پارت16 رمان تمام زندگی من
#پارت16#رمان_تمام_زندگی_من
-خانوم حواستون کجاست؟
+نیمااااااااااااااااااااااااا
-شما؟
+روانی فاطمم
نگام کرد و گفت:دروووووووووووووووغ،بابا کمتر بمال نشناختمت
خواستم بغلش کنم ک رفت عقب و گفت:مامانت میبینه
ناراحت گفتم:نگین میدونه اومدی؟
-ن ب ملت سپردم چیزی بش نگن تا سوپرایزش کنم،راستی کو عشق جانت؟ندیدمش داخل
لعنت بهت نیما داشتم زور میزدم ی امشبو یادم بره ک نیست
+من برم فعلا
صدام زد اما برنگشتم
نیما داداش نگین بود نیما و نگین دیوونه هم بودن ولی چن سال پیش نیما نامزد کرد چون اون موقع نگین ازدواج نکرده بود نیما من و نگین رو اینور اونور میبرد ولی نامزدش حساس شده بود نامزد رف با خانوادع من و نگین حرف زد و کاری کرد ک خانواده های ما از هم فاصله بگیرن و مامان و بابام ب من بدبین نیما هم دست نامزدش و گرفت و رفت ولی بعد از ی مدت فهمیدیم ک نامزدش با ی نفر بودع،طلاق گرفت و رفت نیما موند و 4سال خاطرع واقعا داغون شده بود بش گفتن برگرد اینجا ولی برنگشت گفت بیام اونجا میبینمش بدتر میشم الان هم 5سال ن من نیما رو دیدع بودم ن نگین
رفتم پیش نگین نشستم ک گفت:فاطمه تاجم گیر کردع توی موهام جداش میکنی؟
+ای ب چشم
-مهربون شدی
+خوبع بگم برو بمیر نمیکنم؟
-وظیفته ک بکنی
+اونو ک قبلا سجاد انجام داد
-بمیر چلاغ
+شب عروسیته مثلا ادم باش لطفا
-ای ب چشم
بوسش کرد و موهاشو از تاجش جدا کردم فداش بشم ک عروس شدددددع
-تو چرا نمیرقصی؟
+مرسی واقعا عمم بود تا چند دیقه پیش قر میداد؟
-ارع
قیافم اینجوری👈 😒 👉 شد
همون موقعه شام رو اوردن من با عجله رفتم سمت میز و نشستم وییییییییی ترشی هم بود مثل گاو میخوردم از ظهر چیزی نخوردع بودم وقتی غذام تموم شد ب عمه صدیقه گفتم:عمه سیر نشدی؟!
-ن
+اجی؟
-بله
+تو ب من نمیدی؟؟؟
-ن،میخوام بدم ب داداشم
+داداشت ک داره پایین میلومبونه
دست گذاشت روی شکم مامانم و گف نخیر داداشم توی شکم مامانه
ناباور خیرع شدم ب مامانم ک عمه صدیقه گفت:ینی نمیدونستی؟
مامانت 5 ماهشه
از خوشحالی دستامو ب هم زدم گفتم ای جاااااان دوتا نی نی
بعد از چند ساعت دیگه کم کم مهمونا رفتن و مجلس خانوادگی شد چون تالار مال دوست مشترک بابای نگین و سجاد بود گفته تا صبح بزنین و برقصین
رفتم پیش نگین و گفتم:سجاد کو؟؟
-رف پایین یکی کارش داشت
همون لحظه سجاد اومد بالا و منو کشید کنارو گفت :باهمع هماهنگ کردم چشای نگین رو بگیر تا بریم بیرون
قضیه رو گرفتم وای خدا نگین چقد ذوق کنه با هزارتا دنگ و فنگ با نگین از پله ها رفتیم پایین همه پشت سر اومدن همه بغیر از مامان و بابای نگین کنجکاو شدع بودن ک قراره چ اتفاقی بیوفته
وقتی از در تالار خارج شدیم من چشای نگین رو گرفتم با راهنمایی سجاد رفتیم پشت تالار ک چراغونی شدع بود و کلی شمع گذاشتع بودن
با اشاره نیما دستمو از روی صورتش برداشتم همون موقعه اهنگ رفیق قدیمی از صالح صالحی پخش شد و فیلمبردار هی اینور اونور میپرید
نگین جیغ بنفشی کشید و دوید سمت نیما هردوشون گریه میکردن منم گریم گرفتع بود واسع اولین بار ب نگین حسودیم شد ک اینقدر خوشبخته
تا چند دقیقه تو بغل هم بودن بعدش از هم جدا شدن نگین عصبانی گفت خیلی بیشعورین چرا بم نگفتین؟!
دیگه وقت خدافظی بود مامان نگین زد زیر گریه و گف:حلالم کن خیلی اذیتت کردم
اه چقد مزخرف خو یا اذیتش نکن یا پشیمون نشو
حالا نوبت من بود توی همه عروسیا دوتا دوست زار زار گریه میکنن ولی از اونجایی ک ما مثل ملت نیستیم فقط ب هم فحش میدادیم
-روانی باید ترشیت بندازم
+بمیر بابا تو هولی
-هول عمته
+خالته
-میزنم دهنتا
سجاد گفت:بابا بسع شما فردا ب ور دل همدیگه این
خندیدم و از هم جدا شدیم نیما و سجاد و نگین رفتن سمت خونشون ماهم تا نصف راه رفتیم و برگشتیم....وقتی رفتن براشون ارزوی خوشبختی کردم و از خدا خواستم هیچکس زندگیش مثل من نشه
..............
امتحانای خرداد شروع شد ولی من درسم افت کردع بود اصلا تمرکز نداشتم شبا گریه میکردم و صبحا با چشای قرمز بلند میشدم
امروز هم اخرین امتحانمون بود از سالن ک اومدم بیرون یاسمن جلوی راهمو گرفت و گفت:چخبر از بدبختیت
از کنارش گذشتم ولی داد زد:مرسی ک کنار کشیدی منکه کلی خوشبختم
اشک تو چشام حلقه زد دستامو مشت کردم و زدم توی سینمو گفتم وایسا لعنتی
توی حیاط منتظر نگین بودم ک بیاد بالاخره اومد و گفت فک کنم کامل بگیرم
دید ک ناراحتم گفت :چیزی شدع؟؟؟
قضیه رو براش تعریف کردم ک گفت:بزاز برم دهنشو اسفالت کنم
دستشو گرفتم گفتم بیخی
رفتیم بیرون ی ماشین جلوی پامون وایساد فک کردیم مزاحمه اهمیتی ندادیم و رد شدیم ک از ماشین پیاده شد و گفت:فاطمه؟؟؟
این اینجا چیکار میکرد دست نگینو گرفتم و کشیدمش ک بریم ولی حسین گف:فاطمه توروخدا بیا سوار شو بریم کارت
-خانوم حواستون کجاست؟
+نیمااااااااااااااااااااااااا
-شما؟
+روانی فاطمم
نگام کرد و گفت:دروووووووووووووووغ،بابا کمتر بمال نشناختمت
خواستم بغلش کنم ک رفت عقب و گفت:مامانت میبینه
ناراحت گفتم:نگین میدونه اومدی؟
-ن ب ملت سپردم چیزی بش نگن تا سوپرایزش کنم،راستی کو عشق جانت؟ندیدمش داخل
لعنت بهت نیما داشتم زور میزدم ی امشبو یادم بره ک نیست
+من برم فعلا
صدام زد اما برنگشتم
نیما داداش نگین بود نیما و نگین دیوونه هم بودن ولی چن سال پیش نیما نامزد کرد چون اون موقع نگین ازدواج نکرده بود نیما من و نگین رو اینور اونور میبرد ولی نامزدش حساس شده بود نامزد رف با خانوادع من و نگین حرف زد و کاری کرد ک خانواده های ما از هم فاصله بگیرن و مامان و بابام ب من بدبین نیما هم دست نامزدش و گرفت و رفت ولی بعد از ی مدت فهمیدیم ک نامزدش با ی نفر بودع،طلاق گرفت و رفت نیما موند و 4سال خاطرع واقعا داغون شده بود بش گفتن برگرد اینجا ولی برنگشت گفت بیام اونجا میبینمش بدتر میشم الان هم 5سال ن من نیما رو دیدع بودم ن نگین
رفتم پیش نگین نشستم ک گفت:فاطمه تاجم گیر کردع توی موهام جداش میکنی؟
+ای ب چشم
-مهربون شدی
+خوبع بگم برو بمیر نمیکنم؟
-وظیفته ک بکنی
+اونو ک قبلا سجاد انجام داد
-بمیر چلاغ
+شب عروسیته مثلا ادم باش لطفا
-ای ب چشم
بوسش کرد و موهاشو از تاجش جدا کردم فداش بشم ک عروس شدددددع
-تو چرا نمیرقصی؟
+مرسی واقعا عمم بود تا چند دیقه پیش قر میداد؟
-ارع
قیافم اینجوری👈 😒 👉 شد
همون موقعه شام رو اوردن من با عجله رفتم سمت میز و نشستم وییییییییی ترشی هم بود مثل گاو میخوردم از ظهر چیزی نخوردع بودم وقتی غذام تموم شد ب عمه صدیقه گفتم:عمه سیر نشدی؟!
-ن
+اجی؟
-بله
+تو ب من نمیدی؟؟؟
-ن،میخوام بدم ب داداشم
+داداشت ک داره پایین میلومبونه
دست گذاشت روی شکم مامانم و گف نخیر داداشم توی شکم مامانه
ناباور خیرع شدم ب مامانم ک عمه صدیقه گفت:ینی نمیدونستی؟
مامانت 5 ماهشه
از خوشحالی دستامو ب هم زدم گفتم ای جاااااان دوتا نی نی
بعد از چند ساعت دیگه کم کم مهمونا رفتن و مجلس خانوادگی شد چون تالار مال دوست مشترک بابای نگین و سجاد بود گفته تا صبح بزنین و برقصین
رفتم پیش نگین و گفتم:سجاد کو؟؟
-رف پایین یکی کارش داشت
همون لحظه سجاد اومد بالا و منو کشید کنارو گفت :باهمع هماهنگ کردم چشای نگین رو بگیر تا بریم بیرون
قضیه رو گرفتم وای خدا نگین چقد ذوق کنه با هزارتا دنگ و فنگ با نگین از پله ها رفتیم پایین همه پشت سر اومدن همه بغیر از مامان و بابای نگین کنجکاو شدع بودن ک قراره چ اتفاقی بیوفته
وقتی از در تالار خارج شدیم من چشای نگین رو گرفتم با راهنمایی سجاد رفتیم پشت تالار ک چراغونی شدع بود و کلی شمع گذاشتع بودن
با اشاره نیما دستمو از روی صورتش برداشتم همون موقعه اهنگ رفیق قدیمی از صالح صالحی پخش شد و فیلمبردار هی اینور اونور میپرید
نگین جیغ بنفشی کشید و دوید سمت نیما هردوشون گریه میکردن منم گریم گرفتع بود واسع اولین بار ب نگین حسودیم شد ک اینقدر خوشبخته
تا چند دقیقه تو بغل هم بودن بعدش از هم جدا شدن نگین عصبانی گفت خیلی بیشعورین چرا بم نگفتین؟!
دیگه وقت خدافظی بود مامان نگین زد زیر گریه و گف:حلالم کن خیلی اذیتت کردم
اه چقد مزخرف خو یا اذیتش نکن یا پشیمون نشو
حالا نوبت من بود توی همه عروسیا دوتا دوست زار زار گریه میکنن ولی از اونجایی ک ما مثل ملت نیستیم فقط ب هم فحش میدادیم
-روانی باید ترشیت بندازم
+بمیر بابا تو هولی
-هول عمته
+خالته
-میزنم دهنتا
سجاد گفت:بابا بسع شما فردا ب ور دل همدیگه این
خندیدم و از هم جدا شدیم نیما و سجاد و نگین رفتن سمت خونشون ماهم تا نصف راه رفتیم و برگشتیم....وقتی رفتن براشون ارزوی خوشبختی کردم و از خدا خواستم هیچکس زندگیش مثل من نشه
..............
امتحانای خرداد شروع شد ولی من درسم افت کردع بود اصلا تمرکز نداشتم شبا گریه میکردم و صبحا با چشای قرمز بلند میشدم
امروز هم اخرین امتحانمون بود از سالن ک اومدم بیرون یاسمن جلوی راهمو گرفت و گفت:چخبر از بدبختیت
از کنارش گذشتم ولی داد زد:مرسی ک کنار کشیدی منکه کلی خوشبختم
اشک تو چشام حلقه زد دستامو مشت کردم و زدم توی سینمو گفتم وایسا لعنتی
توی حیاط منتظر نگین بودم ک بیاد بالاخره اومد و گفت فک کنم کامل بگیرم
دید ک ناراحتم گفت :چیزی شدع؟؟؟
قضیه رو براش تعریف کردم ک گفت:بزاز برم دهنشو اسفالت کنم
دستشو گرفتم گفتم بیخی
رفتیم بیرون ی ماشین جلوی پامون وایساد فک کردیم مزاحمه اهمیتی ندادیم و رد شدیم ک از ماشین پیاده شد و گفت:فاطمه؟؟؟
این اینجا چیکار میکرد دست نگینو گرفتم و کشیدمش ک بریم ولی حسین گف:فاطمه توروخدا بیا سوار شو بریم کارت
۲۶.۳k
۱۶ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.