پارت ۱۳۰ ☆
پارت ۱۳۰ ☆
جاذبه ی چشمات ♡........از زبون بیتا.......
در یهو باز شد که سینا اومد داخل !
اون
الان
اینجا چیکار داره
که رها با دیدنش رفت پشت من
سینا با یه دسته گل اومده بود اینجا
سینا :سلام
من :اینجا چیکار میکنی
سینا :اومدم رها رو ببینم
من :رها دیگه برا تو تموم شده لزومی نداره بیای دیدنش
سینا :آدم همیشه باید بیاد دیدن عشقش
پوز خند زدم و گفتم:همون که بخاطر یه سهام حاضر بودی ازش جدا شی
سینا :بیتا این دیگه به تو ربطی نداره به رها بگو بیاد
من :اجازه نداری رها رو ببینی
سینا :ببخشید نیازی به اجازه تو ندارم خواهش میکنم برو کنار
من:سینا این خونه هیچ چایی برا تو نداره بروو بیرون
که یهو سینا با عصبانیت سرم داد کشید بهت گفتم برو کنار بزار رها رو ببینم
که اومدم لب باز کنم نمیرم که یهو منو سمت میز نهار خوری هول داد و محکم خوردم به میز
پهلو تیر کشید
دستمو گذاشتم رو میز بلند شدم رها دویید سمتم
که بلند شدم و داد زدم :تو برا رها تموم شدی و از اینجا گمشو بیرون
سینا :چرا نمیفهمی من رها رو دوست دارم عاشقشم
که یهو رها بلند داد زد :خفه شو عوض خفه شو ازت متنفرم از جلو چشام گمشو
سینا بهش نزدیک شد
رها :جلو نیا بهت میگم جلو نیا
ازت متنفرم من ازت بدم میاد
من عاشق یکی دیگم چرا نمیفهمی چرا
چرا اینقدر اذیتم میکنی گمشو
که سینا با خشم عصبانیت داد زد :خفه شو تو فقط حق داری عاشق یکی باشه اونم منم
رها :ساکت شو ساکت شو حالم ازت بهم میخوره عوضی
سینا :رها ساکت شو
رها :گمشو
که سینا دستاشو دور گردن رها گرفت و داشت فشار میداد و هی حلقه ی دستاش کوچیک تر میشد
رها :و..و...ولم کن عوضی ازت متنفرم
سینا :مهم نیست حاضرم باتو باشم حتی وقتی ازم متنفری چون مال خودمی و مال خودم میمونی اینو تو گوشت فرو کن
رها :ولم کن ازت بدم میاد
اومدم بلند شم و سینا رو بزنم که تا بلند شدم سرم تیر کشید و چشام سیاهی رفت
از زبون پرهام ..............
داشتم با بیتا حرف میزدم که دارم میام طرفش و متوجه شدم کیلیدا دستشه رادینم همرام بود
رادین :کجایی پس بیا بریم دیگه
شام رو گرفتیم و راه افتادیم سمت خونه بیتا
در باز بود !
از پله ها رفتیم بالا
در باز بود
با رفتن داخل غذا از دستم افتاد
بیتا تو سالن رنگش پریده بود و از حال رفته بود و سینا داشت رها رو خفه میکرد گه رادین پرید سمت سینا و یقشو گرفت :چیکار میکنی آشغال
رها افتاد زمین و شروع کرد سرفه کردن و خون بالا آوردن
رها :ر...را.....دین ...و.و.ولش کن
رادین بیخیال سینا شد و ولش کرد و سینا فرار کرد
رفتم سمت بیتا و بغلش کردم و گذاشتم رو مبل و خودم کنارش نشستم نبضش رو گرفتم نرمال بود
رها تو بغل رادین از حال رفت
رادین گذاشتش کنار بیتا و زنگ زد به ....................؟؟
چطوره ؟همه کامنت 😉
جاذبه ی چشمات ♡........از زبون بیتا.......
در یهو باز شد که سینا اومد داخل !
اون
الان
اینجا چیکار داره
که رها با دیدنش رفت پشت من
سینا با یه دسته گل اومده بود اینجا
سینا :سلام
من :اینجا چیکار میکنی
سینا :اومدم رها رو ببینم
من :رها دیگه برا تو تموم شده لزومی نداره بیای دیدنش
سینا :آدم همیشه باید بیاد دیدن عشقش
پوز خند زدم و گفتم:همون که بخاطر یه سهام حاضر بودی ازش جدا شی
سینا :بیتا این دیگه به تو ربطی نداره به رها بگو بیاد
من :اجازه نداری رها رو ببینی
سینا :ببخشید نیازی به اجازه تو ندارم خواهش میکنم برو کنار
من:سینا این خونه هیچ چایی برا تو نداره بروو بیرون
که یهو سینا با عصبانیت سرم داد کشید بهت گفتم برو کنار بزار رها رو ببینم
که اومدم لب باز کنم نمیرم که یهو منو سمت میز نهار خوری هول داد و محکم خوردم به میز
پهلو تیر کشید
دستمو گذاشتم رو میز بلند شدم رها دویید سمتم
که بلند شدم و داد زدم :تو برا رها تموم شدی و از اینجا گمشو بیرون
سینا :چرا نمیفهمی من رها رو دوست دارم عاشقشم
که یهو رها بلند داد زد :خفه شو عوض خفه شو ازت متنفرم از جلو چشام گمشو
سینا بهش نزدیک شد
رها :جلو نیا بهت میگم جلو نیا
ازت متنفرم من ازت بدم میاد
من عاشق یکی دیگم چرا نمیفهمی چرا
چرا اینقدر اذیتم میکنی گمشو
که سینا با خشم عصبانیت داد زد :خفه شو تو فقط حق داری عاشق یکی باشه اونم منم
رها :ساکت شو ساکت شو حالم ازت بهم میخوره عوضی
سینا :رها ساکت شو
رها :گمشو
که سینا دستاشو دور گردن رها گرفت و داشت فشار میداد و هی حلقه ی دستاش کوچیک تر میشد
رها :و..و...ولم کن عوضی ازت متنفرم
سینا :مهم نیست حاضرم باتو باشم حتی وقتی ازم متنفری چون مال خودمی و مال خودم میمونی اینو تو گوشت فرو کن
رها :ولم کن ازت بدم میاد
اومدم بلند شم و سینا رو بزنم که تا بلند شدم سرم تیر کشید و چشام سیاهی رفت
از زبون پرهام ..............
داشتم با بیتا حرف میزدم که دارم میام طرفش و متوجه شدم کیلیدا دستشه رادینم همرام بود
رادین :کجایی پس بیا بریم دیگه
شام رو گرفتیم و راه افتادیم سمت خونه بیتا
در باز بود !
از پله ها رفتیم بالا
در باز بود
با رفتن داخل غذا از دستم افتاد
بیتا تو سالن رنگش پریده بود و از حال رفته بود و سینا داشت رها رو خفه میکرد گه رادین پرید سمت سینا و یقشو گرفت :چیکار میکنی آشغال
رها افتاد زمین و شروع کرد سرفه کردن و خون بالا آوردن
رها :ر...را.....دین ...و.و.ولش کن
رادین بیخیال سینا شد و ولش کرد و سینا فرار کرد
رفتم سمت بیتا و بغلش کردم و گذاشتم رو مبل و خودم کنارش نشستم نبضش رو گرفتم نرمال بود
رها تو بغل رادین از حال رفت
رادین گذاشتش کنار بیتا و زنگ زد به ....................؟؟
چطوره ؟همه کامنت 😉
۱۶.۸k
۰۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.