پارت هشتم
پارت هشتم
رمان دیدن دوباره ی تو
گوشیم برداشتم تا به عسل زنگ بزنم........
مثل همیشه اون میتونست با حرف هاش سرگرمم کنه......
زنگ زدم......
یه بوق....... دو بوق...... سه بوق........ خواست بوق چهارم بخوره برداشت ..... و صدای خوابالوی عسل اومد.......
عسل _ بعله
من _درد چرا اینقدر دیر جواب دادی.......
عسل _ببخشیداا...... من مثل شما جغد نیستم.....که شب بیدار باشم روز خواب... اونم خواب تو که مثل خواب اصحاب کهفه.....با اجازه ی شما خواب ببببووووووددددمممممم......
بودم آخرش رو با یه جیغ بنفش گفت که پرده ی گوشم به میلیون ها ذرات ریز تقسیم شد.................
ستاره _خب بابا.......دیوونه....چرا جیغ میزنی ..گوشم کر شد..
احمق..........
عسل _واییییی خداااا ......چیکار داشتی که زنگ زدی بهم نصفه شبی...........
ستاره _ وا....... نصفه شب کجا بود .. تازه ساعت یکه ........
عسل _ستاره جان.....کاری نکن بیام اونجا..خفت کنم....
همچین اینارو با حرص میگفت.... که انگار پنج تن آدم کشتم...........
داشتم تو عالم رویا سر می کردم .....که عسل با جیغ بنفشش گفت: ستتتااااااارررههههههههههه........
ستاره _ هااااان
عسل _ هانو مرض....باز رفتی تو هپروت .....
ستاره _ نه ...... بابا من؟.......من و هپروت.....امکان نداره......
عسل _ ایی خداااااا......خو بگو برا چی زنگ زدی..... فقط اگه دلیل موجهی نداشته باشی میکشمتت.......
نمی خواستم به عسل بگم می ترسم.................چون اونوقت شیش ساعت سرم داد می زد چرا نگاه میکنی وقتی جنبه نداری..........
چون حوصله ی داد زدن ها و نصیحت هاش رو نداشتم گفتم........
ستاره _ باشه بابا....... حوصلم سر رفته بود اینم دلیل موجه.........
عسل _ این الان موجه بود......
ستاره _ آره دیگه...............
عسل _ ای خدا همچین رفقایی رو نصیب هیشکی نکن.......
و همین جور که داشت ناله می کرد ...انگار یه چیزی توی زهنش جرقه زد.........
رمان دیدن دوباره ی تو
گوشیم برداشتم تا به عسل زنگ بزنم........
مثل همیشه اون میتونست با حرف هاش سرگرمم کنه......
زنگ زدم......
یه بوق....... دو بوق...... سه بوق........ خواست بوق چهارم بخوره برداشت ..... و صدای خوابالوی عسل اومد.......
عسل _ بعله
من _درد چرا اینقدر دیر جواب دادی.......
عسل _ببخشیداا...... من مثل شما جغد نیستم.....که شب بیدار باشم روز خواب... اونم خواب تو که مثل خواب اصحاب کهفه.....با اجازه ی شما خواب ببببووووووددددمممممم......
بودم آخرش رو با یه جیغ بنفش گفت که پرده ی گوشم به میلیون ها ذرات ریز تقسیم شد.................
ستاره _خب بابا.......دیوونه....چرا جیغ میزنی ..گوشم کر شد..
احمق..........
عسل _واییییی خداااا ......چیکار داشتی که زنگ زدی بهم نصفه شبی...........
ستاره _ وا....... نصفه شب کجا بود .. تازه ساعت یکه ........
عسل _ستاره جان.....کاری نکن بیام اونجا..خفت کنم....
همچین اینارو با حرص میگفت.... که انگار پنج تن آدم کشتم...........
داشتم تو عالم رویا سر می کردم .....که عسل با جیغ بنفشش گفت: ستتتااااااارررههههههههههه........
ستاره _ هااااان
عسل _ هانو مرض....باز رفتی تو هپروت .....
ستاره _ نه ...... بابا من؟.......من و هپروت.....امکان نداره......
عسل _ ایی خداااااا......خو بگو برا چی زنگ زدی..... فقط اگه دلیل موجهی نداشته باشی میکشمتت.......
نمی خواستم به عسل بگم می ترسم.................چون اونوقت شیش ساعت سرم داد می زد چرا نگاه میکنی وقتی جنبه نداری..........
چون حوصله ی داد زدن ها و نصیحت هاش رو نداشتم گفتم........
ستاره _ باشه بابا....... حوصلم سر رفته بود اینم دلیل موجه.........
عسل _ این الان موجه بود......
ستاره _ آره دیگه...............
عسل _ ای خدا همچین رفقایی رو نصیب هیشکی نکن.......
و همین جور که داشت ناله می کرد ...انگار یه چیزی توی زهنش جرقه زد.........
۸.۸k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.