عسل راستی............ ستی............. آیلین زنگ زد......
عسل _ راستی............ ستی............. آیلین زنگ زد............... و گفت که مهرسا پارتی گرفته ....ما رو هم دعوت کرده................
ستاره _ پارتییی!!!!!
عسل _ آره ......واای ستاره... لباس رو چیکار کنیم......آها ..می ریم می خریم....
ستاره _ نمیشه لباس های خودمون رو بپوشیم؟......
عسل _ نعععع....... عمرا ..... ما باید روی مهرسا رو کم کنیم.........
ستاره _ خو تو بخر چیکار من داری؟؟......
عسل _ وای ستاره تو چقدر خنگی..... نمی فهمی دارم چی میگم.....
ستاره _ ای خداااا..... پوففففف.....آخه عسل ....تو بعد این همه سال .....هنوز نفهمیدی که من از خرید بدم میاد.....
عسل _ دردد ..... زر زر اضافی نکن ...... فردا بعد کلاس هندبال می ریم می خریم..........
ستاره _ وااای عسل......
عسل نذاشت حرفم رو بزنم و پرید وسط حرفم.......
عسل _ حرفی نباشه ..... همین که گفتم.......
میدونستم که عسل .......آخرش هم که شده .........من رو مجبور میکنه برم خرید...... برای همین کمتر باهاش چونه زدم.........
توی همین حین صدای ماشین اومد........
ستاره _ واای ...... عسل مامان و بابام اومدن ......خدافط.......
سریع رفتم توی حال............
توی مسیرم هم هرچی چراغ بود رو خاموش کردم.........
وقتی رسیدیم به پذیرایی ..........دیدم .... مثل اینکه به جای باند ها تلویزیون رو خاموش کرده بودم.........
و این صدای باند ها بوده..........
از تصور خودم توی اون موقع خندم گرفت.......
فوری همه ی چراغ ها و لامپ هارو خاموش کردم........
و دویدم سمت اتاقم .....
رفتم زیر پتو..........واای....... اومدن داخل.......
خببببب .......حالا بریم تو کار بازیگری ......
الکی خودم رو به خواب زدم.........
وقتی مامان اینا خوابیدن.... بلند شدم .......
پوففففف ..... حالا چیکار کنیم ؟........
بعد از کلی فکر کردن.................... تصمیم گرفتم یکم درس بخونم.........
ستاره _ پارتییی!!!!!
عسل _ آره ......واای ستاره... لباس رو چیکار کنیم......آها ..می ریم می خریم....
ستاره _ نمیشه لباس های خودمون رو بپوشیم؟......
عسل _ نعععع....... عمرا ..... ما باید روی مهرسا رو کم کنیم.........
ستاره _ خو تو بخر چیکار من داری؟؟......
عسل _ وای ستاره تو چقدر خنگی..... نمی فهمی دارم چی میگم.....
ستاره _ ای خداااا..... پوففففف.....آخه عسل ....تو بعد این همه سال .....هنوز نفهمیدی که من از خرید بدم میاد.....
عسل _ دردد ..... زر زر اضافی نکن ...... فردا بعد کلاس هندبال می ریم می خریم..........
ستاره _ وااای عسل......
عسل نذاشت حرفم رو بزنم و پرید وسط حرفم.......
عسل _ حرفی نباشه ..... همین که گفتم.......
میدونستم که عسل .......آخرش هم که شده .........من رو مجبور میکنه برم خرید...... برای همین کمتر باهاش چونه زدم.........
توی همین حین صدای ماشین اومد........
ستاره _ واای ...... عسل مامان و بابام اومدن ......خدافط.......
سریع رفتم توی حال............
توی مسیرم هم هرچی چراغ بود رو خاموش کردم.........
وقتی رسیدیم به پذیرایی ..........دیدم .... مثل اینکه به جای باند ها تلویزیون رو خاموش کرده بودم.........
و این صدای باند ها بوده..........
از تصور خودم توی اون موقع خندم گرفت.......
فوری همه ی چراغ ها و لامپ هارو خاموش کردم........
و دویدم سمت اتاقم .....
رفتم زیر پتو..........واای....... اومدن داخل.......
خببببب .......حالا بریم تو کار بازیگری ......
الکی خودم رو به خواب زدم.........
وقتی مامان اینا خوابیدن.... بلند شدم .......
پوففففف ..... حالا چیکار کنیم ؟........
بعد از کلی فکر کردن.................... تصمیم گرفتم یکم درس بخونم.........
۱۲.۰k
۰۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.