*شیلان*
*شیلان*
شیلان:
هانیه : اره
همونجا کادوش کرد ورفت حالا من چی کادو می دادم به هیرسا بد بود همه کادو می دادن من کادو ندم
شب شد وهانی انقدر هیرسا رو بالا نگه داشت تا یه تزئین کوچیک انجام دادیم لباس قرمز عروسکیمو پوشیده بودم وچندتا هم بادکنک دستم بود هانیه اومد پایین وگفت : اومد
هیرسا اومد پایین مامان هنگامه کیک تو دستش بود رفت جلوو گفت : تولدت مبارک عزیزم
هیرسا متعجب گفت : خودم یادم رفته بود
مامان هنگامه: ارزو کن فوت کن
چشاشو بست وکیک رو فوت کرد همه بغلش کردن وبوسیدنش وبهش کادو دادن منم رفتم جلو وچندتا بادکنک دادم بهش وگفتم : تولدت مبارک
لبخند کمرنگی زد وخم شد گونه ام رو بوسید
- ممنون زردک .
متعجب نگاش کردم خجالت کشیدم ورفتم کنار هانیه نشستم مامان هنگامه: دخترا بیاین کمک
رفتیم تو آشپزخونه هانیه سفره رو پهن کردداشتم غذا می کشیدم
- اخ جون مرغ ترش
برگشتم ملاقه خورد به لباسش لباسشو نگاه کرد ملاقه رو ازم گرفت گفتم الانه بزنش به لباسم یا بزنه تو سرم دیدم یه ظرف پر کرد ورفت یه نفس راحت کشیدم غذا ها رو بردیم گذاشتیم رو سفره هنوز همون پیرهن تن هیرسا بود وزودتر از همه غذا کشید
هانی : نترکی داداش همش مال خودته
هیرسا : دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده بود
مامان هنگامه : نوش جونت پسرم بخور
هانی : مامان من حسودیم میشه هان
مامان هنگامه با لبخند هانی رو نگاه کردو گفت : تو هم بخور مامان نوش جونت
عمو ناراحت بود ناراحتیش منو می ترسوند نکنه یه وقت عمو منو بده به پدر بزرگم
شیلان:
هانیه : اره
همونجا کادوش کرد ورفت حالا من چی کادو می دادم به هیرسا بد بود همه کادو می دادن من کادو ندم
شب شد وهانی انقدر هیرسا رو بالا نگه داشت تا یه تزئین کوچیک انجام دادیم لباس قرمز عروسکیمو پوشیده بودم وچندتا هم بادکنک دستم بود هانیه اومد پایین وگفت : اومد
هیرسا اومد پایین مامان هنگامه کیک تو دستش بود رفت جلوو گفت : تولدت مبارک عزیزم
هیرسا متعجب گفت : خودم یادم رفته بود
مامان هنگامه: ارزو کن فوت کن
چشاشو بست وکیک رو فوت کرد همه بغلش کردن وبوسیدنش وبهش کادو دادن منم رفتم جلو وچندتا بادکنک دادم بهش وگفتم : تولدت مبارک
لبخند کمرنگی زد وخم شد گونه ام رو بوسید
- ممنون زردک .
متعجب نگاش کردم خجالت کشیدم ورفتم کنار هانیه نشستم مامان هنگامه: دخترا بیاین کمک
رفتیم تو آشپزخونه هانیه سفره رو پهن کردداشتم غذا می کشیدم
- اخ جون مرغ ترش
برگشتم ملاقه خورد به لباسش لباسشو نگاه کرد ملاقه رو ازم گرفت گفتم الانه بزنش به لباسم یا بزنه تو سرم دیدم یه ظرف پر کرد ورفت یه نفس راحت کشیدم غذا ها رو بردیم گذاشتیم رو سفره هنوز همون پیرهن تن هیرسا بود وزودتر از همه غذا کشید
هانی : نترکی داداش همش مال خودته
هیرسا : دلم واسه دستپخت مامان تنگ شده بود
مامان هنگامه : نوش جونت پسرم بخور
هانی : مامان من حسودیم میشه هان
مامان هنگامه با لبخند هانی رو نگاه کردو گفت : تو هم بخور مامان نوش جونت
عمو ناراحت بود ناراحتیش منو می ترسوند نکنه یه وقت عمو منو بده به پدر بزرگم
۱۳.۸k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.