🔹 او را ... (۳۶)
🔹 #او_را ... (۳۶)
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...
نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...
میخواستم داد بزنم ...
بگم این چه دنیاییه ...
این چیه که آفریدی 😭 😭
تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .
هوا تاریک شده بود 🌌
عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-ششم/
وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ...
نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ...
میخواستم داد بزنم ...
بگم این چه دنیاییه ...
این چیه که آفریدی 😭 😭
تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین .
هوا تاریک شده بود 🌌
عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !!
💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-سی-و-ششم/
۳۸۲
۱۸ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.