پارت 2
#پارت_2
سوئیچ روی میز آرایش بود، میز آرایشم رنگ تنه درخت بود و جلو یک آیینه بزرگ قرار داشت و پایین چهارتا کشوی بزرگ داشت.
رفتم و رو به روی آیینه وایستادم.
همین جور به آیینه زل زده بودم، غرق توی خاطرات گذشته شدم؛ نمی دونم چه قدر گذشت که توی اون حالت بودم، تا به خودم جنبیدم صدای آوا در اومده بود.
موهای خرمایی رنگم روی صورتم ریخته بود؛ چون از جلو کوتاه کرده بودم همیشه می ریختم توی صورتم و اذیتم می کردند؛ با دستم موهام رو داخل مقنعه جدا دادم.
دوباره به آیینه زل زدم، یهو متوجه شدم چشم هام تار می بینند، یک نقطه ی سیاه وسط چشم هام بود، که مانع دیدنم می شد.
سرم داشت گیج می رفت، این قدر که حس کردم خونه دور سرم می چرخه.
صدای باریکی به گوشم رسید، این قدر صدا بلند بود که هیچی نشنیدم، هر لحظه بیشتر خالی شدن زیر پام رو حس می کردم.
دستم رو روی میز گذاشتم تا نیفتم؛ اما دیر شده بود داشتم پخش زمین می شدم که توی بغل یکی جای گرفتم.
از بوی عطرش، حدس زدم کی می تونه باشه.
دیگه از سر گیجه و تاری چشم خبری نبود، انگار بازم فکر کردن به گذشته، این بلا رو سرم آورده بود.
اردلان من رو از خودش جدا کرد، و با همون لبخند همیشگیش، که فقط توی خونه می تونستیم این لبخند رو ببینیم، گفت:
- اول سلام، دوم باز فکرت رو مشغول کردی، سوم برو این آوا رو چه عرض کنم خفه اش کن.
- سلام، خوبی؟ چشم.
سرم رو پایین کردم، اردلان هنوز نمی دونست که اون گریه ها هنوز توی گوشم هستند. اون اشک ها که با بارون یک رنگ بودن، توی اون روز لعنتی و اون تصادف لعنتی که گند زد توی حال خوشم، که گند زد به بهترین روز یک دختر، گند زد به حال خوب اش...
با بشکن اردلان به خودم اومدم.
- میشه این بار ازت خواهش بکنم زیاد فکر نکنی؟
- آها، ببخشید کاری نداری؟ من باید برم.
- فقط این که مواظب خودت باشی، نه کار دیگه ای ندارم.
-خداحافظ.
هنوز به در نرسیده بودم که گفت:
- صبحونه خوردی؟
- نا سلامتی الان خودم پرستارم، باید مراقب خودم باشم!
- می بینم...
ادامه حرف اش رو نگفت منم منتظر نموندم و خداحافظی کردم.
در رو پشت سرم بستم و رفتم که آوا دیرش شده بود.
سوئیچ روی میز آرایش بود، میز آرایشم رنگ تنه درخت بود و جلو یک آیینه بزرگ قرار داشت و پایین چهارتا کشوی بزرگ داشت.
رفتم و رو به روی آیینه وایستادم.
همین جور به آیینه زل زده بودم، غرق توی خاطرات گذشته شدم؛ نمی دونم چه قدر گذشت که توی اون حالت بودم، تا به خودم جنبیدم صدای آوا در اومده بود.
موهای خرمایی رنگم روی صورتم ریخته بود؛ چون از جلو کوتاه کرده بودم همیشه می ریختم توی صورتم و اذیتم می کردند؛ با دستم موهام رو داخل مقنعه جدا دادم.
دوباره به آیینه زل زدم، یهو متوجه شدم چشم هام تار می بینند، یک نقطه ی سیاه وسط چشم هام بود، که مانع دیدنم می شد.
سرم داشت گیج می رفت، این قدر که حس کردم خونه دور سرم می چرخه.
صدای باریکی به گوشم رسید، این قدر صدا بلند بود که هیچی نشنیدم، هر لحظه بیشتر خالی شدن زیر پام رو حس می کردم.
دستم رو روی میز گذاشتم تا نیفتم؛ اما دیر شده بود داشتم پخش زمین می شدم که توی بغل یکی جای گرفتم.
از بوی عطرش، حدس زدم کی می تونه باشه.
دیگه از سر گیجه و تاری چشم خبری نبود، انگار بازم فکر کردن به گذشته، این بلا رو سرم آورده بود.
اردلان من رو از خودش جدا کرد، و با همون لبخند همیشگیش، که فقط توی خونه می تونستیم این لبخند رو ببینیم، گفت:
- اول سلام، دوم باز فکرت رو مشغول کردی، سوم برو این آوا رو چه عرض کنم خفه اش کن.
- سلام، خوبی؟ چشم.
سرم رو پایین کردم، اردلان هنوز نمی دونست که اون گریه ها هنوز توی گوشم هستند. اون اشک ها که با بارون یک رنگ بودن، توی اون روز لعنتی و اون تصادف لعنتی که گند زد توی حال خوشم، که گند زد به بهترین روز یک دختر، گند زد به حال خوب اش...
با بشکن اردلان به خودم اومدم.
- میشه این بار ازت خواهش بکنم زیاد فکر نکنی؟
- آها، ببخشید کاری نداری؟ من باید برم.
- فقط این که مواظب خودت باشی، نه کار دیگه ای ندارم.
-خداحافظ.
هنوز به در نرسیده بودم که گفت:
- صبحونه خوردی؟
- نا سلامتی الان خودم پرستارم، باید مراقب خودم باشم!
- می بینم...
ادامه حرف اش رو نگفت منم منتظر نموندم و خداحافظی کردم.
در رو پشت سرم بستم و رفتم که آوا دیرش شده بود.
۹.۷k
۰۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.