پارت شصت و پنج....
#پارت شصت و پنج....
#جانان....
کامین: چرا فک کنم بمونن حالا شامی که درست کردی کافیه....
من: فک نکنم ....
کامین: میخوای غذا سفارش بدم بیارن....
من: نه نمیخواد الان خودم به چیزی درستس میکنم....
میگم به نظرت استنبولی درست کنم....
کامین: امممم زود حاضر میشه....
من: اره زود حاضر میشه ....ولی تو هم کمک سالاد درست کن...
کامین : باشه پس....
هر دو مشغول شدیم ...
یک ساعتی گذشته بود که غذا اماده شد...من کنار استنولی کمی هم لازانیا درست کردم ....خوب بود فک کنم....
میز رو اماده کردم و رفتم توی سالن و گفتم:
بفرمایید بیاید شام حاضره...
همگی بلند شدن و اومدن و پشت میز نشستن....
کامین وقتی لازانیا رو دید بهم نگاه کرد و گفت:
تو اینو کی پختی...؟؟
من: خوب الان .....
کامین: دختر افرین ایول داری تو .....
چون ما داشتیم در گوشی حرف میزدم کارن گفت:
کامین جان بد نیست تو جمع در گوشی حوف میزنی.؟.
کامین: اوه بیخشید داشتن راجب یه چیزی با جانان حرف میزدم ببخشید واقعا...
عادل: این چه حرفیه پسر راحت باشین.....
نگاهم به کارن افتاد که بهم چشم غره ی غلیظی رفت .....اوه اوه فک کنم کارم ساختس....
بعد از شام و کلی تشکر شنیدن بابت شام از عادل و ارزو دوباره رفتن توی سالن من میز شام رو جمع کردو ظرف ها رو گذاشتم توی ماشین تا با بعد با بقیه ظرف های پزیدایی اخر شی بشوره.....
میوه و اجیل و چایی اماده کردم و بردم همین طوری دور هم نشسته بودیم و من با ارزو صحبت میکردم و کارن و کامین با عادل....دختر واقعا خوب ساده ای بود ادم باهاش احساس راحتی و صمیمیت میکرد ....
ساعت تقریبا دوازده بود که عادل اینا قصد رفتن کرد کارن تعارف کرد که بمونن ولی گفتن خونه خودشون راحت تر و قبول نکردن ولی قراره شد توی این هفته با هم برن بیرون چوت قرار بود اخر هفته برگردن دوباره ترکیه.. ....
خلاصه بعد از رفتن اونا کارن و کامین هم رفتن که بخوابن منم سالن رو مرتب کردم و ظرف ها رو گذاشتم ماشین بشوره ....
بعد از تموم شدن کارم رفتم توی اتاقم ...لباس هام رو عوض کرد و روی تخت دراز کشیدم .....
من واقعا دلم برای مامان بابام تنگ بود ....ولی دختری نبودم که همش بشینم زار بزنم ....همیشه ناراحتین رو پشت بازی گوشیم پنهون میکردم....دوست نداشتم کسی گریه ام رو ببینه....درسته نمیدونم اخر این قضیه چی میشه ولی...خدا کنه کارن بزاره برم پیش خانوادم....
توی همین فکرا بودم که از شدت خستگی تقریبا بی هوش شدم....
صبح با صدای مکرر زنگ ساعت بیدار شدم....
اوف من هنوز خوابم میاد ای الهی کارن بخوابی پا نشی....
رفتم دست شویی و کارام که تموم شد لباسم رو عوض کردو رفتم تا اون دوتا رو بیدار کنم....
رفتم دز اتاق کامین و .....
#جانان....
کامین: چرا فک کنم بمونن حالا شامی که درست کردی کافیه....
من: فک نکنم ....
کامین: میخوای غذا سفارش بدم بیارن....
من: نه نمیخواد الان خودم به چیزی درستس میکنم....
میگم به نظرت استنبولی درست کنم....
کامین: امممم زود حاضر میشه....
من: اره زود حاضر میشه ....ولی تو هم کمک سالاد درست کن...
کامین : باشه پس....
هر دو مشغول شدیم ...
یک ساعتی گذشته بود که غذا اماده شد...من کنار استنولی کمی هم لازانیا درست کردم ....خوب بود فک کنم....
میز رو اماده کردم و رفتم توی سالن و گفتم:
بفرمایید بیاید شام حاضره...
همگی بلند شدن و اومدن و پشت میز نشستن....
کامین وقتی لازانیا رو دید بهم نگاه کرد و گفت:
تو اینو کی پختی...؟؟
من: خوب الان .....
کامین: دختر افرین ایول داری تو .....
چون ما داشتیم در گوشی حرف میزدم کارن گفت:
کامین جان بد نیست تو جمع در گوشی حوف میزنی.؟.
کامین: اوه بیخشید داشتن راجب یه چیزی با جانان حرف میزدم ببخشید واقعا...
عادل: این چه حرفیه پسر راحت باشین.....
نگاهم به کارن افتاد که بهم چشم غره ی غلیظی رفت .....اوه اوه فک کنم کارم ساختس....
بعد از شام و کلی تشکر شنیدن بابت شام از عادل و ارزو دوباره رفتن توی سالن من میز شام رو جمع کردو ظرف ها رو گذاشتم توی ماشین تا با بعد با بقیه ظرف های پزیدایی اخر شی بشوره.....
میوه و اجیل و چایی اماده کردم و بردم همین طوری دور هم نشسته بودیم و من با ارزو صحبت میکردم و کارن و کامین با عادل....دختر واقعا خوب ساده ای بود ادم باهاش احساس راحتی و صمیمیت میکرد ....
ساعت تقریبا دوازده بود که عادل اینا قصد رفتن کرد کارن تعارف کرد که بمونن ولی گفتن خونه خودشون راحت تر و قبول نکردن ولی قراره شد توی این هفته با هم برن بیرون چوت قرار بود اخر هفته برگردن دوباره ترکیه.. ....
خلاصه بعد از رفتن اونا کارن و کامین هم رفتن که بخوابن منم سالن رو مرتب کردم و ظرف ها رو گذاشتم ماشین بشوره ....
بعد از تموم شدن کارم رفتم توی اتاقم ...لباس هام رو عوض کرد و روی تخت دراز کشیدم .....
من واقعا دلم برای مامان بابام تنگ بود ....ولی دختری نبودم که همش بشینم زار بزنم ....همیشه ناراحتین رو پشت بازی گوشیم پنهون میکردم....دوست نداشتم کسی گریه ام رو ببینه....درسته نمیدونم اخر این قضیه چی میشه ولی...خدا کنه کارن بزاره برم پیش خانوادم....
توی همین فکرا بودم که از شدت خستگی تقریبا بی هوش شدم....
صبح با صدای مکرر زنگ ساعت بیدار شدم....
اوف من هنوز خوابم میاد ای الهی کارن بخوابی پا نشی....
رفتم دست شویی و کارام که تموم شد لباسم رو عوض کردو رفتم تا اون دوتا رو بیدار کنم....
رفتم دز اتاق کامین و .....
۱۰.۳k
۲۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.