پارت سی و هفت
#پارت_سیوهفت
رفتم داخل بیمارستان که ی بوفه بود و از اونجا ی شیر کاکائو با کیک کاکائویی برای دوتامون گرفتم و به دختره دادم
+ عزیزم مامانت کجاست
دختر - تو مامانم مگه نیستی
+ نه عزیزم چرا فکر کردی من مامانتم
دختر - تو لباس مامانم رو پوشیدی
عزیزم دستشو گرفتم و رفتیم طرف ی پرستار که با کامپیوتر کار میکرد
+ ببخشید خانم
پرستار - جانم عزیزم
+ ی دختر بچه گم شده بعد دنبال مادرش هست
پرستار - اسمشون چی هست
خم شدم طرف دختربچه
+ عزیزم اسمت چیه خاله
دختر - میشا اسلامی
صاف وایسادم و اسم و فامیل دختر رو بهش گفتم
پرستار - مامانش اونجا نشسته میتونی دختر رو بهش بدی
+ بله بله خیلی ممنون
رفتم و میشا رو به مامانش دادم حسابی مامانش تشکر کرد و با میشا خداحافظی کردم
دستم دیگه خیلی کبود شده باید میرفتم خونه
شماره ی مامان میشا رو گرفتم اخه میشا بهم گفت دوست داره دوباره ببینم ی عکس خوجملم باهم گرفتیمز
گوشیم رو از جیبم در اوردم داخل گروه مثلث هفت ضلعی اس دادم
+ نه من نه شما دیگه
گروه رو ترک کردم
داخل پارک نزدیک بیمارستان روی نیمکت نشستم و شیر و کیکم رو خوردم
بزار عکسی رو که گرفتم بزارم استوری واتساپ و اینستا جون جون زیرش هم نوشتم [ منو میشای عزیزم ]
به دقیقه نکشید که سیل اس ام اس ها اومد اولیش رو باز کردم
خشایار - به به خانم از دوستات شنیدم ازدواج کردی خاک تو سرت ما دیگه برات غریبه شدیم که بچه هم داری
خشایار پسر عموم میشه باهم خونه ی اقاجون رو روی سرمون خراب میکنیم
+ نه بابا دختره فکر کرد من مامانشم منم وانمود کردم مامانشم ولی حالا موندم باباش رو ازم خواستن از کجا بیارم 😂 😂 😂
خشایار - اها ایول منم هستم من میگم شوهرت رو میشناسم 😝 😝 😝
+ افرین
دیگه پیام ندادیم و خلاصه ی داستان این بود که همه حرفشون مثل خشایار بود و یا گله داشتن یا سوال می کردن
ادرین ی علامت ناراحت برام گذاشته بود برای همین تعجب کردم [😞 😣 ]
ولی پیام مامان که هر چی فهش تو دنیا بود رو بهم داده بود و تهش گفت بیام خونه ی اقاجون (بچه ها برام دعوا کنید این یعنی میخوان سر منو ببرن بزارن روی سینم)
با تاکسی خودم رو به خونه ی اقاجون رسوندم و رفتم داخل
یا خدا همه ی فامیل بودن فکر کنم امروز چهار شنبه اس و این یعنی ته بدبختی ولی من میدونم اقاجون من رو دوست داره حاضر نیست تو صورتم اخم کنه
در زدم و رفتم داخل
واااااای من الان خندم میگیره
چون تعداد زیاد بود زن و شوهر ها نشسته بودن و بچه هاشون بالا سرشون من کلا چهار تا عمو دارم سه تا عمه ولی خب مثل اینکه زیادترن
ی نگاه بیشتر به جمع انداختم
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــہ
لایک و کامنت فراموش نشه دوستان
رفتم داخل بیمارستان که ی بوفه بود و از اونجا ی شیر کاکائو با کیک کاکائویی برای دوتامون گرفتم و به دختره دادم
+ عزیزم مامانت کجاست
دختر - تو مامانم مگه نیستی
+ نه عزیزم چرا فکر کردی من مامانتم
دختر - تو لباس مامانم رو پوشیدی
عزیزم دستشو گرفتم و رفتیم طرف ی پرستار که با کامپیوتر کار میکرد
+ ببخشید خانم
پرستار - جانم عزیزم
+ ی دختر بچه گم شده بعد دنبال مادرش هست
پرستار - اسمشون چی هست
خم شدم طرف دختربچه
+ عزیزم اسمت چیه خاله
دختر - میشا اسلامی
صاف وایسادم و اسم و فامیل دختر رو بهش گفتم
پرستار - مامانش اونجا نشسته میتونی دختر رو بهش بدی
+ بله بله خیلی ممنون
رفتم و میشا رو به مامانش دادم حسابی مامانش تشکر کرد و با میشا خداحافظی کردم
دستم دیگه خیلی کبود شده باید میرفتم خونه
شماره ی مامان میشا رو گرفتم اخه میشا بهم گفت دوست داره دوباره ببینم ی عکس خوجملم باهم گرفتیمز
گوشیم رو از جیبم در اوردم داخل گروه مثلث هفت ضلعی اس دادم
+ نه من نه شما دیگه
گروه رو ترک کردم
داخل پارک نزدیک بیمارستان روی نیمکت نشستم و شیر و کیکم رو خوردم
بزار عکسی رو که گرفتم بزارم استوری واتساپ و اینستا جون جون زیرش هم نوشتم [ منو میشای عزیزم ]
به دقیقه نکشید که سیل اس ام اس ها اومد اولیش رو باز کردم
خشایار - به به خانم از دوستات شنیدم ازدواج کردی خاک تو سرت ما دیگه برات غریبه شدیم که بچه هم داری
خشایار پسر عموم میشه باهم خونه ی اقاجون رو روی سرمون خراب میکنیم
+ نه بابا دختره فکر کرد من مامانشم منم وانمود کردم مامانشم ولی حالا موندم باباش رو ازم خواستن از کجا بیارم 😂 😂 😂
خشایار - اها ایول منم هستم من میگم شوهرت رو میشناسم 😝 😝 😝
+ افرین
دیگه پیام ندادیم و خلاصه ی داستان این بود که همه حرفشون مثل خشایار بود و یا گله داشتن یا سوال می کردن
ادرین ی علامت ناراحت برام گذاشته بود برای همین تعجب کردم [😞 😣 ]
ولی پیام مامان که هر چی فهش تو دنیا بود رو بهم داده بود و تهش گفت بیام خونه ی اقاجون (بچه ها برام دعوا کنید این یعنی میخوان سر منو ببرن بزارن روی سینم)
با تاکسی خودم رو به خونه ی اقاجون رسوندم و رفتم داخل
یا خدا همه ی فامیل بودن فکر کنم امروز چهار شنبه اس و این یعنی ته بدبختی ولی من میدونم اقاجون من رو دوست داره حاضر نیست تو صورتم اخم کنه
در زدم و رفتم داخل
واااااای من الان خندم میگیره
چون تعداد زیاد بود زن و شوهر ها نشسته بودن و بچه هاشون بالا سرشون من کلا چهار تا عمو دارم سه تا عمه ولی خب مثل اینکه زیادترن
ی نگاه بیشتر به جمع انداختم
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــہ
لایک و کامنت فراموش نشه دوستان
۹.۰k
۲۹ شهریور ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.