*گل یخ*
*گل یخ*
چشام بسته بودم مامان داشت حرف می زد
- مامان بخدا دارم می میرم از بی خوابی مگه بچه ام انقدر منو نصیحت می کنید
- اره بچه ای
- به بچه که زن نمیدن
- پاشو ...پاشو برو تو حرف تو گوشت نمیره
از خدا خواسته بلند شدم اونم رفت .چراغ ها رو خاموش کردم در اتاق خواب رو باز کردم چراغ روشن بود رو تخت نشسته بود موهاش دورش ریخته بود
- پیشی کوچلو بیداری که هنوز
خدایا اون خیلی بچه بود یاد چشاش که میفتم مثله بچه کوچلوها خوابش میومد خندم گرفت
سرشو بلند کرد نگام کرد از صورتش معلوم بود خیلی بچه است خندم گرفته بود چی تو سر بزرگترامون بود اون خیلی بچه بود بی رحمی بود ...نگاهم که به پایین افتاد ماتم بردنه همچین بچه هم نبود متعجب وعصبی رفتم جلو گفتم : این چیه پوشیدی
حرف نمی زد معلوم بود چقدر ترسیده ولی اگه می ترسید همچین لباسی نمی پوشید
دستشو کشیدم از تخت اومد پایین موهاش هنوز نم داشت با وحشت نگام می کرد
- پس انگار همچین بچه هم نیستی ...خودت خواستی
با التماس نگام می کرد
-تو رو خدا دستم شیکست ...
چشام می سوخت ولی صدای موبایلم خفه نمی شد از رو میز برداشتمش
- الو
- سلام محمدم
- سلام
- خوبی
- چیه اول صبحی
- بد اخلاق از دیروز تا الان جوابم رو نمیدی از دلنگرانی مردم
- خوب
- چته تو محمد
- هیچی ...کجایی؟
- خونه
- یه ساعت دیگه میام دنبالت
- منتظرتم محمدم
گوشی رو انداختم رو میز از رو کاناپه اومدم پایین تموم تنم درد می کرد رفتم تو آشپزخونه در یخچال رو باز کردم پر بود یه لیوان آب پرتغال خوردم رفتم اتاق خواب اون خواب بود دیشب بدجور ترسوندش بودم تا اون باشه حرف دیگران رو گوش نده رفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم واومدم بیرون کسی تو راهم نبود خدا رو شکر سوار ماشین شدم رفتم دنبال شراره سر کوچشون منتظرم بود با دیدنم لبخند زد واومد نشست تو دستش یه سبد بود
- اوووووف چشات چرا اینجوریه
- از خستگی و خواب
- خوب می خوابیدی
نگاش کردم خندید وگفت : خوب دلم تنگ شده بود
بهش لبخند زدم
- محمد بریم گردش
- بریم
چشام بسته بودم مامان داشت حرف می زد
- مامان بخدا دارم می میرم از بی خوابی مگه بچه ام انقدر منو نصیحت می کنید
- اره بچه ای
- به بچه که زن نمیدن
- پاشو ...پاشو برو تو حرف تو گوشت نمیره
از خدا خواسته بلند شدم اونم رفت .چراغ ها رو خاموش کردم در اتاق خواب رو باز کردم چراغ روشن بود رو تخت نشسته بود موهاش دورش ریخته بود
- پیشی کوچلو بیداری که هنوز
خدایا اون خیلی بچه بود یاد چشاش که میفتم مثله بچه کوچلوها خوابش میومد خندم گرفت
سرشو بلند کرد نگام کرد از صورتش معلوم بود خیلی بچه است خندم گرفته بود چی تو سر بزرگترامون بود اون خیلی بچه بود بی رحمی بود ...نگاهم که به پایین افتاد ماتم بردنه همچین بچه هم نبود متعجب وعصبی رفتم جلو گفتم : این چیه پوشیدی
حرف نمی زد معلوم بود چقدر ترسیده ولی اگه می ترسید همچین لباسی نمی پوشید
دستشو کشیدم از تخت اومد پایین موهاش هنوز نم داشت با وحشت نگام می کرد
- پس انگار همچین بچه هم نیستی ...خودت خواستی
با التماس نگام می کرد
-تو رو خدا دستم شیکست ...
چشام می سوخت ولی صدای موبایلم خفه نمی شد از رو میز برداشتمش
- الو
- سلام محمدم
- سلام
- خوبی
- چیه اول صبحی
- بد اخلاق از دیروز تا الان جوابم رو نمیدی از دلنگرانی مردم
- خوب
- چته تو محمد
- هیچی ...کجایی؟
- خونه
- یه ساعت دیگه میام دنبالت
- منتظرتم محمدم
گوشی رو انداختم رو میز از رو کاناپه اومدم پایین تموم تنم درد می کرد رفتم تو آشپزخونه در یخچال رو باز کردم پر بود یه لیوان آب پرتغال خوردم رفتم اتاق خواب اون خواب بود دیشب بدجور ترسوندش بودم تا اون باشه حرف دیگران رو گوش نده رفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم واومدم بیرون کسی تو راهم نبود خدا رو شکر سوار ماشین شدم رفتم دنبال شراره سر کوچشون منتظرم بود با دیدنم لبخند زد واومد نشست تو دستش یه سبد بود
- اوووووف چشات چرا اینجوریه
- از خستگی و خواب
- خوب می خوابیدی
نگاش کردم خندید وگفت : خوب دلم تنگ شده بود
بهش لبخند زدم
- محمد بریم گردش
- بریم
۲۴.۶k
۱۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.