*نفس*
*نفس*
.........
نمی دونستم چطور به شیرین بگم مطمئن بودم کمکم می کنه
- شیرین ...
شیرین اومد کنارم نشست وگفت : جانم
- می دونی ...نسیم خواهرم به ایلیا علاقه داره
شیرین : واقعا .خوب اونم بهش علاقه داره
- نه
شیرین : خوب
- اون رفته خونه ایلیا اونو تهدید کرده حتا می خواست خودشو در اختیار ...اون بزاره ولی ایلیا انداختش بیرون
شیرین متعجب گفت: خدای من ...چقدر بد
- من اون عصر رفتم خونه اش حالش خیلی بد بود نیما هم اومد وجریان رو فهمید وقتی ایلیا حالش بهتر شد همه چیزو به نیما گفت اونم به بابا گفت بابا نسیم مجبور کرد به خواستگارش جواب بده رفتن محضر وعقد کردن
شیرین : خوب نگرانی توچیه؟!
- اون ایلیا رو تهدید کرده بابا هم پیشنهاد به اون داده که ....
شیرین : چه پیشنهادی ...نفس
- پیشنهاد ازدواج با منو داده
شیرین متعجب گفت : خوب ...تو چی گفتی ؟!
- به ایلیا گفته اونم مات متعجب شد ورفت بابا اسرار داره رو این موضوع
شیرین - پس نظر توچی
- قرار فکر کنیم
شیرین خندید وگفت : فکر کردن نمیخواد ایلیا بهترین مردی کع تا حالادیدم
متعجب گفتم : اینو راس میگی
شیرین : خوب اره .خوب فکرهات بکن تو که کسی رو دوست نداری
- من ...اون مثله نیمابوده برام نمی تونم یه جور دیگه نگاش کنم
شیرین خندید وگفت : می دونی که مثله نیما نیست شب بخیر عزیزم
با رفتن شیرین رفتم تو تراس یه بارون نم نمکی می بارید رو صندلی نشستم وبا فتنی رو میز گذاشتم دورم سایه یه مرد که داشت با نرگس خانم حرف می زد کنجکاوم کرد از دور می تونستم تشخیص بدم هیچ کدوم از بچه ها نیست پس کی بود رفت طرف ساحل یواشکی پشت سرش رفتم از طرف ساحل رفت طرف ویلای کناری از رو دیوار پرید کنجکاوی داشت دیونم می کرد برگشتم ورفتم داخل ویلا لرز گرفتم رو مبل نشستم وتلویزیون رو زدم فیلم می دیدم که یهو چشام گرم شد
- نفس ...نفس ...پاشو دیگه
نشستم به مریم نگاه کردم من کی اومدم تو اتاق
مریم : ظهر شدنفس نمی خوای بلند شی
رفتم حمام دوش گرفتم ولی باز خوابم میومد لباس پوشیدم موهام گذاشتم تو حوله ورفتم پایین همه نشسته بودن کنار شیرین نشستم
فرزام : بابا بلندشید بریم تو حیاط خیر سرمون کار زندگی ول کردیم اومدیم شمال گردش
بردیا : بریم کلبه جنگلی
بهار ذوق زده گفت : عالیه بریم داداش
بردیا : پس وسایل مورد نیازتون بردارید تا فردا عصر اونجایم
حوصله نداشتم برم بالا شیرین زیر گوشم گفت : چرا بلندنمیشی فکر نمی کنی یکی رو نگران کردی .
- کی
خندید وبا ابرو هاش به ایلیا اشاره کرد
- شیرین
بدجنسانه خندید ورفت ایلیا بلند شد سرم پایین انداختم
ایلیا:نفس ...
- بله
ایلیا : دیگه حتا نگامم نمی کنی از مت فرار می کنی من همون ایلیام ...نفس به من نگاه کن
بلند شدم برم دستمو گرفت وگفت : دارم باهات حرف می زنم
- برو کنار
ایلیا : باید حرف بزنیم
- خواهش می کنم...
دستمو کشیدم ورفتم بالا تا خواستم در ببندم اومد داخل ودر رو بست
- راحتم بزار
چونمو گرفت وتو چشام نگاه کرد وگفت: چیکار کردم مگه نمی خوای منو ببینی ...بخاطر حرف دایی که ناراحتی حتا نگام نمی کنی یه کلام باهام حرف نمی زنی ...نفس ...بخدا من همون ایلیام
دستشو کنار زدم
ایلیا : نفس
- میشه تنهام بزاری ...
ناراحت نگام کرد ورفت معلوم بود جواب اون به بابا چیه ولی من چی من که احساسم عوض شده بود
*******
.........
نمی دونستم چطور به شیرین بگم مطمئن بودم کمکم می کنه
- شیرین ...
شیرین اومد کنارم نشست وگفت : جانم
- می دونی ...نسیم خواهرم به ایلیا علاقه داره
شیرین : واقعا .خوب اونم بهش علاقه داره
- نه
شیرین : خوب
- اون رفته خونه ایلیا اونو تهدید کرده حتا می خواست خودشو در اختیار ...اون بزاره ولی ایلیا انداختش بیرون
شیرین متعجب گفت: خدای من ...چقدر بد
- من اون عصر رفتم خونه اش حالش خیلی بد بود نیما هم اومد وجریان رو فهمید وقتی ایلیا حالش بهتر شد همه چیزو به نیما گفت اونم به بابا گفت بابا نسیم مجبور کرد به خواستگارش جواب بده رفتن محضر وعقد کردن
شیرین : خوب نگرانی توچیه؟!
- اون ایلیا رو تهدید کرده بابا هم پیشنهاد به اون داده که ....
شیرین : چه پیشنهادی ...نفس
- پیشنهاد ازدواج با منو داده
شیرین متعجب گفت : خوب ...تو چی گفتی ؟!
- به ایلیا گفته اونم مات متعجب شد ورفت بابا اسرار داره رو این موضوع
شیرین - پس نظر توچی
- قرار فکر کنیم
شیرین خندید وگفت : فکر کردن نمیخواد ایلیا بهترین مردی کع تا حالادیدم
متعجب گفتم : اینو راس میگی
شیرین : خوب اره .خوب فکرهات بکن تو که کسی رو دوست نداری
- من ...اون مثله نیمابوده برام نمی تونم یه جور دیگه نگاش کنم
شیرین خندید وگفت : می دونی که مثله نیما نیست شب بخیر عزیزم
با رفتن شیرین رفتم تو تراس یه بارون نم نمکی می بارید رو صندلی نشستم وبا فتنی رو میز گذاشتم دورم سایه یه مرد که داشت با نرگس خانم حرف می زد کنجکاوم کرد از دور می تونستم تشخیص بدم هیچ کدوم از بچه ها نیست پس کی بود رفت طرف ساحل یواشکی پشت سرش رفتم از طرف ساحل رفت طرف ویلای کناری از رو دیوار پرید کنجکاوی داشت دیونم می کرد برگشتم ورفتم داخل ویلا لرز گرفتم رو مبل نشستم وتلویزیون رو زدم فیلم می دیدم که یهو چشام گرم شد
- نفس ...نفس ...پاشو دیگه
نشستم به مریم نگاه کردم من کی اومدم تو اتاق
مریم : ظهر شدنفس نمی خوای بلند شی
رفتم حمام دوش گرفتم ولی باز خوابم میومد لباس پوشیدم موهام گذاشتم تو حوله ورفتم پایین همه نشسته بودن کنار شیرین نشستم
فرزام : بابا بلندشید بریم تو حیاط خیر سرمون کار زندگی ول کردیم اومدیم شمال گردش
بردیا : بریم کلبه جنگلی
بهار ذوق زده گفت : عالیه بریم داداش
بردیا : پس وسایل مورد نیازتون بردارید تا فردا عصر اونجایم
حوصله نداشتم برم بالا شیرین زیر گوشم گفت : چرا بلندنمیشی فکر نمی کنی یکی رو نگران کردی .
- کی
خندید وبا ابرو هاش به ایلیا اشاره کرد
- شیرین
بدجنسانه خندید ورفت ایلیا بلند شد سرم پایین انداختم
ایلیا:نفس ...
- بله
ایلیا : دیگه حتا نگامم نمی کنی از مت فرار می کنی من همون ایلیام ...نفس به من نگاه کن
بلند شدم برم دستمو گرفت وگفت : دارم باهات حرف می زنم
- برو کنار
ایلیا : باید حرف بزنیم
- خواهش می کنم...
دستمو کشیدم ورفتم بالا تا خواستم در ببندم اومد داخل ودر رو بست
- راحتم بزار
چونمو گرفت وتو چشام نگاه کرد وگفت: چیکار کردم مگه نمی خوای منو ببینی ...بخاطر حرف دایی که ناراحتی حتا نگام نمی کنی یه کلام باهام حرف نمی زنی ...نفس ...بخدا من همون ایلیام
دستشو کنار زدم
ایلیا : نفس
- میشه تنهام بزاری ...
ناراحت نگام کرد ورفت معلوم بود جواب اون به بابا چیه ولی من چی من که احساسم عوض شده بود
*******
۸.۴k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.