«صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم
«صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم گلی شده بود اما ارزشش رو داشت که صاحب تنور بشم...از دور هاشم رو میدیدم که به سمتم میاد ...»
#مترسکی_میان_ما
قسمت پنجم
با رفتن عمو و هادی غصه ای بزرگ به دلم نشست ،اما زود پسش زدم با خودم گفتم""هی رعنا اگه میخوای از همین ابتدا غصه بخوری،بهت بگم تو هیچ کاری موفق نمیشی""
برای اینکه حواسم رو از رفتن عمو پرت کنم حیوان ها رو به دشت بردم...اهالی آبادی مادرم من رو نمیشناختن برای همین تا با یکی برخورد میکردم اسم پدر بزرگم رو میگفتم تا بدونن زیادم غریبه نیستم ...
******************************
زیر لب برای خودم آواز محلی میخوندم که یکی از پشت سر صدام کرد...
*آهای دختر خانم صبر کن ...
به پشت سرم نگاه کردم ...پسر جوانی سراسیمه از سراشیبی دشت به پایین میومد...وقتی به نزدیکم رسید گفتم:
★سلام کاری دارید؟
نفس نفس میزد...دستهاش رو به روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کنه بین نفس کشیدنهای سطحیش بریده بریده گفت:
*من تا حالا شما رو اینجا ندیدم ،تازه واردید یا مهمان یکی از اهالی هستید؟
★تازه امدم ...
*خونتون کجاست؟
★خونه ندارم، کلبه دارم ...
*کلبه ات کجاست؟
★من باید به شما جواب پس بدم؟اصلا خودت کی هستی ؟
*دوست نداری جواب نده ،من هاشمم پسر میرزا مرتضی همونی که شکسته بنده ...
★نمیشناسمش ،من تازه اومدم اهالی اینجا رو نمیشناسم ...
*پدرت اهله این روستا بوده؟
★نه،پدرم مال این ورا نیست ...مادرم اهله اینجا بوده...
*به هر حال کاری داشتی خبرمون کن ،ما خونمون پشته اون باغه...
★دست شما درد نکنه خداحافظ
*خداحافظ
*************************
هوا تاریک شده بود به پشته کلبه رفتم و به گاو و گوسفندهام سرکشی کردم همه جا در امن و امان بود ...از پله های چوبی کلبه به بالا میرفتم که صدای زنی رو پایین پله ها شنیدم...
*سلام دخترم ...
★سلام ،خوش اومدین بفرما بالاـ..
*مزاحم نمیشم ،برایت نان تازه اوردم ،آخه پسرم گفت یک تازه وارد به روستا اومده گفتم شاید نان نداشته باشی...
از پله ها به پایین اومدم ،بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم:
★واقعیت نانی نداشتم میخواستم فردا پایین کلبه تنوری درست کنم تا حداقل از خجالت شکم خودم بیرون بیام...
*نوش جونت...اینجا همه منو خاله زیور صدا میزنن هر وقت کاری داشتی بیا سراغم به هرکی بگی خونه خاله زیور رو میخوام یکراست میارنت در خونمون...
★چشم ،بفرما بالا شام رو با من باشید...
*ممنونم باید برم بازهم بهت سر میزنم خداحافظ
★خداحافظ
*****************************
صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم گلی شده بود اما ارزشش رو داشت که صاحب تنور بشم...از دور هاشم رو میدیدم که به سمتم میاد ...
*آهای خسته نباشی کمک نمیخوای؟...
کمرم رو راست کردم و گفتم :
★سلامت باشی ،آخراشه...
به نزدیک تنور رسید و گفت:
*افرین افرین تنهایی خودت درستش کردی؟
★آره ،از عمویم یاد گرفتم توی ده عمویم برای اهالی تنور درست میکنه...
*خیلی خوبه،من با اجازت دارم میرم شهر اگه چیزی میخوای بگو برایت بگیرم...
★نه ممنونم چیزی نمیخوام دست خدا به همرات خداحافظ
*خداحافظ
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
#مترسکی_میان_ما
قسمت پنجم
با رفتن عمو و هادی غصه ای بزرگ به دلم نشست ،اما زود پسش زدم با خودم گفتم""هی رعنا اگه میخوای از همین ابتدا غصه بخوری،بهت بگم تو هیچ کاری موفق نمیشی""
برای اینکه حواسم رو از رفتن عمو پرت کنم حیوان ها رو به دشت بردم...اهالی آبادی مادرم من رو نمیشناختن برای همین تا با یکی برخورد میکردم اسم پدر بزرگم رو میگفتم تا بدونن زیادم غریبه نیستم ...
******************************
زیر لب برای خودم آواز محلی میخوندم که یکی از پشت سر صدام کرد...
*آهای دختر خانم صبر کن ...
به پشت سرم نگاه کردم ...پسر جوانی سراسیمه از سراشیبی دشت به پایین میومد...وقتی به نزدیکم رسید گفتم:
★سلام کاری دارید؟
نفس نفس میزد...دستهاش رو به روی زانوهاش گذاشت تا نفسی تازه کنه بین نفس کشیدنهای سطحیش بریده بریده گفت:
*من تا حالا شما رو اینجا ندیدم ،تازه واردید یا مهمان یکی از اهالی هستید؟
★تازه امدم ...
*خونتون کجاست؟
★خونه ندارم، کلبه دارم ...
*کلبه ات کجاست؟
★من باید به شما جواب پس بدم؟اصلا خودت کی هستی ؟
*دوست نداری جواب نده ،من هاشمم پسر میرزا مرتضی همونی که شکسته بنده ...
★نمیشناسمش ،من تازه اومدم اهالی اینجا رو نمیشناسم ...
*پدرت اهله این روستا بوده؟
★نه،پدرم مال این ورا نیست ...مادرم اهله اینجا بوده...
*به هر حال کاری داشتی خبرمون کن ،ما خونمون پشته اون باغه...
★دست شما درد نکنه خداحافظ
*خداحافظ
*************************
هوا تاریک شده بود به پشته کلبه رفتم و به گاو و گوسفندهام سرکشی کردم همه جا در امن و امان بود ...از پله های چوبی کلبه به بالا میرفتم که صدای زنی رو پایین پله ها شنیدم...
*سلام دخترم ...
★سلام ،خوش اومدین بفرما بالاـ..
*مزاحم نمیشم ،برایت نان تازه اوردم ،آخه پسرم گفت یک تازه وارد به روستا اومده گفتم شاید نان نداشته باشی...
از پله ها به پایین اومدم ،بقچه رو از دستش گرفتم و گفتم:
★واقعیت نانی نداشتم میخواستم فردا پایین کلبه تنوری درست کنم تا حداقل از خجالت شکم خودم بیرون بیام...
*نوش جونت...اینجا همه منو خاله زیور صدا میزنن هر وقت کاری داشتی بیا سراغم به هرکی بگی خونه خاله زیور رو میخوام یکراست میارنت در خونمون...
★چشم ،بفرما بالا شام رو با من باشید...
*ممنونم باید برم بازهم بهت سر میزنم خداحافظ
★خداحافظ
*****************************
صبح زود کناره کلبه مشغول درست کردن تنور شدم...تمام جانم گلی شده بود اما ارزشش رو داشت که صاحب تنور بشم...از دور هاشم رو میدیدم که به سمتم میاد ...
*آهای خسته نباشی کمک نمیخوای؟...
کمرم رو راست کردم و گفتم :
★سلامت باشی ،آخراشه...
به نزدیک تنور رسید و گفت:
*افرین افرین تنهایی خودت درستش کردی؟
★آره ،از عمویم یاد گرفتم توی ده عمویم برای اهالی تنور درست میکنه...
*خیلی خوبه،من با اجازت دارم میرم شهر اگه چیزی میخوای بگو برایت بگیرم...
★نه ممنونم چیزی نمیخوام دست خدا به همرات خداحافظ
*خداحافظ
ادامه دارد...
نویسنده:آرزو امانی #آری
💟 sapp.ir/talangoraneh
۲.۷k
۱۰ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.