صبح با مستانه مامان رو بردیم آزمایشگاه بعد از انجام آزمای
صبح با مستانه مامان رو بردیم آزمایشگاه بعد از انجام آزمایش من مامان رو بردم خونه مستانه می گفت یکم خرید می کنه ومیادبهش گفته بودم با نگار می خوایم بریم مزرعه اسب اونم گفت خودش بهکارا رسیدگی می کنه نمی دونم این مهمونی چی بود انقدر برای مستانه مهم بود
لباس پوشیدم وآماده بودم زنگ خونه رو زدن می دونستم نگاره همیشه تک زنگ می زد از مامان خداحافظی کردم ورفتم در رو باز کردم نگار با دیدنم ذوق کردومحکم بغلم کرد بعد با هم رفتیم طرف ماشین عمو نادر یعنی بابای نگار که سر کوچه بود همینکه نشستم سلام کردم خاله فاطمه مامان نگارم بود بهش سلام کردم با مهربونی جوابمو دادن کلا خیلی بهم احترام می زاشتن ماشین راه افتاد خاله فاطمه حال مامان رو می پرسید وعمو نادر از مزرعه ای حرف می زد که می خواستن منو ببرن از شهرخارج شدیم ونیم ساعت بعد رسیدیم یه مزرعه که سر سبز بودوحصاری که چندتا اسب توش بود منو نگار همونجا پیاده شدیم ورفتیم رو نرده های حصار وبا ذوق نگاه می کردیم نگار عاشق اسب بود ومن از اسب وحشت داشتم
- چه اسب های خوشگلی
نگار: اره ولی اینا دیگه از کار افتادن اصل اسب ها اون پشت استبل هستن بریم نگاه کنیم
- بریم
بانگار رفتیم پشت استبل اسب ها خیلی ها اونجا بودن
- چه خبره اونجا؟!
نگار : مهمونهای کیانی هستن دیگه بیا
نگار راست می گفت اینطرف استبل اسب های قشنگتری بود ولی من از اون قهوه ای که تو حصار بود خیلی خوشم میومد
نگار : من می خوام سوار شم تو نمیای
- نه می ترسم
نگار : ترس نداره
عمو نادر اومد پیشمون به یه پسره که لباس سوارکاری پوشیده بود اشاره کرد یه اسب قهوه ای وسفید آورداومد طرفمون من که از ترس پشت عمو نادر قایم شدم پسره لبخند زد وگفت : نترسین هیچ آسیبی بهتون نمی زنه
- منکه نمی خوام سوار شم ایشون می خواد سوار شه
نگار بهم خندید وبا کمک عمو رفت سواراسب شد وگفت : من گاهی وقت ها میام اینجا این اسبم دوست منه دیگه
- برو خوش باش
نگار افسار اسبو گرفت ورفت متحیر گفتم : عمو نگار یه وقت چیزیش نشه
- نه دخترم طلا دختر خوب وآرومیه
- طلا؟!
عمو نادر خندید وگفت : اسبی که نگار سوار شده اسمش طلاست
- اها
عمو نادر: بیا دخترم
همراه عمو نادر رفتیم طرف ساختمان خوش نمایی که اونجا بود جلو ساختمان صندلی چیده بودن وخانواده ها اونجا می نشستن ولی یه جوری بود همه سرگرم بودن کنار فاطمه خانم نشستم وبه خانمی که کنارش بود سلام کردم با لبخند جوابمو دادوگفت: دوتا دختر داری فاطمه خانم
فاطمه خانم : ماه وش هم مثله دخترخودمه دوست نگاره
زنه لبخند زد وبا محبت نگاهم می کرد بهش لبخند زدم اونا هم مشغول حرف زدن شدن دیدم نگار تو حصار داره اسب سواری می کنه بلند شدم رفتم کنار حصار نگار برام دست تکون می داد خوشبحالش انقدر کله شق بود از هیچی نمی ترسید .خوب وقتی یکی تو جامعه نباشه اینجوری منزوی وترسو میشه
حصار رو دور زدم که تو شلوغی نباشم اون پشت پایین حصار یه مزرعه بود که خیلیم بزرگ بود حواسم پرت شده بود ومهو اون مزرعه زیبا شدم
- میشه برید کنار
برگشتم طرف صدا با دیدن اسب از ترس جیغ زدم اسبه رم کرد وعقب عقب رفت بعدم رو دوپا بلند شد وشیهه کشید از ترس همونجا افتادم
- چی شد خانم ...خانم
از ترس می لرزیدم
- چیزی نیست ببین اسبه از ترس فرار کرد
- شما...شما چرا از این طرف اومدین نزدیک بودسکته کنم
- از اسب می ترسین
- معلوم نیست
از جیبش یه شکلات درآورد وداد بهم گفت : نمی دونستم فکر نمی کردم کسی بیاد این طرف معمولااز بلَک می ترسن ولی اینبار اون ترسید با این جیغی که شما کشیدید
بلند شدم لباسمو تکوندم وبا اخم نگاش کردم وگفتم : کارتون رو توجی می کنید حتا یه عذر خواهیم نمی کنید
نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت: از تو معذرت بخوام ؟؟؟!!!!!!!!
بعدش پوزخندی زدوگفت: تو اون تابلو نوشته این طرف نیاین ولی خودتون اومدید اینم عاقبت کارتون پس نیازی نیست من عذر خواهی کنم
خدای من این دیگه کی بود انقدر توضیح داد که مجبور نباشه عذر خواهی کنه
نگاهشم نکردم ورفتم پیش بقیه نگاراز اسب پیاده شد واز پسری که براش اسب اورده بود خواهش کرد که طلا رو خودش ببره استبل منم با ترس ولرز همراهش رفتم استبل نگار اسبه روبرد تو جاش بعدوقتی برگشت با ذوق گفت : وای اینو چقدرخوشگله ماه وش
یه اسب یک دست سفید محشر بود منکه از اسب ها می ترسیدم رفتم جلو پیش نگار که داشت اسب رو نوازش می کرد
- چقدر خوشگله ....
لباس پوشیدم وآماده بودم زنگ خونه رو زدن می دونستم نگاره همیشه تک زنگ می زد از مامان خداحافظی کردم ورفتم در رو باز کردم نگار با دیدنم ذوق کردومحکم بغلم کرد بعد با هم رفتیم طرف ماشین عمو نادر یعنی بابای نگار که سر کوچه بود همینکه نشستم سلام کردم خاله فاطمه مامان نگارم بود بهش سلام کردم با مهربونی جوابمو دادن کلا خیلی بهم احترام می زاشتن ماشین راه افتاد خاله فاطمه حال مامان رو می پرسید وعمو نادر از مزرعه ای حرف می زد که می خواستن منو ببرن از شهرخارج شدیم ونیم ساعت بعد رسیدیم یه مزرعه که سر سبز بودوحصاری که چندتا اسب توش بود منو نگار همونجا پیاده شدیم ورفتیم رو نرده های حصار وبا ذوق نگاه می کردیم نگار عاشق اسب بود ومن از اسب وحشت داشتم
- چه اسب های خوشگلی
نگار: اره ولی اینا دیگه از کار افتادن اصل اسب ها اون پشت استبل هستن بریم نگاه کنیم
- بریم
بانگار رفتیم پشت استبل اسب ها خیلی ها اونجا بودن
- چه خبره اونجا؟!
نگار : مهمونهای کیانی هستن دیگه بیا
نگار راست می گفت اینطرف استبل اسب های قشنگتری بود ولی من از اون قهوه ای که تو حصار بود خیلی خوشم میومد
نگار : من می خوام سوار شم تو نمیای
- نه می ترسم
نگار : ترس نداره
عمو نادر اومد پیشمون به یه پسره که لباس سوارکاری پوشیده بود اشاره کرد یه اسب قهوه ای وسفید آورداومد طرفمون من که از ترس پشت عمو نادر قایم شدم پسره لبخند زد وگفت : نترسین هیچ آسیبی بهتون نمی زنه
- منکه نمی خوام سوار شم ایشون می خواد سوار شه
نگار بهم خندید وبا کمک عمو رفت سواراسب شد وگفت : من گاهی وقت ها میام اینجا این اسبم دوست منه دیگه
- برو خوش باش
نگار افسار اسبو گرفت ورفت متحیر گفتم : عمو نگار یه وقت چیزیش نشه
- نه دخترم طلا دختر خوب وآرومیه
- طلا؟!
عمو نادر خندید وگفت : اسبی که نگار سوار شده اسمش طلاست
- اها
عمو نادر: بیا دخترم
همراه عمو نادر رفتیم طرف ساختمان خوش نمایی که اونجا بود جلو ساختمان صندلی چیده بودن وخانواده ها اونجا می نشستن ولی یه جوری بود همه سرگرم بودن کنار فاطمه خانم نشستم وبه خانمی که کنارش بود سلام کردم با لبخند جوابمو دادوگفت: دوتا دختر داری فاطمه خانم
فاطمه خانم : ماه وش هم مثله دخترخودمه دوست نگاره
زنه لبخند زد وبا محبت نگاهم می کرد بهش لبخند زدم اونا هم مشغول حرف زدن شدن دیدم نگار تو حصار داره اسب سواری می کنه بلند شدم رفتم کنار حصار نگار برام دست تکون می داد خوشبحالش انقدر کله شق بود از هیچی نمی ترسید .خوب وقتی یکی تو جامعه نباشه اینجوری منزوی وترسو میشه
حصار رو دور زدم که تو شلوغی نباشم اون پشت پایین حصار یه مزرعه بود که خیلیم بزرگ بود حواسم پرت شده بود ومهو اون مزرعه زیبا شدم
- میشه برید کنار
برگشتم طرف صدا با دیدن اسب از ترس جیغ زدم اسبه رم کرد وعقب عقب رفت بعدم رو دوپا بلند شد وشیهه کشید از ترس همونجا افتادم
- چی شد خانم ...خانم
از ترس می لرزیدم
- چیزی نیست ببین اسبه از ترس فرار کرد
- شما...شما چرا از این طرف اومدین نزدیک بودسکته کنم
- از اسب می ترسین
- معلوم نیست
از جیبش یه شکلات درآورد وداد بهم گفت : نمی دونستم فکر نمی کردم کسی بیاد این طرف معمولااز بلَک می ترسن ولی اینبار اون ترسید با این جیغی که شما کشیدید
بلند شدم لباسمو تکوندم وبا اخم نگاش کردم وگفتم : کارتون رو توجی می کنید حتا یه عذر خواهیم نمی کنید
نگاهی به سرتاپام انداخت وگفت: از تو معذرت بخوام ؟؟؟!!!!!!!!
بعدش پوزخندی زدوگفت: تو اون تابلو نوشته این طرف نیاین ولی خودتون اومدید اینم عاقبت کارتون پس نیازی نیست من عذر خواهی کنم
خدای من این دیگه کی بود انقدر توضیح داد که مجبور نباشه عذر خواهی کنه
نگاهشم نکردم ورفتم پیش بقیه نگاراز اسب پیاده شد واز پسری که براش اسب اورده بود خواهش کرد که طلا رو خودش ببره استبل منم با ترس ولرز همراهش رفتم استبل نگار اسبه روبرد تو جاش بعدوقتی برگشت با ذوق گفت : وای اینو چقدرخوشگله ماه وش
یه اسب یک دست سفید محشر بود منکه از اسب ها می ترسیدم رفتم جلو پیش نگار که داشت اسب رو نوازش می کرد
- چقدر خوشگله ....
۱۰.۷k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.