پارت هفتاد و سه....
#پارت هفتاد و سه....
#جانان...
وقتی غذا رو جلوم گذاشتم میشه گفت بال در اوردم واقع دلم نمیخواست یکی از اون غذای دفعه قبل که نمی دونم چی بود رو بخورم نه که بد باشه نه خوب بود ولی غذای خودم بهتره...
همگی مشغول غذا خوردن شدن ....
بعد از تموم شدن غذا همگی کمی دور هم نشستیم ولی عادل واسه این که ارزو حال روحیش خوب نیست بلند شدن ما هم بلند شدیم این که بخوام دوباره با کارن برگردم خونه اصلا چیز جالبی نبود چون مطمئن بود که توی ماشین یه دعوای اساسی انتظارم رو میکشه.....
کامین رفت که ترانه و برسونه و کارین و تیام هم خداحافظی کردن و رفتن خونشون حالا من موندم و کارن خدایا خودت ختم به خیر کن امشب رو....
همین طوری زل زده بودم به ماشین که ....
کارن: سوار شو دیگه نکنه منتظری بیام در رو واست باز کنم...
اخ خدا بیا شروع کرد....
سریع سوار شدم تا دوباره مورد ترکشش قرار نگرفتم...
وقتی سوار شدم اروم حرکت کرد ....
نگاهی نهش انداختم که اصلا از عصبانیتش خبری نبود ....
یا خدا این واسه چی تغییر موضع داد یهو....
تا خود خونه هیچ حرف نزد و حتی اهنگی هم نزاشت داشتم از این ارامشش میترسیدم ....
رسیدیم خونه کامین هنوز نرسیده بود ماشین رو پارک کرد و پیاده شد منم پشت سرش راه افتادم که همین که پام رسید به سالن مثل بمب منفجر شد....من یکی الان دقیقا به آرامش قبل طوفان ایمان اوردم....
کارن اومد سمتم و مو هایی که بیرون از شالم بود رو گرفت و به سمت بالا دنبال خودش کشید...
دردم گرفته بود هر چی التماس میکردم چیزی نمیگفت و فقط زیر لب با خودش حرف میزد...
به اتاقم که رسیدیم منو پرت کرد وسط اتاق و خودش اومد تو در رو بست و قفل کرد....
ترسیده همین طوری که رو زمین بودم حودم رو عقب میکشیدم.....
واقعا ترسیده بودم معلوم نبود واسه چی این قدر کفریه من که کاری نکرده بودم ....
خدا میخواد چی کار کنه...
کارن به سمتم برگشت و اروم اومد طرفم و گفت:
مگه من مثل ادم رفتار کن....واسه چی این قدر بلند میخندی ...میخوای دلبری کنی....میخوای جلب توجه کنی...
جانان حق نداری...حق نداری به هیچ مردی نزدیک بشی....
واسه هیچ مردی دلبری کنی....وای بحالت ...وای بحالت یه بار دیگه بلند بخندی یا کاری کنی که بهت نگاه کنن من میدونم تو ....واسه چی بلند میخندیدی توی رستوران ....
من: به خدا...بخدا من نمیخواستم...من چه کار به کسی داشتم....ترانه....ترانه خاطره تعریف میکرد به اون خندیدم باور کن...
کارن: باشه تو راست میگی اون بار رو که دیدی من بهت چشم غره رفتم باز واسه چی خندیدی....
من: خوب مگه خندیدن جرمه....
کارن: اره خندیدن تو جرمه و حالا مجازاتت...
دستش به سمت کمر بندش رفت و اونو باز کرد دوباره از ترس خودم رو عقب کشیدم.....
با دیدن کارم پوزخندی زد و گفت:
کجا فرار میکنی .....باشیم در خدمتتون....
من: به خدا غلط کردم...آقا دیگه..
#جانان...
وقتی غذا رو جلوم گذاشتم میشه گفت بال در اوردم واقع دلم نمیخواست یکی از اون غذای دفعه قبل که نمی دونم چی بود رو بخورم نه که بد باشه نه خوب بود ولی غذای خودم بهتره...
همگی مشغول غذا خوردن شدن ....
بعد از تموم شدن غذا همگی کمی دور هم نشستیم ولی عادل واسه این که ارزو حال روحیش خوب نیست بلند شدن ما هم بلند شدیم این که بخوام دوباره با کارن برگردم خونه اصلا چیز جالبی نبود چون مطمئن بود که توی ماشین یه دعوای اساسی انتظارم رو میکشه.....
کامین رفت که ترانه و برسونه و کارین و تیام هم خداحافظی کردن و رفتن خونشون حالا من موندم و کارن خدایا خودت ختم به خیر کن امشب رو....
همین طوری زل زده بودم به ماشین که ....
کارن: سوار شو دیگه نکنه منتظری بیام در رو واست باز کنم...
اخ خدا بیا شروع کرد....
سریع سوار شدم تا دوباره مورد ترکشش قرار نگرفتم...
وقتی سوار شدم اروم حرکت کرد ....
نگاهی نهش انداختم که اصلا از عصبانیتش خبری نبود ....
یا خدا این واسه چی تغییر موضع داد یهو....
تا خود خونه هیچ حرف نزد و حتی اهنگی هم نزاشت داشتم از این ارامشش میترسیدم ....
رسیدیم خونه کامین هنوز نرسیده بود ماشین رو پارک کرد و پیاده شد منم پشت سرش راه افتادم که همین که پام رسید به سالن مثل بمب منفجر شد....من یکی الان دقیقا به آرامش قبل طوفان ایمان اوردم....
کارن اومد سمتم و مو هایی که بیرون از شالم بود رو گرفت و به سمت بالا دنبال خودش کشید...
دردم گرفته بود هر چی التماس میکردم چیزی نمیگفت و فقط زیر لب با خودش حرف میزد...
به اتاقم که رسیدیم منو پرت کرد وسط اتاق و خودش اومد تو در رو بست و قفل کرد....
ترسیده همین طوری که رو زمین بودم حودم رو عقب میکشیدم.....
واقعا ترسیده بودم معلوم نبود واسه چی این قدر کفریه من که کاری نکرده بودم ....
خدا میخواد چی کار کنه...
کارن به سمتم برگشت و اروم اومد طرفم و گفت:
مگه من مثل ادم رفتار کن....واسه چی این قدر بلند میخندی ...میخوای دلبری کنی....میخوای جلب توجه کنی...
جانان حق نداری...حق نداری به هیچ مردی نزدیک بشی....
واسه هیچ مردی دلبری کنی....وای بحالت ...وای بحالت یه بار دیگه بلند بخندی یا کاری کنی که بهت نگاه کنن من میدونم تو ....واسه چی بلند میخندیدی توی رستوران ....
من: به خدا...بخدا من نمیخواستم...من چه کار به کسی داشتم....ترانه....ترانه خاطره تعریف میکرد به اون خندیدم باور کن...
کارن: باشه تو راست میگی اون بار رو که دیدی من بهت چشم غره رفتم باز واسه چی خندیدی....
من: خوب مگه خندیدن جرمه....
کارن: اره خندیدن تو جرمه و حالا مجازاتت...
دستش به سمت کمر بندش رفت و اونو باز کرد دوباره از ترس خودم رو عقب کشیدم.....
با دیدن کارم پوزخندی زد و گفت:
کجا فرار میکنی .....باشیم در خدمتتون....
من: به خدا غلط کردم...آقا دیگه..
۷.۸k
۳۱ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.