبه من رو سر ذوق آورد ...هر چه به دنبال لامپ گشتیم پیدا نکردیم ،عمو به هادی گفت:
*فکر کنم فردا کلی کار داشته باشیم چون این کلبه خیلی وقته استفاده نشده و احتیاج به تعمیر داره...
*****************************
دو روز تمام کار تعمیر کلبه به طول انجامید ،عمو حسابی محکم کاری میکرد تا من تو آسایش باشم ،بعد از تموم شدن کارها عمو به هادی گفت:
*خب هادی یک نگاهی به ماشینت بنداز تا ظهر نشده راه بیفتیم...
دلم گرفت ،بغض کردم... خداحافظی با کسی که چندین سال برایم پدری کرده بود آسون نبود
هادی تند تند به چرخ های ماشین لگد میزد،انگار میخواست مطمئن بشه که وسط جاده پنچر نمیشن در همون حالت به عمو گفت:
*عمو مصطفی ماشین روبراهه هر وقت شما امر کنید راه میفتیم ...
عمو به جلو اومد و محکم بغلم کرد ...اشکی از گوشه چشمم به روی شونه اش افتاد ...صدایش بغض داشت عین صدای خودم با لحن پدرانه ای گفت:
*رعنا مراقب خودت باش ، اون دنیا من رو شرمنده برادرم نکن ...
★چشم عمو مصطفی به خدا مراقبم ،شما هم قول بده نگران من نباشی ...
*هی رعنا جان این حرفت از اون حرفها بود خداحافظ دخترم
★خداحافظ
هادی به جلو اومد و گفت:
*رعنا خانم مراقب خودتون باشید خداحافظ
★خداحافظ اقا هادی یواش برید...
ادامه دارد
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
۱.۰k
۰۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.